🌱#فرشته
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_شصتوسه
اتاقی تاریک با اشیاء کمی که داشت ساده ولی درحین حال شیک به نظر میرسید تنها چیزی که نظرش را جلب میکند پیانوی بزرگی بود که درست در وسط اتاق با ملحفه ای پوشانده شده بود روی تمام وسایل داخل اتاق خاک نشسته بود پنجره هایش توسط پرده های چرکی و سیاه شده اش از هدیه دادن نور و هوای تازه به اتاق عاجز مانده بودن وفضای خفقان وبی نوری را ایجاد کرده بودن
وجود همچین اتاقی در چنین ویلایی که هر نقطه ی ان به دست خدمتکاران تمیز میشد از عجایب بود
با اشاره ی دستانش دخترک را به صندلی های خاک گرفته ی گوشه ی اتاق هدایت میکند …با یک حرکت ملحفه ی روی پیانو را برمیدارد و پشت ان مینشیند
انگشتان کشیده اش صفحه کلید ان را لمس میکند که صدای ارام و دلنشینی از ان متصاعد میشود
دخترک همچنان در شک و ناباوری به کیارش خیره شده بود …کیارشی که انگار با تمام روز های دیگر کمی متفاوت تر به نظر میرسید غم بزرگی در چشمانش هویدا بود اما جرعت لب باز کردن وپرسیدن را نداشت
با سکوت صبر را پیشه میکند تا خودش به نطق بیاید
همزمان با فشرده شدن تک تک کلاویه ها صدای پراز بغض کیارش نیز بلند میشود
-نزدیک عید بود درست مثل الان!
قرار بود منم باهاشون برم …من رانندگی کنم!
بغض بزرگی که درگلویش افتاده بود به تار های صوتی اش اجازه ی حرکت کردن نمیداد
چقدر حرف زدن درمورد وقایع تلخ زندگی ملال اور و دردناک است
نفس های عمیق میکشیدتا بتواند بغضش را فرو ببرد با صدایی پراز غصه ادامه میدهد
-به خاطر یکی از موکل هام مجبور شدم بمونم
توی دادگاه بودم که خبر تصادفشون توی جاده رو شنیدم …دنیا روسرم خراب شد
لحظه ای سکوت میکند به بغضی که بیش از حد بزرگ شده بود اجازه ی شکستن میدهد و اولین اشک از چشمان خوش رنگش روی صفحه کلید پیانو میافتدصدای گرفته اش بلند میشود
-این اتاقو میبینی ؟هه!
یه روزی بهترین اتاق این خونه بود! پوزخندی میزند وادامه میدهد
-یه جور شده بود چشم خونه …از وقتی هم سن سیاوش بودم واسه تمرین پیانو با پدرم میومدم اینجا .!
زبانش تسلیم چشمانش میشود
وقتی اشک دوم نیز از چشمانش میافتد قلب دخترک فشرده میشود سمت چپ سینه اش به طور وحشتناکی تیر میکشد از دیدن کیارش در ان حال همراهش اشک میریزد انگار دیگر نبض نداشت به جای قلب ،عضوی به اسم درد بود که میتپید که هر بار با تپش به جای خون ، درد را وارد رگ هایش میکرد
حتی تصورش هم برایش سخت بود
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
کیارشی که همیشه با روحیه ی قوی و خوب جلوه میکرد ودر تمام لحظات بد روزهای گذشته کنارش ایستاده بود خود از غم بزرگی رنج میبرده
به ارامی برمیخیزد وکنارش مینشیند سر افتاده اش را به سینه اش میچسباند وزمزمه میکند
-کیارش ! تو نباید با خودت اینجوری کنی …اون یه حادثه بوده نباید خودتو مقصر بدونی!..خیره به چشمان دختری میشود که سعی در دلداری اش داشت با لبخندی مصنوعی لب میزند
-میدونم دلبری …میدونم خواستم بدونی فقط تو نیستی که درد کشیدی
همه ی ما ادما توی زندگیمون درد هایی رو میکشیم زخم هایی میخوریم که هیچ وقت خوب نمیشن
اشک های توی حیاطت رو خوب میفهمم دوری از پدر و مادر خیلی سخته من میفهممت
ولی یکم که بگذره بهت قول میدم اونم درست میشه
با انگشت اشاره روی بینی اش میزند و میگوید
-خب دیگه پاشو بریم غم وغصه بسته بریم که کار داریم
-کیارش ؟!
-جانم
-من یه فکرایی کردم
-عه مگه تو هم فکر میکنی ؟!
با مشت به بازوی کیارش میکوبد وبا ابروهای گره خورده لب میزند
-مگه من مغز ندارم هان؟!
-مگه داری؟!
-عه کیارش بس کن !
حرصی شدنش خند های کیارش را بلند میکند
دستانش را بین موهای کوتاهش میبرد وبا لحنی پراز حرص و عصبانیت لب میزند
-حالا به من میخندی ؟ هان ! نشونت میدم !
کیارش به سرعت از زیر دستانش فرار میکند و به بیرون اتاق میدود
فرصت را از دست نمیدهد وبه دنبالش پاتیز میکند
تا وسطهای باغ میرود و کیارش به یکباره از مقابل دیده اش ناپدید میشود دلهره ی عجیبی به دلش میافتد چشمانش به چرخش در میایند
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_شصتوسه
اتاقی تاریک با اشیاء کمی که داشت ساده ولی درحین حال شیک به نظر میرسید تنها چیزی که نظرش را جلب میکند پیانوی بزرگی بود که درست در وسط اتاق با ملحفه ای پوشانده شده بود روی تمام وسایل داخل اتاق خاک نشسته بود پنجره هایش توسط پرده های چرکی و سیاه شده اش از هدیه دادن نور و هوای تازه به اتاق عاجز مانده بودن وفضای خفقان وبی نوری را ایجاد کرده بودن
وجود همچین اتاقی در چنین ویلایی که هر نقطه ی ان به دست خدمتکاران تمیز میشد از عجایب بود
با اشاره ی دستانش دخترک را به صندلی های خاک گرفته ی گوشه ی اتاق هدایت میکند …با یک حرکت ملحفه ی روی پیانو را برمیدارد و پشت ان مینشیند
انگشتان کشیده اش صفحه کلید ان را لمس میکند که صدای ارام و دلنشینی از ان متصاعد میشود
دخترک همچنان در شک و ناباوری به کیارش خیره شده بود …کیارشی که انگار با تمام روز های دیگر کمی متفاوت تر به نظر میرسید غم بزرگی در چشمانش هویدا بود اما جرعت لب باز کردن وپرسیدن را نداشت
با سکوت صبر را پیشه میکند تا خودش به نطق بیاید
همزمان با فشرده شدن تک تک کلاویه ها صدای پراز بغض کیارش نیز بلند میشود
-نزدیک عید بود درست مثل الان!
قرار بود منم باهاشون برم …من رانندگی کنم!
بغض بزرگی که درگلویش افتاده بود به تار های صوتی اش اجازه ی حرکت کردن نمیداد
چقدر حرف زدن درمورد وقایع تلخ زندگی ملال اور و دردناک است
نفس های عمیق میکشیدتا بتواند بغضش را فرو ببرد با صدایی پراز غصه ادامه میدهد
-به خاطر یکی از موکل هام مجبور شدم بمونم
توی دادگاه بودم که خبر تصادفشون توی جاده رو شنیدم …دنیا روسرم خراب شد
لحظه ای سکوت میکند به بغضی که بیش از حد بزرگ شده بود اجازه ی شکستن میدهد و اولین اشک از چشمان خوش رنگش روی صفحه کلید پیانو میافتدصدای گرفته اش بلند میشود
-این اتاقو میبینی ؟هه!
یه روزی بهترین اتاق این خونه بود! پوزخندی میزند وادامه میدهد
-یه جور شده بود چشم خونه …از وقتی هم سن سیاوش بودم واسه تمرین پیانو با پدرم میومدم اینجا .!
زبانش تسلیم چشمانش میشود
وقتی اشک دوم نیز از چشمانش میافتد قلب دخترک فشرده میشود سمت چپ سینه اش به طور وحشتناکی تیر میکشد از دیدن کیارش در ان حال همراهش اشک میریزد انگار دیگر نبض نداشت به جای قلب ،عضوی به اسم درد بود که میتپید که هر بار با تپش به جای خون ، درد را وارد رگ هایش میکرد
حتی تصورش هم برایش سخت بود
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
کیارشی که همیشه با روحیه ی قوی و خوب جلوه میکرد ودر تمام لحظات بد روزهای گذشته کنارش ایستاده بود خود از غم بزرگی رنج میبرده
به ارامی برمیخیزد وکنارش مینشیند سر افتاده اش را به سینه اش میچسباند وزمزمه میکند
-کیارش ! تو نباید با خودت اینجوری کنی …اون یه حادثه بوده نباید خودتو مقصر بدونی!..خیره به چشمان دختری میشود که سعی در دلداری اش داشت با لبخندی مصنوعی لب میزند
-میدونم دلبری …میدونم خواستم بدونی فقط تو نیستی که درد کشیدی
همه ی ما ادما توی زندگیمون درد هایی رو میکشیم زخم هایی میخوریم که هیچ وقت خوب نمیشن
اشک های توی حیاطت رو خوب میفهمم دوری از پدر و مادر خیلی سخته من میفهممت
ولی یکم که بگذره بهت قول میدم اونم درست میشه
با انگشت اشاره روی بینی اش میزند و میگوید
-خب دیگه پاشو بریم غم وغصه بسته بریم که کار داریم
-کیارش ؟!
-جانم
-من یه فکرایی کردم
-عه مگه تو هم فکر میکنی ؟!
با مشت به بازوی کیارش میکوبد وبا ابروهای گره خورده لب میزند
-مگه من مغز ندارم هان؟!
-مگه داری؟!
-عه کیارش بس کن !
حرصی شدنش خند های کیارش را بلند میکند
دستانش را بین موهای کوتاهش میبرد وبا لحنی پراز حرص و عصبانیت لب میزند
-حالا به من میخندی ؟ هان ! نشونت میدم !
کیارش به سرعت از زیر دستانش فرار میکند و به بیرون اتاق میدود
فرصت را از دست نمیدهد وبه دنبالش پاتیز میکند
تا وسطهای باغ میرود و کیارش به یکباره از مقابل دیده اش ناپدید میشود دلهره ی عجیبی به دلش میافتد چشمانش به چرخش در میایند
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025