TGStat
TGStat
Введите текст для поиска
Расширенный поиск каналов
Russian
Язык сайта
Russian
English
Uzbek
Вход на сайт
Каталог
Каталог каналов и чатов
Поиск каналов
Добавить канал/чат
Рейтинги
Рейтинг каналов
Рейтинг чатов
Рейтинг публикаций
Рейтинги брендов и персон
Аналитика
Поиск по публикациям
Мониторинг Telegram
شهادت
8 Feb, 23:37
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پسر چوپانی، عاشق دختر پادشاه بود.
اما هیچ راهی برای
رسیدن به او وجود نداشت.
هر روز عاشق تر از قبل میشد
تا اینکه بیمار شد.
مادر جوان، در خانهی وزیر شاه
کار میکرد و قضیه را به وزیر گفت.
وزیر فکری کرد و گفت:
به پسرت بگو به دروغ، مدتی برود
در فلان غار در کوه عبادت کند،
تا من شاه را به حضورش بیاورم!
وزیر رفت و در شهر پخش کرد
که عابدی مستجابالدعوه،
به فلان غار آمده است.
خبر به گوش شاه رسید.
اتفاقاً شاه فرزند پسر نداشت
و برای بقای ملکش
خواهان داشتن پسری بود.
وزیر گفت: چنین شایعه شده که
مستجاب الدعوهای وجود دارد
خب برویم و درخواستی بکنیم.
وزیر، شاه را دقیقا به همان غار برد.
وقتی به آنجا رسیدند،
جوان مشغول عبادت بود.
مدتی نشستند، اما او اعتنا نکرد!
وزیر سرفهای کرد و علامتی داد
که یعنی دیگر بس است.
جوان اعتنا نکرد و به عبادت ادامه داد.
چند بار اشاره کرد.
جوان راه نداد و مجبور شدند برگردند.
بعد از آن وزیر به تنهایی
به غار برگشت و به جوان گفت:
فلان فلان شده، من با بدبختی
شاه را آوردم.
آن وقت تو اصلاً اعتنا نکردی!
جوان گفت:
نه تو را میخواهم و نه شاه
و نه دخترش را!
مدتی به دروغ خدا را عبادت کردم
خداوند شاه را به پایم انداخت.
اگر با صداقت و راستی
عبادتش میکردم چه میشد؟!
341
0
5
1
18
×