🌱#فرشته
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_شصت
باشه ای میگوید و سریع وارد اتاقش میشود حس کنجکاوی مثل موریانه درونش رامیخورد کلافه میشود نگاهی به ساعت طلایی رنگ روی دیوار میانداز هنوز تا عصر چند ساعتی باقی مانده باید خودرا سرگرم میکرد تا این چند ساعت نیز بگذرد
وارد اتاق سیاوش میشود اتاق پراز اسباب بازی اش که هر کدام را به گوشه ای پرتاب کرده بود با حوصله تک تک وسایل را سرجایش میگذارد لحظاتی را در اتاق او میگذراند و به فکر این میافتد که اگر از کیارش بچه ای داشته باشد چه میشود بچه ای که فقط مال کیارش و او باشد
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
با دیدن ساعت سریع جمع و جور میکند و به سمت اتاقش میرود
پس از پوشیدن مانتو و شلوار وارایش کردن به پذیرایی میرود که کیارش را دست به سینه میبیند از انتایم بودنش خوشحال میشود وبه سمتش پرواز میکند به ارامی کنارش لب میزند
-خب حالا میگی کجا داری میبری منو؟
-نع!
-عه چرا ؟!
-چون خودت میفهمی !
-ای بابااا!!
سوار ماشین میشود حس کنجکاوی اش لحظه به لحظه بیشتر میشود وقتی از تکرار سوالش خسته و کلافه میشود ترجیح میدهد تا رسیدن سکوت کند وهیچی نپرسد
پس از مدتی ماشین کنار مرکز خرید شیک و باکلاسی میایستد گیج و مبهوت نگاهی به اطراف میاندازد هنوز از شگفتانه های کیارش بی خبر است با صدای بم کیارش نگاه از اطراف میگیرد وبه طرفش میچرخد
-نمیخوای پیاده شی؟!
-اینجا واسه چی اومدیم ؟!
-بپر پایین میگم برات !
دستان یخ زده اش را به دستان بزرگ و گرم کیارش میسپارد و دوشادوش هم وارد مرکز خرید میشوند
مغازه های بزرگ با لباس های شب ومجلسیه انچنانی را از نظر میگذراند
به هر راهرویی که کیارش میپیچید دستانش کشیده میشدو همراهش قدم برمیداشت قصد داشت کمی سکوت کند وهیچی نپرسد همچنان به مغازه ها با ویترین های لوکسش خیره بود که با ایستادن ناگهانی کیارش به شانه اش میخورد و همانجا میایستد با دیدن ویترینی پر از لباس عروس شوکه میشود خیره به لباس های سفیدی میشود که ارزوی هر دختریست که به تن کند هنوز باور نمیکرد
کیارش واقعا میخواست برایش عروسی بگیرد ؟
سرجایش خشکش زده بود که با کشیده شدن دستانش توسط کیارش از جایش کنده میشود وبه دنبالش وارد مغازه میشود دور تادور مغازه لباس عروس هایی با طرح های مختلف به تن مانکن ها کرده بودن
به صورت جدی کیارش خیره میشود و لب میزند
-کیارش لازم نبود عروس ی …
بافرود امدن انگشت اشاره ی کیارش روی لبهایش حرفش ناتمام میماند وبه جایش صدای مردانه اش را میشنود
-چرا اتفاقا لازمه تو باید عروس بشی قربونت بشم!
-ولی…
-ولی نداره اصلا من دلم میخواد داماد بشم حرفیه ؟!
به پرویی کیارش میخنددو سرش را به چپ وراست تکان میدهد که همزمان فروشنده که سرش خلوت تر شده بود به سمتشان میاید پس از سلام و احوالپرسی با فروشنده تقاضای پرو چند دست لباس عروس میکنند
تک تک لباس هایی که فروشنده برایش میاورد را به تن میکند از هر کدام ایرادی میگیرد یکی زیادی لختیه ، یکی پف دامنش کمه ، اون یکی اصلا طرحش قشنگ نیست و….
کیارش که فقط تماشاگر بود گوشه ای ایستاده بود و از ایرادهای بنی اسرائیلی هانیا خنده اش میگیرد با اشاره از فروشنده تقاضای لباسی که از قبل سفارش داده بود را میکند و همچنان به چهره ی ناراضی هانیا خیره میشود ومیخندد
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با دیدن لباس عروس در دستان فروشنده که ازقبل سفارش داده بود خودش را به او میرساند واز دستش میگیرد نزدیک دخترک میشود وبا تک سرفه ای او را ازفکر بیرون میکشد ولب میزند
-بیا دلبری اینم امتحان کن !
-وای نه کیارش دیگه خسته شدم میشه بریم ؟!
با صدای بلند و محکم میگوید
-نه!!!
اینو هم باید بپوشی اگه خوشت نیومد قول میدم که حتما بریم !
پوفی میکشد و چنگ میزند لباس را از او میگیرد و به سرعت وارد اتاق پرو میشود پس از پوشیدن واماده شدن نگاهی به اینه ی تمام قدی مقابلش میاندازد با دهانی باز خیره لباسی میشود که به طرز باور نکردنی ای به دلش نشسته بود
لباس عروس استین داره شیک وجذابی که از بین تمام لباس عروس ها منحصر به فرد بود استین های توری و ظریفش مناسب دستانش بود دامن پرنسسی اش نه زیاد کلوش ونه زیاد جمع بود دنباله ای بلند هم در انتهایش بود که به جذابیتش افزوده بود با لبخندی عمیق رضایتش را اعلام میکند تند وتند میچرخد واز همه جهات خودرا دراینه میبیند شیفته اش میشود هیچ ایرادی نمیتوانست بگیرد دقیقا همان چیزی که مد نظرش بود را کیارش برایش کنار گذاشته بود با صدا زدن کیارش کمی عقب تر میایستد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/tabibe_hazegh/34762
#قسمت_شصت
باشه ای میگوید و سریع وارد اتاقش میشود حس کنجکاوی مثل موریانه درونش رامیخورد کلافه میشود نگاهی به ساعت طلایی رنگ روی دیوار میانداز هنوز تا عصر چند ساعتی باقی مانده باید خودرا سرگرم میکرد تا این چند ساعت نیز بگذرد
وارد اتاق سیاوش میشود اتاق پراز اسباب بازی اش که هر کدام را به گوشه ای پرتاب کرده بود با حوصله تک تک وسایل را سرجایش میگذارد لحظاتی را در اتاق او میگذراند و به فکر این میافتد که اگر از کیارش بچه ای داشته باشد چه میشود بچه ای که فقط مال کیارش و او باشد
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
با دیدن ساعت سریع جمع و جور میکند و به سمت اتاقش میرود
پس از پوشیدن مانتو و شلوار وارایش کردن به پذیرایی میرود که کیارش را دست به سینه میبیند از انتایم بودنش خوشحال میشود وبه سمتش پرواز میکند به ارامی کنارش لب میزند
-خب حالا میگی کجا داری میبری منو؟
-نع!
-عه چرا ؟!
-چون خودت میفهمی !
-ای بابااا!!
سوار ماشین میشود حس کنجکاوی اش لحظه به لحظه بیشتر میشود وقتی از تکرار سوالش خسته و کلافه میشود ترجیح میدهد تا رسیدن سکوت کند وهیچی نپرسد
پس از مدتی ماشین کنار مرکز خرید شیک و باکلاسی میایستد گیج و مبهوت نگاهی به اطراف میاندازد هنوز از شگفتانه های کیارش بی خبر است با صدای بم کیارش نگاه از اطراف میگیرد وبه طرفش میچرخد
-نمیخوای پیاده شی؟!
-اینجا واسه چی اومدیم ؟!
-بپر پایین میگم برات !
دستان یخ زده اش را به دستان بزرگ و گرم کیارش میسپارد و دوشادوش هم وارد مرکز خرید میشوند
مغازه های بزرگ با لباس های شب ومجلسیه انچنانی را از نظر میگذراند
به هر راهرویی که کیارش میپیچید دستانش کشیده میشدو همراهش قدم برمیداشت قصد داشت کمی سکوت کند وهیچی نپرسد همچنان به مغازه ها با ویترین های لوکسش خیره بود که با ایستادن ناگهانی کیارش به شانه اش میخورد و همانجا میایستد با دیدن ویترینی پر از لباس عروس شوکه میشود خیره به لباس های سفیدی میشود که ارزوی هر دختریست که به تن کند هنوز باور نمیکرد
کیارش واقعا میخواست برایش عروسی بگیرد ؟
سرجایش خشکش زده بود که با کشیده شدن دستانش توسط کیارش از جایش کنده میشود وبه دنبالش وارد مغازه میشود دور تادور مغازه لباس عروس هایی با طرح های مختلف به تن مانکن ها کرده بودن
به صورت جدی کیارش خیره میشود و لب میزند
-کیارش لازم نبود عروس ی …
بافرود امدن انگشت اشاره ی کیارش روی لبهایش حرفش ناتمام میماند وبه جایش صدای مردانه اش را میشنود
-چرا اتفاقا لازمه تو باید عروس بشی قربونت بشم!
-ولی…
-ولی نداره اصلا من دلم میخواد داماد بشم حرفیه ؟!
به پرویی کیارش میخنددو سرش را به چپ وراست تکان میدهد که همزمان فروشنده که سرش خلوت تر شده بود به سمتشان میاید پس از سلام و احوالپرسی با فروشنده تقاضای پرو چند دست لباس عروس میکنند
تک تک لباس هایی که فروشنده برایش میاورد را به تن میکند از هر کدام ایرادی میگیرد یکی زیادی لختیه ، یکی پف دامنش کمه ، اون یکی اصلا طرحش قشنگ نیست و….
کیارش که فقط تماشاگر بود گوشه ای ایستاده بود و از ایرادهای بنی اسرائیلی هانیا خنده اش میگیرد با اشاره از فروشنده تقاضای لباسی که از قبل سفارش داده بود را میکند و همچنان به چهره ی ناراضی هانیا خیره میشود ومیخندد
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با دیدن لباس عروس در دستان فروشنده که ازقبل سفارش داده بود خودش را به او میرساند واز دستش میگیرد نزدیک دخترک میشود وبا تک سرفه ای او را ازفکر بیرون میکشد ولب میزند
-بیا دلبری اینم امتحان کن !
-وای نه کیارش دیگه خسته شدم میشه بریم ؟!
با صدای بلند و محکم میگوید
-نه!!!
اینو هم باید بپوشی اگه خوشت نیومد قول میدم که حتما بریم !
پوفی میکشد و چنگ میزند لباس را از او میگیرد و به سرعت وارد اتاق پرو میشود پس از پوشیدن واماده شدن نگاهی به اینه ی تمام قدی مقابلش میاندازد با دهانی باز خیره لباسی میشود که به طرز باور نکردنی ای به دلش نشسته بود
لباس عروس استین داره شیک وجذابی که از بین تمام لباس عروس ها منحصر به فرد بود استین های توری و ظریفش مناسب دستانش بود دامن پرنسسی اش نه زیاد کلوش ونه زیاد جمع بود دنباله ای بلند هم در انتهایش بود که به جذابیتش افزوده بود با لبخندی عمیق رضایتش را اعلام میکند تند وتند میچرخد واز همه جهات خودرا دراینه میبیند شیفته اش میشود هیچ ایرادی نمیتوانست بگیرد دقیقا همان چیزی که مد نظرش بود را کیارش برایش کنار گذاشته بود با صدا زدن کیارش کمی عقب تر میایستد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025