🌱#راز
#قسمت_اول
❌همراهان گرامی توجه نمایید آخرین قسمت رمان #عطر_هوس پنج شنبه در کانال درج می شود.
از وقت ی بهم خبردادن رئیس گفته تا ده دقیقه دفترش باشم
دل تودلم نبود. میترس یدم بخواد حرف از اخراجم بزنه
خصوصا اینکه بچه ها میگفت ن تصمی م داره دخترای سکسی
تری بر ای این هتل 6 ستاره اش که اکثرا مهمانهاش از
کشورهای مختلف بودن انتخاب کنه ...!
جل و آینه چرخ ی به دور خودم زدم و باسن و سینه هامو از
زیر اون مانت وی فُرم طوسی رنگ که پاپیون و سر
آستینهای صورتی داشت، برانداز کردم .
مهدخت درو بست و اومد داخل. با عجله گفت :
- تو که هنوز ا ینجایی! رئیس منتظرته هااا ا
سینه هامو از ر وی مانتو تودست گرفتم وهموطنور که بالا و
پای ینشون میکردم گفتم :
- مهدخت! من میترسم رئیس بخواد اخراجم بکنه و بجای
من یه دختر پلنگو استخدام بکنه! بنظرم اون 85 پسند! از
اونا که معتقدن باسن دختر با ید عین د ویست و شی ش
صندوق دار باشه و سینه هاش عین دوتا بادکنک !
کله شو خاروند و گفت :
- تو هم که الحمدالله از هردو گزینه محرومی ! حالا از کجا
مطمئن ی قراره عذرتو بخواد !
با نگرا نی جواب دادم :
- پس واسه چی میخواد منو بب ینه!؟ حتما میخواد اخراجم
بکنه که گفته برم اتاقش
من به کارم احتیاج داشتم و اصلا دلم نمیخواست از دستش
بدم. رفتم سمت کیفم. جورابای تا خورده ا ی که تازه خریده
بودم رو آوردم و گذاشتم ت وی سوتینم و یکم که پُفدار شدن
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم :
- خوبن الان! ؟
مهدخت دست به سینه نگاه معنی دار و مایوسی به سینه
هام که حالا به صورت غیر عادی اونم به لطف جورابا پف
کرده بود انداخت و گفت :
- ممه ی فیک !؟
شونه بالا انداختم و هموطنطور که سمت در می رفتم ناچار
گونه گفتم :
- این روزا همه ی ممه ها فیکن! یا بخاطر سوتین اسفنج ی
ها یا به لطف ژلهای دکترا حالا اینبارم به لطف
جوراب...برام دعا کن اخراج نشم مهدخت.
(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
#قسمت_اول
❌همراهان گرامی توجه نمایید آخرین قسمت رمان #عطر_هوس پنج شنبه در کانال درج می شود.
از وقت ی بهم خبردادن رئیس گفته تا ده دقیقه دفترش باشم
دل تودلم نبود. میترس یدم بخواد حرف از اخراجم بزنه
خصوصا اینکه بچه ها میگفت ن تصمی م داره دخترای سکسی
تری بر ای این هتل 6 ستاره اش که اکثرا مهمانهاش از
کشورهای مختلف بودن انتخاب کنه ...!
جل و آینه چرخ ی به دور خودم زدم و باسن و سینه هامو از
زیر اون مانت وی فُرم طوسی رنگ که پاپیون و سر
آستینهای صورتی داشت، برانداز کردم .
مهدخت درو بست و اومد داخل. با عجله گفت :
- تو که هنوز ا ینجایی! رئیس منتظرته هااا ا
سینه هامو از ر وی مانتو تودست گرفتم وهموطنور که بالا و
پای ینشون میکردم گفتم :
- مهدخت! من میترسم رئیس بخواد اخراجم بکنه و بجای
من یه دختر پلنگو استخدام بکنه! بنظرم اون 85 پسند! از
اونا که معتقدن باسن دختر با ید عین د ویست و شی ش
صندوق دار باشه و سینه هاش عین دوتا بادکنک !
کله شو خاروند و گفت :
- تو هم که الحمدالله از هردو گزینه محرومی ! حالا از کجا
مطمئن ی قراره عذرتو بخواد !
با نگرا نی جواب دادم :
- پس واسه چی میخواد منو بب ینه!؟ حتما میخواد اخراجم
بکنه که گفته برم اتاقش
من به کارم احتیاج داشتم و اصلا دلم نمیخواست از دستش
بدم. رفتم سمت کیفم. جورابای تا خورده ا ی که تازه خریده
بودم رو آوردم و گذاشتم ت وی سوتینم و یکم که پُفدار شدن
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم :
- خوبن الان! ؟
مهدخت دست به سینه نگاه معنی دار و مایوسی به سینه
هام که حالا به صورت غیر عادی اونم به لطف جورابا پف
کرده بود انداخت و گفت :
- ممه ی فیک !؟
شونه بالا انداختم و هموطنطور که سمت در می رفتم ناچار
گونه گفتم :
- این روزا همه ی ممه ها فیکن! یا بخاطر سوتین اسفنج ی
ها یا به لطف ژلهای دکترا حالا اینبارم به لطف
جوراب...برام دعا کن اخراج نشم مهدخت.
(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg