يك روز وسط درس، چندتا لباس شخصي ريختن تو كلاسمون. مبصر گفت: برپا! لباس شخصيا كمي نگاهمون كردن بعد پرسيدن: معلمتون گفته نقشه خونه هاتونو رو ورق امتحاني بكشينُ بيارين مدرسه؟ ما سيُ هفتايي گفتيم: بععععععله! بعد معلممان را زدند زير بغل و با خودشان بردند. مبصر گفت: برجا!
معلم ما عاشق نقشه بود. هر روز خدا تكليفِ توي خونه ي ما نقشه بود. ما را وا ميداشت نقشه هاي ايران در تمام دوره هاي ساساني، اشكاني، ساماني، تيموري، خلفاي عباسي به تفكيك، همه را ما توي آن سن كم بكشيم. همه رودخانه هاي ايران را؛ كلفت تا باريك، تا ريزترين انشعاباتشان تا لحظه اي كه بشوند دو اينچ و برسند به كنتور خونه ها را. از آنطرف ما براي فائق آمدن بَرَش، به تكنولوژي بومي ولي خاصِ خودمان دست پيدا كرده بوديم.
پنبه را ميزديم تو درام نفتي و نرم ميكشيديمش روي برگ دفترمون و دفتر رو ميذاشتيم روي كتاب و نقشه ها را مثل پرينتر اپسون و اِچ پي كپي ميكرديم. اين بود كه تا معلم ميگفت: نقشه ها رو ميز! ٣٧تا دفتر ميومد رو ميز، بو نفت فِر ميگرفت و كلاس بو پمپ بنزين ميداد. زنگاي آخرم كه حال درس دادن نداشت، سرشو ميذاشت رو ميز و ميگفت: تمرينِ ايران! حالا تمرين ايران چه بود؟
مثلا ميگفت: عبدي پور اروميه! مو بايد ميدويدم ميرفتم پشت سرش، و با يي فرض كه كمرش ايرانه، جاي اروميه رو پيدا ميكردمو براش ميخاروندم. بعد ميگفت: بَرقَك بدو زاهدان! برقك ميدويدُ ميخاروند. قرارداد يي بود كه سرش درياي خزره، و كمربندش سواحل خليج فارس. بعضي وقتا هم تُندش ميكرد تا ببينه حواس ما چقد جمعه. مثلا پشت سر هم ميگفت: عبدو كرمانشاه، علو معيني آستارا، رسولي بدو مشهد، كلانتري بره شيراز و الخ.
يروز هميجور داشت عين ترمينال تند تند شهرهاي ايران را صدا ميزد و ما وسط كلاس ميدويديم و با صورت ميرفتيم تو هم و همديگهُ له ميكرديم تا به مقصد مربوطه برسيم، كه تو همي هيس و بيس و شلوغي مُرادو گفت: آغا هَغ وَخت قَطَع خاغيد، اسم مو بخون تا بيام سيت َبخاغونمش!
سر معلم مث تبر از رو ميز بلند شد اومد بالا. لازم نبود بپرسه كي بود. يكنفر بود فقط كه رِ هاش را فرانسوي ميگفت! يواشكي لاي كتاب را باز كرديم تا مطمئن بشيم قطر كجاي خليج فارس ميشُد. بععله... مطمئن شديم!
قلبمان بيشتر تندتر زد و البته يك كيفِ اروتيكي هم توي چشمهامان اومد موقع نگاه كردن به هم. سه تا خودكار بيك وسط انگشتهاي مُغادو خرد شد آن روز.
وسطاي سال ديگه همه ي نقشه هاي كتاب جغرافي و تاريخ به ته رسيده بود. ما با كمبود نقشه مواجه بوديم.
جلسه بعد گفت بشينيد سرجايتان و نقشه ي مدرسه را بكشيد! دقيق. كلاسها آبخوريها پناهگاهها خونه ي بابا، همه جا را.
اين در اثنايي بود كه كمرش شده بود اروپا و حالا صدايمان ميزد كه برويم بلژيك، يونان، پرتغال و ايتاليا را بخارونيم. نقشه ولش نميكرد. داشت ديوونه ش ميكرد بنظرم همان زمانها كم كم. يكروز آمد نشست پشت ميزش گفت: هر كي نقشه خونشونو بكشه. دقيق.
و اين، همين روزگارش را سياه كرد.
مثل يكشنبه روزي مشق نقشه ي خانه هامان را داد، مثل چهارشنبه شبي، خونه ي مُغادو اينا را دزد جوري زد و صااااف كرد، كه موقع حرف زدن صدا توش ميپيچيد.
خب سه تا خودكار بيك لاي انگشتُ خاروندن قطرِ معلمُ كشيدن نقشه ي خونهُ پشت بندش دزديدنو بذاريم تنگ هم چه ميشه؟ كه خب لباس شخصي ها را كه يادتان هست!
معلم را پنج روز بعد ولش كردند. گفتند: بيگناه. ولي فايده ديگر چه داشت. دم دماي ظهر، زنگ استراحتي بود، آمد مدرسه. كمدش را خالي كرد وسيله هاش را برداشت و رفت. از مدرسه از بوشهر شايد از معلمي از ايران نميدانم از همه چيز رفت. بنظرم تا سالها فقط رفت. همين رفتنش بدتر افسانه ي "معلمي كه نقشه ي خونه بچه ها رو جاي مشق ازشون ميگرفت و شبونه ميرفت خونه هاشون دزدي"، رو بيشتر موندگار كرد تو محله ي ما.
اصلا مجنون نقشه بود. بنظرم حالا يكجايي يك نقشه ي سه بعدي را عقد كرده دارد زير يك سقف باهاش زندگي ميكند.
مغادو هم ول كرد. مدرسه را، همه چيز را. مكانيك شده. هنوزم بوي نفت ميده...
| احسان عبدی پور |
#داستانک
📻 @tehranpodcast ❄️
معلم ما عاشق نقشه بود. هر روز خدا تكليفِ توي خونه ي ما نقشه بود. ما را وا ميداشت نقشه هاي ايران در تمام دوره هاي ساساني، اشكاني، ساماني، تيموري، خلفاي عباسي به تفكيك، همه را ما توي آن سن كم بكشيم. همه رودخانه هاي ايران را؛ كلفت تا باريك، تا ريزترين انشعاباتشان تا لحظه اي كه بشوند دو اينچ و برسند به كنتور خونه ها را. از آنطرف ما براي فائق آمدن بَرَش، به تكنولوژي بومي ولي خاصِ خودمان دست پيدا كرده بوديم.
پنبه را ميزديم تو درام نفتي و نرم ميكشيديمش روي برگ دفترمون و دفتر رو ميذاشتيم روي كتاب و نقشه ها را مثل پرينتر اپسون و اِچ پي كپي ميكرديم. اين بود كه تا معلم ميگفت: نقشه ها رو ميز! ٣٧تا دفتر ميومد رو ميز، بو نفت فِر ميگرفت و كلاس بو پمپ بنزين ميداد. زنگاي آخرم كه حال درس دادن نداشت، سرشو ميذاشت رو ميز و ميگفت: تمرينِ ايران! حالا تمرين ايران چه بود؟
مثلا ميگفت: عبدي پور اروميه! مو بايد ميدويدم ميرفتم پشت سرش، و با يي فرض كه كمرش ايرانه، جاي اروميه رو پيدا ميكردمو براش ميخاروندم. بعد ميگفت: بَرقَك بدو زاهدان! برقك ميدويدُ ميخاروند. قرارداد يي بود كه سرش درياي خزره، و كمربندش سواحل خليج فارس. بعضي وقتا هم تُندش ميكرد تا ببينه حواس ما چقد جمعه. مثلا پشت سر هم ميگفت: عبدو كرمانشاه، علو معيني آستارا، رسولي بدو مشهد، كلانتري بره شيراز و الخ.
يروز هميجور داشت عين ترمينال تند تند شهرهاي ايران را صدا ميزد و ما وسط كلاس ميدويديم و با صورت ميرفتيم تو هم و همديگهُ له ميكرديم تا به مقصد مربوطه برسيم، كه تو همي هيس و بيس و شلوغي مُرادو گفت: آغا هَغ وَخت قَطَع خاغيد، اسم مو بخون تا بيام سيت َبخاغونمش!
سر معلم مث تبر از رو ميز بلند شد اومد بالا. لازم نبود بپرسه كي بود. يكنفر بود فقط كه رِ هاش را فرانسوي ميگفت! يواشكي لاي كتاب را باز كرديم تا مطمئن بشيم قطر كجاي خليج فارس ميشُد. بععله... مطمئن شديم!
قلبمان بيشتر تندتر زد و البته يك كيفِ اروتيكي هم توي چشمهامان اومد موقع نگاه كردن به هم. سه تا خودكار بيك وسط انگشتهاي مُغادو خرد شد آن روز.
وسطاي سال ديگه همه ي نقشه هاي كتاب جغرافي و تاريخ به ته رسيده بود. ما با كمبود نقشه مواجه بوديم.
جلسه بعد گفت بشينيد سرجايتان و نقشه ي مدرسه را بكشيد! دقيق. كلاسها آبخوريها پناهگاهها خونه ي بابا، همه جا را.
اين در اثنايي بود كه كمرش شده بود اروپا و حالا صدايمان ميزد كه برويم بلژيك، يونان، پرتغال و ايتاليا را بخارونيم. نقشه ولش نميكرد. داشت ديوونه ش ميكرد بنظرم همان زمانها كم كم. يكروز آمد نشست پشت ميزش گفت: هر كي نقشه خونشونو بكشه. دقيق.
و اين، همين روزگارش را سياه كرد.
مثل يكشنبه روزي مشق نقشه ي خانه هامان را داد، مثل چهارشنبه شبي، خونه ي مُغادو اينا را دزد جوري زد و صااااف كرد، كه موقع حرف زدن صدا توش ميپيچيد.
خب سه تا خودكار بيك لاي انگشتُ خاروندن قطرِ معلمُ كشيدن نقشه ي خونهُ پشت بندش دزديدنو بذاريم تنگ هم چه ميشه؟ كه خب لباس شخصي ها را كه يادتان هست!
معلم را پنج روز بعد ولش كردند. گفتند: بيگناه. ولي فايده ديگر چه داشت. دم دماي ظهر، زنگ استراحتي بود، آمد مدرسه. كمدش را خالي كرد وسيله هاش را برداشت و رفت. از مدرسه از بوشهر شايد از معلمي از ايران نميدانم از همه چيز رفت. بنظرم تا سالها فقط رفت. همين رفتنش بدتر افسانه ي "معلمي كه نقشه ي خونه بچه ها رو جاي مشق ازشون ميگرفت و شبونه ميرفت خونه هاشون دزدي"، رو بيشتر موندگار كرد تو محله ي ما.
اصلا مجنون نقشه بود. بنظرم حالا يكجايي يك نقشه ي سه بعدي را عقد كرده دارد زير يك سقف باهاش زندگي ميكند.
مغادو هم ول كرد. مدرسه را، همه چيز را. مكانيك شده. هنوزم بوي نفت ميده...
| احسان عبدی پور |
#داستانک
📻 @tehranpodcast ❄️