[یک از دو]
نمیدونم بین خوانندههای این کانال کسی هست که چیزی که میخوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطرهای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی.
سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود، بعد از مدتها خون بالا آوردن و خون ریدن و لاغر شدن تا وزن ۴۸ کیلو و دادن انواع و اقسام آزمایشها، بالاخره مشخص شده بود که بیماری من چیه (کرون) و البته جملهای که دکتر درست بعد از به هوش اومدنم بهم گفته بود هم هیچ وقت یادم نمیره: «این بیماری تا پایان عمر با تو خواهد بود».
اون زمان من یک سالی بود اومده بودم کانادا، تنهای تنها بودم و البته جدای از درس خوندن سه تا کار پارهوقت هم میکردم: نصف شب میرفتم ایستگاه هواشناسی تا صبح، بعدش پروژههای طراحی سایت انجام میدادم و هفتهای یکی دو جلسه هم به یه دانشجوی عربستانی تدریس خصوصی برنامهنویسی میکردم که خودش یه کتاب ماجرای کمدی داره.
وقتی تکلیف بیماریم معلوم شد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. فاصلهی من تا ورشکستگی و بیخانمانی فقط یک هفته کار نکردن بود. بدون هیچ پشتوانهای، اونقدر مضطرب و ناامید بودم که حد نداشت. کسی هم نبود که اگر بخوام باهاش درد دلی بکنم، دو دقیقه بعد مثل سگ پشیمون نشم. سعدی تو یکی از غزلهاش میگه:
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست
برای من حتی وضعیت بدتر بود، من به یه آدم دیوارگونه هم راضی بودم اما دیوارهایی که بهشون دسترسی داشتم طبق تجربه هر درد دلی رو ظرف کمتر از ده ثانیه دستمایهی سرزنش و نصیحتهای چرند میکردن و از این لحاظ راحتتر بودم که خودم با وضعیتم تنها باشم.
یه روز متوجه شدم دانشگاه مشاوره روانشناسی رایگان داره و محض امتحان بلند شدم رفتم اونجا. با یه بغض کیری تو گلو، هرچقدر که زبان انگلیسیم یاری میکرد وضعیتو توضیح دادم و لابهلاش اشک ریختم؛ آخرش مشاور که خانوم سیاهپوستی بود پرسید: «الان بزرگترین نگرانیت چیه؟» گفتم اینکه به خاطر این بیماری دیگه نتونم کار کنم و خرجمو دربیارم. داستانی که خودم از یک سال گذشته براش تعریف کرده بودم رو یه بار برای خودم بازگویی کرد و تهش به اینجا رسوند که «کارایی رو که تو همین یک سال با داشتن این بیماری داشتی انجام میدادی رو میترسی که دیگه نتونی انجام بدی؟ صرفا چون تا الان اسم بیماری رو نمیدونستی و حالا میدونی؟»
یه لحظه کسشر بودن مبنای این ترس و استرس چنان خورد تو صورتم که اصلا از اینکه وقتشو گرفتم خجالت کشیدم! تا مدتها از اینکه تصادفا روزی رفتم دفتر مشاوره که ایشون نوبت شیفتش بود خدا رو شکر میکردم. اگر به پست اون یکی مشاور که خانم وایت «مهربانی» بود میخوردم، احتمالا ده بیست جلسه به ناله و زاری و غر زدن و همدردی و ناز کشیدن میگذشت و منم از زندگی تو نقش قربانی یه لذت ناآگاهانهای میبردم. چیزی که اون روز نیاز داشتم دقیقا یه چک و لگد آفریقایی بود.
گاهی یه سیلی درست حسابی از دو ساعت ناز و نوازش مفیدتره.
بگذریم، بریم سراغ مثنویمون ⬇️
@TafsireKiri
▫️
نمیدونم بین خوانندههای این کانال کسی هست که چیزی که میخوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطرهای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی.
سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود، بعد از مدتها خون بالا آوردن و خون ریدن و لاغر شدن تا وزن ۴۸ کیلو و دادن انواع و اقسام آزمایشها، بالاخره مشخص شده بود که بیماری من چیه (کرون) و البته جملهای که دکتر درست بعد از به هوش اومدنم بهم گفته بود هم هیچ وقت یادم نمیره: «این بیماری تا پایان عمر با تو خواهد بود».
اون زمان من یک سالی بود اومده بودم کانادا، تنهای تنها بودم و البته جدای از درس خوندن سه تا کار پارهوقت هم میکردم: نصف شب میرفتم ایستگاه هواشناسی تا صبح، بعدش پروژههای طراحی سایت انجام میدادم و هفتهای یکی دو جلسه هم به یه دانشجوی عربستانی تدریس خصوصی برنامهنویسی میکردم که خودش یه کتاب ماجرای کمدی داره.
وقتی تکلیف بیماریم معلوم شد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. فاصلهی من تا ورشکستگی و بیخانمانی فقط یک هفته کار نکردن بود. بدون هیچ پشتوانهای، اونقدر مضطرب و ناامید بودم که حد نداشت. کسی هم نبود که اگر بخوام باهاش درد دلی بکنم، دو دقیقه بعد مثل سگ پشیمون نشم. سعدی تو یکی از غزلهاش میگه:
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست
برای من حتی وضعیت بدتر بود، من به یه آدم دیوارگونه هم راضی بودم اما دیوارهایی که بهشون دسترسی داشتم طبق تجربه هر درد دلی رو ظرف کمتر از ده ثانیه دستمایهی سرزنش و نصیحتهای چرند میکردن و از این لحاظ راحتتر بودم که خودم با وضعیتم تنها باشم.
یه روز متوجه شدم دانشگاه مشاوره روانشناسی رایگان داره و محض امتحان بلند شدم رفتم اونجا. با یه بغض کیری تو گلو، هرچقدر که زبان انگلیسیم یاری میکرد وضعیتو توضیح دادم و لابهلاش اشک ریختم؛ آخرش مشاور که خانوم سیاهپوستی بود پرسید: «الان بزرگترین نگرانیت چیه؟» گفتم اینکه به خاطر این بیماری دیگه نتونم کار کنم و خرجمو دربیارم. داستانی که خودم از یک سال گذشته براش تعریف کرده بودم رو یه بار برای خودم بازگویی کرد و تهش به اینجا رسوند که «کارایی رو که تو همین یک سال با داشتن این بیماری داشتی انجام میدادی رو میترسی که دیگه نتونی انجام بدی؟ صرفا چون تا الان اسم بیماری رو نمیدونستی و حالا میدونی؟»
یه لحظه کسشر بودن مبنای این ترس و استرس چنان خورد تو صورتم که اصلا از اینکه وقتشو گرفتم خجالت کشیدم! تا مدتها از اینکه تصادفا روزی رفتم دفتر مشاوره که ایشون نوبت شیفتش بود خدا رو شکر میکردم. اگر به پست اون یکی مشاور که خانم وایت «مهربانی» بود میخوردم، احتمالا ده بیست جلسه به ناله و زاری و غر زدن و همدردی و ناز کشیدن میگذشت و منم از زندگی تو نقش قربانی یه لذت ناآگاهانهای میبردم. چیزی که اون روز نیاز داشتم دقیقا یه چک و لگد آفریقایی بود.
گاهی یه سیلی درست حسابی از دو ساعت ناز و نوازش مفیدتره.
بگذریم، بریم سراغ مثنویمون ⬇️
@TafsireKiri
▫️