🌱#فرشته
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_هفتادودو(#قسمت_پایانی)
با کفش های سفید وچند سانتی که صدای تق تق اش درفضا پیچیده بود چرخی میزند که صدای کف زدن کیارش بلند میشود که بالبخند زمزمه میکند
-عالی شدی دلبرم…عالی ..
توخوشگل ترین عروس دنیایی…عروسم..
چنگی به کمرش میزند ودخترک را به خود میچسباندو خیره به چشمانش لب میزند
-من اینجوری که میبینمت دارم دیونه میشما…بیا اصلا یه کاری کنیم ؟
عروسی رو بیخیال …من تا شب نمیتونم تحمل کنم کوچولو …خیلی وقته که باهم…
دستانش را مقابل دهن کیارش میگیرد و میگوید
-عه کیارش ؟!
فکرشم نکن…دیونه شدی ؟!
کلی مهمون اون پایین ریخته …ابرومونو نبر!
بوسه ای به کف دست دخترک میزند وان را از مقابل دهانش کنار میکشد وبا خنده لب میزند
-وای وای چی جدی هم میگیره…شوخی میکنم جانم…
راستی هانیا قبل اینکه بریم پایین واست یه سورپرایز دارم …یه دقیقه وایسا …
-سورپرایز؟! خب اون چیه؟
-صبر کن الان میارمش…
با رفتن کیارش بی حوصله گوشه ی تخت مینشیند هیچ فکری درباره ی سورپرایز کیارش از ذهنش عبور نمیکند
کلافه با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود تا اینکه با صدای باز شدن در سرش را بالا میگیرد وبادیدن مادر و پدرش در چهارچوب در شوکه میشود…
با چشمای گرد شده به مادرش خیره میشود ….با پرده ی نازک اشکی که روی مردمک چشمانش مینشیند مادرش را تار میبیند
به سرعت از جایش بلند میشود وبا برداشتن قدمی بلند خودرا دراغوشش میاندازد و اشک هر دو جاری میشود… صدای پراز بغض مادرش را کنار گوشش میشنود
-منو ببخش دخترم!درحقت بدی کردم!.
-فراموشش کن مامان! بزار تموم بشه!
وقتی هر دو سبک میشوند با کشیده شدن دامن بزرگش از هم جدا میشوند که چشمانش به هیراد میافتد کمی لاغر تر شده بود و به قدش اضافه کرده بود مقابلش زانو میزند وخیلی محکم در اغوشش میفشارد باصدای پدرش سرش رابالا میگیرد
-الهی خوشبخت بشی دخترم !
برمیخیزد وقصد بوسیدن دستانش را میکند که پدرش ممانعت میکند….
با رفتن پدر و مادرش به سمت کیارش میرود وبا گذاشت بوسه ای روی گونه اش لب میزند
-ممنونم کیارش …میدونم اومدن پدر ومادرم اینجا کار تو بود عزیزم…
-من فقط اطلاع دادم دلبری …خودشون خواستن که اومدن…
ارنج دستش را از پهلویش فاصله میدهد ورو به دخترک لب میزند
-خب دلبری اماده ای بریم پایین؟
-وای کیارش من …من باورم نمیشه …
یعنی منو وتو الان …ای خدا!
-اره عزیزم همه چی واقعیه !بهت گفته بودم همه چی درست میشه یادته!
چشمانش برق میزند سرش را بالاو پایین میکند
-خب عروسم بیا بریم تا همه شاهد عشقمون باشن …
دستانش دور بازوی کیارش حلقه میشود
هنگام رد شد چشمانش به اینه میافتد
دختری را میبیند که تا سال پیش خود را بدبخت ترین ادم روی زمین میشناخت…کسی که همه چیزش را ازدست داده بود … دختر بودنش را … مادر … پدرش را… حتی برادرش را ….بدون هیچ امیدی به اینده …با قلب پراز شکستگی وغصه در این شهر رها شده بود اما الان دختری را میدید که صاحب خیلی چیزهابود …خانواده اش … وبا ارزش تر ازهمه داشتن کیارش بود مردی که عاشقانه میپرستید … کسی که عشق را با صبر و حوصله وارد قلب شکسته اش کرد و حالش را دگرگون ساخت
کسی که با به اغوش کشیدنش تمام شکستگی های قلبش التیام یافت
دیگر از ان قلب پر از اندوه خبری نبود … از ان همه سیاهی اثری نبود … به جایش نور خوشبختی و امید در زندگی اش میتابید
چه چیزی واقعا همچنین قدرتی دارد؟
عشق …قدرت عشق را دست کم نگیرید
و خدا که خالق عشق است ومیداند که تخم عشق را در کدام قلب ها بنهد تابه ثمر برسد
هر کسی که عشق را تجربه کند زندگی اش اغاز شود.
پایان.
رمان #فرشته_تاریکی
۱۳۹۸/۳/۲۵
نویسنده:#مریم_مداری
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_هفتادودو(#قسمت_پایانی)
با کفش های سفید وچند سانتی که صدای تق تق اش درفضا پیچیده بود چرخی میزند که صدای کف زدن کیارش بلند میشود که بالبخند زمزمه میکند
-عالی شدی دلبرم…عالی ..
توخوشگل ترین عروس دنیایی…عروسم..
چنگی به کمرش میزند ودخترک را به خود میچسباندو خیره به چشمانش لب میزند
-من اینجوری که میبینمت دارم دیونه میشما…بیا اصلا یه کاری کنیم ؟
عروسی رو بیخیال …من تا شب نمیتونم تحمل کنم کوچولو …خیلی وقته که باهم…
دستانش را مقابل دهن کیارش میگیرد و میگوید
-عه کیارش ؟!
فکرشم نکن…دیونه شدی ؟!
کلی مهمون اون پایین ریخته …ابرومونو نبر!
بوسه ای به کف دست دخترک میزند وان را از مقابل دهانش کنار میکشد وبا خنده لب میزند
-وای وای چی جدی هم میگیره…شوخی میکنم جانم…
راستی هانیا قبل اینکه بریم پایین واست یه سورپرایز دارم …یه دقیقه وایسا …
-سورپرایز؟! خب اون چیه؟
-صبر کن الان میارمش…
با رفتن کیارش بی حوصله گوشه ی تخت مینشیند هیچ فکری درباره ی سورپرایز کیارش از ذهنش عبور نمیکند
کلافه با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود تا اینکه با صدای باز شدن در سرش را بالا میگیرد وبادیدن مادر و پدرش در چهارچوب در شوکه میشود…
با چشمای گرد شده به مادرش خیره میشود ….با پرده ی نازک اشکی که روی مردمک چشمانش مینشیند مادرش را تار میبیند
به سرعت از جایش بلند میشود وبا برداشتن قدمی بلند خودرا دراغوشش میاندازد و اشک هر دو جاری میشود… صدای پراز بغض مادرش را کنار گوشش میشنود
-منو ببخش دخترم!درحقت بدی کردم!.
-فراموشش کن مامان! بزار تموم بشه!
وقتی هر دو سبک میشوند با کشیده شدن دامن بزرگش از هم جدا میشوند که چشمانش به هیراد میافتد کمی لاغر تر شده بود و به قدش اضافه کرده بود مقابلش زانو میزند وخیلی محکم در اغوشش میفشارد باصدای پدرش سرش رابالا میگیرد
-الهی خوشبخت بشی دخترم !
برمیخیزد وقصد بوسیدن دستانش را میکند که پدرش ممانعت میکند….
با رفتن پدر و مادرش به سمت کیارش میرود وبا گذاشت بوسه ای روی گونه اش لب میزند
-ممنونم کیارش …میدونم اومدن پدر ومادرم اینجا کار تو بود عزیزم…
-من فقط اطلاع دادم دلبری …خودشون خواستن که اومدن…
ارنج دستش را از پهلویش فاصله میدهد ورو به دخترک لب میزند
-خب دلبری اماده ای بریم پایین؟
-وای کیارش من …من باورم نمیشه …
یعنی منو وتو الان …ای خدا!
-اره عزیزم همه چی واقعیه !بهت گفته بودم همه چی درست میشه یادته!
چشمانش برق میزند سرش را بالاو پایین میکند
-خب عروسم بیا بریم تا همه شاهد عشقمون باشن …
دستانش دور بازوی کیارش حلقه میشود
هنگام رد شد چشمانش به اینه میافتد
دختری را میبیند که تا سال پیش خود را بدبخت ترین ادم روی زمین میشناخت…کسی که همه چیزش را ازدست داده بود … دختر بودنش را … مادر … پدرش را… حتی برادرش را ….بدون هیچ امیدی به اینده …با قلب پراز شکستگی وغصه در این شهر رها شده بود اما الان دختری را میدید که صاحب خیلی چیزهابود …خانواده اش … وبا ارزش تر ازهمه داشتن کیارش بود مردی که عاشقانه میپرستید … کسی که عشق را با صبر و حوصله وارد قلب شکسته اش کرد و حالش را دگرگون ساخت
کسی که با به اغوش کشیدنش تمام شکستگی های قلبش التیام یافت
دیگر از ان قلب پر از اندوه خبری نبود … از ان همه سیاهی اثری نبود … به جایش نور خوشبختی و امید در زندگی اش میتابید
چه چیزی واقعا همچنین قدرتی دارد؟
عشق …قدرت عشق را دست کم نگیرید
و خدا که خالق عشق است ومیداند که تخم عشق را در کدام قلب ها بنهد تابه ثمر برسد
هر کسی که عشق را تجربه کند زندگی اش اغاز شود.
پایان.
رمان #فرشته_تاریکی
۱۳۹۸/۳/۲۵
نویسنده:#مریم_مداری
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025