شهید محسن حججی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


💖سعی کنید یه جوری زندگی کنید که خدا عاشقتون بشه💖
ارتباط با ادمین 👇
@mm_ghanei

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
❤️عاشقان عیدتان مبارڪ ❤️

❤️⁩ ولادت با سعادت حضرت فاطمہ زهرا سلام اللہ علیها
و روز مادر و روز زن پیشاپیش بر شما مبارڪ...⁦❤️⁩

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•


بگو صل الخالق
به چنین دختری جل الخالق
بگو صل الخالق
به چنین همسری جل الخالق🤍


یا محمد(ص)
به تو کوثر عطا کردیم
به عالمیان مادر🤍
#ولادت_حضرت_زهرا


روزت مبارک فرشته زمینی 💚❤


✍️#تنهـا_مـیان_داعش ❤️


💌|#قسمت_دوم


در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.

حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم.

وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد.

عمو همیشه از روستاهای اطراف آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.

مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند.

از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.

از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»

رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»

زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!»

خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.

تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.

لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم.

دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد.

با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.

آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.

دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید!

دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»

دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»

شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»

نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...

#ادامه_دارد


✍️ #تنهـا_مـیان_داعش❤️

💌|#قسمت_اول

وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید.

دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد!

دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.

همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»

با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»

هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»

تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...»

از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟»

ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»

از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد.

دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت.

چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانه‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!

خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.

از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.

دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ »

برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...

#ادامه_دارد


۰


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
☑️اولین واکنش همسر رئیس جمهوری بعد از شهادت
🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🚨🎥 خاطره جالب شهید موسوی سرتیم حفاظت رئیس جمهور
🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
من که طلبه هستم ، کسی نیستم! تصویر حضرت آقا رو میکشیدید
واکنش شهید جمهور به نقاشی تصویرشون...

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


بارالها
در امر تفحص
امید بہ رحمت تو داریم
خدایا یاریمان فرمای
خودت می دانی
ڪہ تمام عشقِ من
و بچہ هـای تفحص
رسیدن بہ وصال توست و بس

#دستنوشته
#جستجوگر_نور
#شهید_عباس_صابری
#شهـادت:۷۵/۳/۵

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


" تقاضای عجیب سردار سلیمانی "
در مراسمی برای شهدا، سردار سلیمانی رو کرد به خانواده‌ها و گفت: از همه تقاضا دارم دو دقیقه سقف را نگاه کنند. دو دقیقه همه سقف را نگاه کردند و کم کم گردن‌ها خسته شد. همان زمان سردار سلیمانی گفت: خسته شدید؟ برخی از رزمندگان ما بیش از ۳۰ سال است که به دلیل مجروحیت فقط می‌توانند سقف را نگاه کنند...!
✍🏼به روایت همسر شهید هادی کجباف

#خادم_الرضا
#رئیس_جمهور_شهید
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


🔖#معرفی_شهدا

نام : قربان
نام خانوادگی : نجفی خان‌به‌بین
نام پــــدر : بابو
تاریخ تولد : ۱۳۴۳/۰۱/۰۱ - علی‌آباد🇮🇷
دیـن و مذهب : اسلام شیعه
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : معلم بازنشسته
ملّیت : ایرانی
تاریخ مجروحیّت: فروردین۹۵ - فلوجه🇮🇶
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۳/۰۵ - تهـــــران🇮🇷
مزار : گلستان، روستای معصوم آبادِ فندرسک، گلزار شهدای امامزاده عبدالله
توضیحات : رزمنده دفاع مقدس ، جانباز قطع نخاعی مدافع‌حرم


┅─✵🌺🕊🌺✵─┅🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🌷 ۵ خرداد سالروز شهادت سردار گمنام سپاه قدس شهید حاج شعبان نصیری .

📹 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی :
شهید نصیری یکی از اولیای الهی بود .

ولادت ۲۹ شعبان
شهادت ۲۹ شعبان ، مصادف با ۵ خرداد ۹۳

🌹به همراه فیلم اذان شهید شعبان نصیری لحظاتی قبل از شهادت.

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


⚘﷽⚘
📌رزمنده دیـروز ، مدافع امـروز

سردار شهید شهبان نصیری در وصیت خود خطاب به نوه اش این چنین می نویسد:
«فکر کردم در این زمان بسیار کوتاه چه بنویسم تا چراغ راهت باشد و همیشه راهنمای وجودت.
سعی کن دروغ نگویی که دروغ گناه بسیار بزرگی است.
اگر حق را شناختی هیچوقت از مسیر آن خارج نشو
ساده و سالم زندگی کن هر کاره‌ای که هستی مهم نیست چه رفتگر زحمتکش شهرداری باشی و چه متخصص سوخت موشک
اشتباهاتت را هرچند کوچک بپذیر و جبران کن که ساخته شوی.»

#سردارشهیدشعبان‌نصیرے🕊🌹
#سالـروزشهـادت....🕊🌹

📎 انتشار با #ذکر_منبع

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...

💐 امروز ۵ خرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" قربان نجفی " گرامی باد
#صلوات

❁اللَّهمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❁

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...

💐 امروز ۵ خرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" شعبان نصیری " گرامی باد
#صلوات

❁اللَّهمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❁

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


#سلام_امام_زمانم 💚

چشم دیدار ندارم شده ام کورِ گناه
رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام

آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام

اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2


⚘﷽⚘
⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘

عشق
سیاره غم و رنج استـ
آمیخته با درد دورے
و دلتنگےبسیار
عشق را اگر انتخاب ڪردے ؛
اشڪ را انتخاب کردے
آه را انتخاب ڪردے
پاے عشق ماندن مردانگے میخواهد
با این وجوداگر
عاشق شدے
عاشقِ حسین ﷺ
تمامِ غم و اندوهِ عشق‌اش را بہ جان میخرے
اصلا مگر میشود حسین علیه‌السلام را دید و
عاشق‌اش نشد... ؟

✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلام

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•🌺🍃@shahid_mohsen_hojaji2



Показано 20 последних публикаций.