قول داده بودم پیرو مطلب قبلی یه داستان هم از مولانا بنویسم. ولی خب اگر الان داستانو همینطوری بخونیمش احتمالا نصف بیشترتون میپرسید آخه این چه ربطی داشت به مطلب قبل؟ کسخلید دیگه چیکار کنم. اما از اونجا که خودم این روزا نسبتا بیکارم، و حالا که بحث تئاتر هم پیش اومده، میخوام با وصل کردن تعدادی گوز و شقیقه یه توضیح اساسیتر بدم که خارج از کانتکست بحث فوکوسکشی هم به درد بخوره.
قدیما که با روانکاوم مرتب روی تحلیل خواب کار میکردم، یه بار همینطوری ازش پرسیدم چرا روان آدم اینقدر دراماتیک رفتار میکنه؟ چرا مثلا یه ترامای کوچیک کودکی رو به جای اینکه خیلی رئالیستی و سرراست تو خواب به تصویر بکشه، به شکل اژدهای کیرآتشین و دیو دوسر درمیاره که آدم موقع خواب دیدن خایهفنگ کنه؟
ایشون فرمودن: «تئاتر دیدی تا حالا؟ دقت کردی حرکات بازیگرا چقدر اغراق توش داره؟ از راه رفتن و دست و پا تکون دادن و حرف زدن و خندیدنشون بگیر تا حتی نگاه کردن و کج و کوله کردن چشم و ابروشون؟ گاهی برای اینکه مطلبی روی مخاطب تاثیر بذاره و درگیرش کنه، ناگزیر به اغراق کردنیم. احتمالا اگه ناخودآگاهِ آدم هرشب لیست مواردی رو که باید توی ذهن و روانش سر و سامون بده رو به شکل اخبار خشک و خالی تحویلش بده، اون آدم چندان توجهی بهشون نکنه؛ ولی وقت چار دفعه دیو و گرگ تو خواب کونش بذارن و مثل سگ از خواب بپره ببینه ریده به خودش، یه جایی تصمیم میگیره بیشتر به ریشهی این مسائل فکر کنه».
البته همهی اینا رو که گفت من گفتم «نه راستش اصلا تئاتر نمیبینم» و بندهخدا چیز شد :)) ولی خب اصل مطلب درسته.
برای فهمیدن بهتر کتابایی مثل مثنوی (یا بوستان و …)، این «فهم تئاتریکال» از محتوا خیلی خیلی مهمه، به خصوص توی دنیای امروز. این جمله رو داشته باشید، بریم داستان رو بخونیم، برمیگردیم بیشتر میشکافیمش.
آن یکی آمد درِ یاری بزد
گفت یارش: «کیستی ای معتمد؟»
گفت: «من!»، گفتش: «برو! هنگام نیست!
بر چنین خوانی مقام خام نیست!»
میگه یه بابایی میاد در خونهٔ معشوقشو میزنه، طرف میگه «کیه؟»، یارو میگه: «منم!» اونم میگه: «سرت تو عنم». البته نه دقیقا به این شکل، ولی خوب میگه برو گمشو بابا اینجا جای آدمای کیری نیست.
طرف هم که نمیدونه از کجا خورده، سرگشته و غمگین میره آوارهی کوه و بیابون میشه، و مولانا هم میگه اتفاقا هیچ چیزی جز همین آوارگی و دوری و گم و گور شدن آدم رو پخته و بالغ نمیکنه:
خام را جز آتش هجر و فِراق؟
کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟ 🙂
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق یار سوزید از شرر
تا اینکه یه روزی بالاخره یه لامپی بالای سرش روشن شد و فهمید که کجای کارو اشتباه کرده، بدو بدو دویید و برگشت ولایتشون:
پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانهی انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا نیاید بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که «بر در کیست آن؟»
گفت: «بر در هم تویی ای دلستان!»
و اینجا معشوقش میگه آفرین، حالا که تو هم منی بیا تو. توی این خونه فقط برای یه «من» جا هست:
گفت: «اینک چون منی، ای من! درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا!»
این داستان از لحاظ زیبایی و بهینگی و مختصر و مفید بودن احتمالا جزو دو سه تا داستان برتر مثنوی باشه. اما دقیقا به چه درد من و شمایی که تو قرن ۲۱ داریم زندگی میکنیم میخوره؟
مولانا روزی که خودش داشت این حرفا رو میزد، دقیقا به همین کیفیتی که بیانشون کرده بهشون باور داشت؛ این مفهوم «فنا» برای عرفای واقعی شوخی و قصه نبود. ولی ما که امروز همچین برنامهای در دستور کار زندگیمون نیست میخوایم مثلا با این داستان چه کنیم؟
جوابش توی همون «فهم تئاتریکال» از مطلبه. توی اون سهگانهای که قبلا نوشتم اشاره کرده بودم که ادبیات عرفانی ما رو اگر رقیقش کنی میشه تقریبا همون روانکاوی. فهم تئاتری هم بیان دیگهای از همین رویکرده. اینکه یه داستان عمیق عرفانی رو با همون ذهنیتی بخونی که یه نمایش تئاترو میبینی؛ با آگاهی به اینکه اصل مطلب رو قراره در شکل کمی رقیقتر، پشت رفتارهای غلیظ و غلوآمیز بازیگرا پیدا کنی.
توی داستان مولانا به جای «معشوق» هرچیزی رو میتونید بذارید. هدفی که براش تلاش میکنید، زندانی سیاسیای که میخواید صداش باشید، کیانوش سنجریای که میخواید بهش ادای احترام کنید، هنرمندی که میخواید یادش رو گرامی بدارید، مملکتی که به آیندهش اهمیت میدید، دوست یا پارتنری که تلاش میکنید از بحران بیرون بیاریدش، یا هرچیز دیگهای. کلید طلایی برای تاثیرگذاری بیشتر همین عبورِ - هرچند موقت - از خوده. گاهی لازمه برای مدتی توی هدف حل شد.
به عنوان کسی که زیاد با این ادبیات سر و کله زده، خیلی پیش اومده بهم بگن که «این شعرا خیلی قشنگن ها، ولی آخه کجای زندگی به درد آدم میخورن؟»
قضاوتی برای بقیه ندارم، ولی راستش تجربهی خودم اینطوری بوده که «همه جا».
@TafsireKiri
▫️
(خوانش ابیاتم میذارم تو کامنتا)
قدیما که با روانکاوم مرتب روی تحلیل خواب کار میکردم، یه بار همینطوری ازش پرسیدم چرا روان آدم اینقدر دراماتیک رفتار میکنه؟ چرا مثلا یه ترامای کوچیک کودکی رو به جای اینکه خیلی رئالیستی و سرراست تو خواب به تصویر بکشه، به شکل اژدهای کیرآتشین و دیو دوسر درمیاره که آدم موقع خواب دیدن خایهفنگ کنه؟
ایشون فرمودن: «تئاتر دیدی تا حالا؟ دقت کردی حرکات بازیگرا چقدر اغراق توش داره؟ از راه رفتن و دست و پا تکون دادن و حرف زدن و خندیدنشون بگیر تا حتی نگاه کردن و کج و کوله کردن چشم و ابروشون؟ گاهی برای اینکه مطلبی روی مخاطب تاثیر بذاره و درگیرش کنه، ناگزیر به اغراق کردنیم. احتمالا اگه ناخودآگاهِ آدم هرشب لیست مواردی رو که باید توی ذهن و روانش سر و سامون بده رو به شکل اخبار خشک و خالی تحویلش بده، اون آدم چندان توجهی بهشون نکنه؛ ولی وقت چار دفعه دیو و گرگ تو خواب کونش بذارن و مثل سگ از خواب بپره ببینه ریده به خودش، یه جایی تصمیم میگیره بیشتر به ریشهی این مسائل فکر کنه».
البته همهی اینا رو که گفت من گفتم «نه راستش اصلا تئاتر نمیبینم» و بندهخدا چیز شد :)) ولی خب اصل مطلب درسته.
برای فهمیدن بهتر کتابایی مثل مثنوی (یا بوستان و …)، این «فهم تئاتریکال» از محتوا خیلی خیلی مهمه، به خصوص توی دنیای امروز. این جمله رو داشته باشید، بریم داستان رو بخونیم، برمیگردیم بیشتر میشکافیمش.
آن یکی آمد درِ یاری بزد
گفت یارش: «کیستی ای معتمد؟»
گفت: «من!»، گفتش: «برو! هنگام نیست!
بر چنین خوانی مقام خام نیست!»
میگه یه بابایی میاد در خونهٔ معشوقشو میزنه، طرف میگه «کیه؟»، یارو میگه: «منم!» اونم میگه: «سرت تو عنم». البته نه دقیقا به این شکل، ولی خوب میگه برو گمشو بابا اینجا جای آدمای کیری نیست.
طرف هم که نمیدونه از کجا خورده، سرگشته و غمگین میره آوارهی کوه و بیابون میشه، و مولانا هم میگه اتفاقا هیچ چیزی جز همین آوارگی و دوری و گم و گور شدن آدم رو پخته و بالغ نمیکنه:
خام را جز آتش هجر و فِراق؟
کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟ 🙂
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق یار سوزید از شرر
تا اینکه یه روزی بالاخره یه لامپی بالای سرش روشن شد و فهمید که کجای کارو اشتباه کرده، بدو بدو دویید و برگشت ولایتشون:
پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانهی انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا نیاید بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که «بر در کیست آن؟»
گفت: «بر در هم تویی ای دلستان!»
و اینجا معشوقش میگه آفرین، حالا که تو هم منی بیا تو. توی این خونه فقط برای یه «من» جا هست:
گفت: «اینک چون منی، ای من! درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا!»
این داستان از لحاظ زیبایی و بهینگی و مختصر و مفید بودن احتمالا جزو دو سه تا داستان برتر مثنوی باشه. اما دقیقا به چه درد من و شمایی که تو قرن ۲۱ داریم زندگی میکنیم میخوره؟
مولانا روزی که خودش داشت این حرفا رو میزد، دقیقا به همین کیفیتی که بیانشون کرده بهشون باور داشت؛ این مفهوم «فنا» برای عرفای واقعی شوخی و قصه نبود. ولی ما که امروز همچین برنامهای در دستور کار زندگیمون نیست میخوایم مثلا با این داستان چه کنیم؟
جوابش توی همون «فهم تئاتریکال» از مطلبه. توی اون سهگانهای که قبلا نوشتم اشاره کرده بودم که ادبیات عرفانی ما رو اگر رقیقش کنی میشه تقریبا همون روانکاوی. فهم تئاتری هم بیان دیگهای از همین رویکرده. اینکه یه داستان عمیق عرفانی رو با همون ذهنیتی بخونی که یه نمایش تئاترو میبینی؛ با آگاهی به اینکه اصل مطلب رو قراره در شکل کمی رقیقتر، پشت رفتارهای غلیظ و غلوآمیز بازیگرا پیدا کنی.
توی داستان مولانا به جای «معشوق» هرچیزی رو میتونید بذارید. هدفی که براش تلاش میکنید، زندانی سیاسیای که میخواید صداش باشید، کیانوش سنجریای که میخواید بهش ادای احترام کنید، هنرمندی که میخواید یادش رو گرامی بدارید، مملکتی که به آیندهش اهمیت میدید، دوست یا پارتنری که تلاش میکنید از بحران بیرون بیاریدش، یا هرچیز دیگهای. کلید طلایی برای تاثیرگذاری بیشتر همین عبورِ - هرچند موقت - از خوده. گاهی لازمه برای مدتی توی هدف حل شد.
به عنوان کسی که زیاد با این ادبیات سر و کله زده، خیلی پیش اومده بهم بگن که «این شعرا خیلی قشنگن ها، ولی آخه کجای زندگی به درد آدم میخورن؟»
قضاوتی برای بقیه ندارم، ولی راستش تجربهی خودم اینطوری بوده که «همه جا».
@TafsireKiri
▫️
(خوانش ابیاتم میذارم تو کامنتا)