🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستونوزده
لبخندی می زنم،هامون چپ چپ به محمد خیره شده،اما محمد با خونسردی روی مبل لم میده. به سمتش میره و من هم به آشپزخونه میرم،قبل از این که سراغ غذا رو بگیرم،جعبه ی روی اپن رو بر می دارم.بازش می کنم و با دیدن حلقه دلم می لرزه.لرزیدن دلم به خاطر حلقه نه،به خاطر تصور اون حلقه توی دست مردونه ی هامون بود. لمسش می کنم و با تمام وجود خواهان این حلقه توی انگشت هامون می شم. کاش ازدواجمون طور دیگه ای بود تا مثل هر زن نرمالی عصبانی می شدم از این که همسرم از زیر حلقه انداختن در رفته اما الان حق حرف زدن نداشتم.مغموم در جعبه رو می بندم و برمی گردم که سینه به سینه ی هامون می شم.می ترسم و نفس هام ریتم تندی می گیرن اما ترسم رو بروز نمی دم،سرم رو بالا می گیرم و به هامون نگاه می کنم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاهش رو به جعبه می ندازه و میگه:
_بده ببینم.
جعبه رو به دستش می دم،بازش می کنه و حلقه رو بیرون میاره.برعکس من با خونسردی تمام حلقه رو توی انگشتش می کنه.همون طوری که حدس می زدم دست کم مو و مردونه ش حالا با وجود اون حلقه هزار برابر قبل دل و دینم رو به بازی می گرفت.
با لبخند به دستش نگاه می کنم،با همون بی تفاوتی حلقه رو از دستش بیرون میاره و توی جعبه می ذاره و زمزمه می کنه :
_عادت به انگشتر ندارم.
جعبه رو روی اپن می ذاره و از آشپزخونه بیرون میره.نگاهم رو با حسرت به حلقه می ندازم و میرم تا غذاها رو بکشم.
میز رو که می چینم صدام رو کمی بلند می کنم تا به گوششون برسه:
_شام حاضره.
صدای کوبیدن دست های محمد بهم رو حتی از این فاصله هم می شنوم.بلند می شه و زودتر از هامون به آشپزخونه میاد و از همون اول شروع می کنه:
_راضی به زحمت نبودیم زن داداش.
اولین باری بود که بهم میگفت زن داداش.انگار باور کرده بود ازدواج ما واقعیه!
با لبخند میگم:
_زحمتی نکشیدم.
برعکس محمد،هامون با همون اخم همیشگی میاد و پشت میز می شینه.همون طوری که براشون غذا می کشم به صدای محمد گوش میدم:
_خدایی آرامش تا حالا نشستی با خودت فکر کنی من،پسر به این باحالی،پر انرژی چرا اومدم دوست یه آدم کم حرف و اخمو و میرغضب و بداخلاق مثل هامون شدم؟
می خندم و درحالی که بشقاب برنج رو جلوش می ذارم جواب میدم:
_آره فکر کردم،ولی به نتیجه ای نرسیدم.
_ولی من رسیدم بذار بهت بگم…
با غرور ساختگی حرفش رو ادامه میده:
_برای این که من انسان شریفیم،تا چشمم به هامون افتاد دیدم بچه زیادی توی لاک خودشه برای همین بهش نزدیک شدم تا یه کم بخندونمش،اما نمک گیرم شد و تا امروز ولم نکرد. شاید باورت نشه ولی اگه من نبودم تا الان یا افسرده میشد یا قاتل .
غذای هامون رو می کشم و حینی که بشقاب رو جلوش می دارم نگاهم به پوزخند روی لبش میوفته، خیلی زود جواب محمد رو با طعنه میده:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
_کاملا معلومه کی کیو ول نکرده.کی بود تمام زندگیش و فروخت تا با من بیاد اون طرف؟
محمد با جسارت جواب میده :
_من بودم .
_پس نگو من گرفتمت.
محمد اخم ساختگی می کنه و با جدیت میگه:
_خدایی از دوستی با من ناراضی هامون؟اگه بگی آره فورا از زندگیت میرم بیرون.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستونوزده
لبخندی می زنم،هامون چپ چپ به محمد خیره شده،اما محمد با خونسردی روی مبل لم میده. به سمتش میره و من هم به آشپزخونه میرم،قبل از این که سراغ غذا رو بگیرم،جعبه ی روی اپن رو بر می دارم.بازش می کنم و با دیدن حلقه دلم می لرزه.لرزیدن دلم به خاطر حلقه نه،به خاطر تصور اون حلقه توی دست مردونه ی هامون بود. لمسش می کنم و با تمام وجود خواهان این حلقه توی انگشت هامون می شم. کاش ازدواجمون طور دیگه ای بود تا مثل هر زن نرمالی عصبانی می شدم از این که همسرم از زیر حلقه انداختن در رفته اما الان حق حرف زدن نداشتم.مغموم در جعبه رو می بندم و برمی گردم که سینه به سینه ی هامون می شم.می ترسم و نفس هام ریتم تندی می گیرن اما ترسم رو بروز نمی دم،سرم رو بالا می گیرم و به هامون نگاه می کنم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاهش رو به جعبه می ندازه و میگه:
_بده ببینم.
جعبه رو به دستش می دم،بازش می کنه و حلقه رو بیرون میاره.برعکس من با خونسردی تمام حلقه رو توی انگشتش می کنه.همون طوری که حدس می زدم دست کم مو و مردونه ش حالا با وجود اون حلقه هزار برابر قبل دل و دینم رو به بازی می گرفت.
با لبخند به دستش نگاه می کنم،با همون بی تفاوتی حلقه رو از دستش بیرون میاره و توی جعبه می ذاره و زمزمه می کنه :
_عادت به انگشتر ندارم.
جعبه رو روی اپن می ذاره و از آشپزخونه بیرون میره.نگاهم رو با حسرت به حلقه می ندازم و میرم تا غذاها رو بکشم.
میز رو که می چینم صدام رو کمی بلند می کنم تا به گوششون برسه:
_شام حاضره.
صدای کوبیدن دست های محمد بهم رو حتی از این فاصله هم می شنوم.بلند می شه و زودتر از هامون به آشپزخونه میاد و از همون اول شروع می کنه:
_راضی به زحمت نبودیم زن داداش.
اولین باری بود که بهم میگفت زن داداش.انگار باور کرده بود ازدواج ما واقعیه!
با لبخند میگم:
_زحمتی نکشیدم.
برعکس محمد،هامون با همون اخم همیشگی میاد و پشت میز می شینه.همون طوری که براشون غذا می کشم به صدای محمد گوش میدم:
_خدایی آرامش تا حالا نشستی با خودت فکر کنی من،پسر به این باحالی،پر انرژی چرا اومدم دوست یه آدم کم حرف و اخمو و میرغضب و بداخلاق مثل هامون شدم؟
می خندم و درحالی که بشقاب برنج رو جلوش می ذارم جواب میدم:
_آره فکر کردم،ولی به نتیجه ای نرسیدم.
_ولی من رسیدم بذار بهت بگم…
با غرور ساختگی حرفش رو ادامه میده:
_برای این که من انسان شریفیم،تا چشمم به هامون افتاد دیدم بچه زیادی توی لاک خودشه برای همین بهش نزدیک شدم تا یه کم بخندونمش،اما نمک گیرم شد و تا امروز ولم نکرد. شاید باورت نشه ولی اگه من نبودم تا الان یا افسرده میشد یا قاتل .
غذای هامون رو می کشم و حینی که بشقاب رو جلوش می دارم نگاهم به پوزخند روی لبش میوفته، خیلی زود جواب محمد رو با طعنه میده:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
_کاملا معلومه کی کیو ول نکرده.کی بود تمام زندگیش و فروخت تا با من بیاد اون طرف؟
محمد با جسارت جواب میده :
_من بودم .
_پس نگو من گرفتمت.
محمد اخم ساختگی می کنه و با جدیت میگه:
_خدایی از دوستی با من ناراضی هامون؟اگه بگی آره فورا از زندگیت میرم بیرون.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025