🌱#فرشته
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_شصتودو
دوباره به سمت چشمان کهربایی میچرخد چشمانی که میخندید و دستانش که هم چنان مهمان دستان گرم کیارش بود پایین میایند و لبهای کیارش دوباره به حرکت در میایند
-هانیا !واسه همه ی خوبیات ممنونم
با زبانی که بند امده بود سریع لب میزند
-اما…. من … من که…
-هیس !
خبر نداری ! ….تو خودت با وجودت، با بودن همیشگیت بهترین خوبی رو درحقم کردی !
چه کاری با ارزش تر از اینکه به خاطر من از همه گذشتی ؟! هوم؟!
فکر میکنی فراموش میکنم ؟!
هانیا جدا از این که دختری ولی مردونگیت رو توی عشق بهم ثابت کردی
جایی در اوج نمانده بود که پیشروی کند
دلش فریاد میخواست فریادهایی از جنس خوشحالی به طوری که به گوش همه ی ادمای شهر برسد
دلش میخواست کیارش را با تمام وجودش فریاد بزند
به همه بفهماند که این پسر تنها دلیل زندگی ام شده و فریاد بزند
ای مردم این پسر حکم بتی دارد که من هر لحظه در ستایشش بیشتر فرو میروم
ولی فریاد چرا؟ اصلا چه اهمیتی داشت تا به گوش عالم برسد وقتی دنیایت کنارت باشد چه اهمیتی دارد که وسعت این عشق را به دیگران بفهمانی
تمام این فریاد ها وتمام احساساتش بوسه ای میشود روی گونه های کیارش که بلافاصله پس از بوسیدن فاصله میگیرد که صدای کیارش بلند میشود
-عه !…از این کاراهم بلد بودی دلبری ؟!
-نه پس فکر کردی فقط تو بلدی !
-عه اینجوریه؟! پس بقیشو نگه دار واسه وقتی که رسیدیم خونه ! باشه ؟!
وقتی جوابی از دخترک نمیبیند با خنده ماشین را روشن میکند وراه میافتد
شام را بیرون از خانه در یکی از رستوران ها میخورند و نیمه های شب به خانه باز میگردند
صبح زود چرخی در حیاط میزند نسیم بهاری که بین شکوفه های صورتی رنگ درختان به حرکت درامده بود نوید از امدن بهار را میداد تا سال نو فقط یک هفته مانده بود سالی که قرار است در ان متاهل و متعهد بودنشان را به ثبت برسانند
با دیدن سیاوشی که در باغچه مشغول بازی بود هیراد را میبیند
یاد پدر و مادرش و هیراد ودوری از انها دوباره چنگی میشود روی زخم کهنه ی قلبش وزخمی که مدتی به ان فکر نکرده بود دوباره سربازمیکند و تازه میشود
دیده اش با حلقه ی اشکی که در چشمانش نشسته بود تار میشود
بهار و حال و هوای عید او را به دورانی میبرد که همراه مادرش به خانه تکانی مشغول میشد به یاد میاورد که چقدر ان روزها به مادرش سخت میگرفت و کارهایش با شکایت وغر زدن تمام میشد
چشمانش بارانی میشود …اشک هایش پایین میریزند… با قرار گرفتن دستی روی شانه اش از جا میپرد با دیدن کیارش به سرعت اشک هایش راپس میزند تا دلش را نرنجاند اما کمی دیر شده بود
کیارش پی به احوال اشفته اش برده بود
انگشتانش را باخونسردی تمام روی گونه های دخترک حرکت میدهدو با حوصله تک تک اشک هایش را پاک میکند با دلخوری لب میزند
-باز چرا این چشمها بارونیه ؟ هان؟!
-من….من..
-هیس !
دنبالم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم که هیچ وقت ندیدی!
دستان ظریفش را سفت میگیرد به دنبال خود میکشاند ، از بین درختان و باغ وباغچه عبور میکنند به انتهایی ترین بخش حیاط میرسند
اتاقی تک وتاریک که بین درختان مخفی شده بود
قفلی که بر دران زده بود را باز میکند و داخل میشوند
دخترک با دقت تمام اتاق را با چشمانش وارسی میکند تمام اجزا و اشیاء اتاق را از نظر میگذراند ….با این که مدتی دراین ویلا وکنار کیارش زندگی میکرد اما هیچ وقت پی به وجود همیچین اتاقی نبرده بود
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_شصتودو
دوباره به سمت چشمان کهربایی میچرخد چشمانی که میخندید و دستانش که هم چنان مهمان دستان گرم کیارش بود پایین میایند و لبهای کیارش دوباره به حرکت در میایند
-هانیا !واسه همه ی خوبیات ممنونم
با زبانی که بند امده بود سریع لب میزند
-اما…. من … من که…
-هیس !
خبر نداری ! ….تو خودت با وجودت، با بودن همیشگیت بهترین خوبی رو درحقم کردی !
چه کاری با ارزش تر از اینکه به خاطر من از همه گذشتی ؟! هوم؟!
فکر میکنی فراموش میکنم ؟!
هانیا جدا از این که دختری ولی مردونگیت رو توی عشق بهم ثابت کردی
جایی در اوج نمانده بود که پیشروی کند
دلش فریاد میخواست فریادهایی از جنس خوشحالی به طوری که به گوش همه ی ادمای شهر برسد
دلش میخواست کیارش را با تمام وجودش فریاد بزند
به همه بفهماند که این پسر تنها دلیل زندگی ام شده و فریاد بزند
ای مردم این پسر حکم بتی دارد که من هر لحظه در ستایشش بیشتر فرو میروم
ولی فریاد چرا؟ اصلا چه اهمیتی داشت تا به گوش عالم برسد وقتی دنیایت کنارت باشد چه اهمیتی دارد که وسعت این عشق را به دیگران بفهمانی
تمام این فریاد ها وتمام احساساتش بوسه ای میشود روی گونه های کیارش که بلافاصله پس از بوسیدن فاصله میگیرد که صدای کیارش بلند میشود
-عه !…از این کاراهم بلد بودی دلبری ؟!
-نه پس فکر کردی فقط تو بلدی !
-عه اینجوریه؟! پس بقیشو نگه دار واسه وقتی که رسیدیم خونه ! باشه ؟!
وقتی جوابی از دخترک نمیبیند با خنده ماشین را روشن میکند وراه میافتد
شام را بیرون از خانه در یکی از رستوران ها میخورند و نیمه های شب به خانه باز میگردند
صبح زود چرخی در حیاط میزند نسیم بهاری که بین شکوفه های صورتی رنگ درختان به حرکت درامده بود نوید از امدن بهار را میداد تا سال نو فقط یک هفته مانده بود سالی که قرار است در ان متاهل و متعهد بودنشان را به ثبت برسانند
با دیدن سیاوشی که در باغچه مشغول بازی بود هیراد را میبیند
یاد پدر و مادرش و هیراد ودوری از انها دوباره چنگی میشود روی زخم کهنه ی قلبش وزخمی که مدتی به ان فکر نکرده بود دوباره سربازمیکند و تازه میشود
دیده اش با حلقه ی اشکی که در چشمانش نشسته بود تار میشود
بهار و حال و هوای عید او را به دورانی میبرد که همراه مادرش به خانه تکانی مشغول میشد به یاد میاورد که چقدر ان روزها به مادرش سخت میگرفت و کارهایش با شکایت وغر زدن تمام میشد
چشمانش بارانی میشود …اشک هایش پایین میریزند… با قرار گرفتن دستی روی شانه اش از جا میپرد با دیدن کیارش به سرعت اشک هایش راپس میزند تا دلش را نرنجاند اما کمی دیر شده بود
کیارش پی به احوال اشفته اش برده بود
انگشتانش را باخونسردی تمام روی گونه های دخترک حرکت میدهدو با حوصله تک تک اشک هایش را پاک میکند با دلخوری لب میزند
-باز چرا این چشمها بارونیه ؟ هان؟!
-من….من..
-هیس !
دنبالم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم که هیچ وقت ندیدی!
دستان ظریفش را سفت میگیرد به دنبال خود میکشاند ، از بین درختان و باغ وباغچه عبور میکنند به انتهایی ترین بخش حیاط میرسند
اتاقی تک وتاریک که بین درختان مخفی شده بود
قفلی که بر دران زده بود را باز میکند و داخل میشوند
دخترک با دقت تمام اتاق را با چشمانش وارسی میکند تمام اجزا و اشیاء اتاق را از نظر میگذراند ….با این که مدتی دراین ویلا وکنار کیارش زندگی میکرد اما هیچ وقت پی به وجود همیچین اتاقی نبرده بود
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025