روزمره او عالی یا خیلی بد نبود، با این وجود مشکلی در این مورد وجود داشت. او تمام زندگیاش را به چیزی گنگ و نافهمیدنی به اسم «معنویت» گره زده بود. اگر شعری را دوست داشت لابد در آن معنویت بود. اگر نویسندهای از نظرش خوب بود، اهل معنویت هم میشد. اگر از شهری به دلیل آب و هوا و غذا لذت میبرد بابت صفا و معنویتش بود. مادرش هم یک مادر نبود، عصاره معنویت بود. او حتا موقع خوردن کشک بادمجان معنویت را رها نمیکرد، چشمش به نان سنگک میافتاد و تونلی میزد به سنت و تهش میرسید به معنویت. این تظاهر او را پوچ کرده بود. او احمق به نظر میرسید. شاید اگر فقط زندگیاش را میکرد، معنویت -آنجا که لازم و مفید بود- جایش را در زندگیاش باز میکرد.
@sugarffrree
@sugarffrree