🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستودوازده
صحبت های بی ملاحظه و کنایه دار صبر هامون را لبریز می کند،آن قدری که حرمت بشکند و بگوید:
_برو بیرون عمه!
بزرگ خانواده را از خانه بیرون انداختن جرئتی می خواست که فقط هامون داشت،اما هامون بود دیگر…پای هر کسی را که لای چرخش باشد را قطع می کند.حتی عمه ی پیر و مستبدش را.
عمه خانم نگاهی با عصبانیت به آرامش و هامون می اندازد و همان گونه که عصایش را به زمین می کوبد تلخی زبانش را بیرون می ریزد:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
_شما دو تا هیچ وقت خوشبخت نمی شین. وقتی خودتم متوجه ی بخت سیاهت شدی اون وقت از حرفای امروزت پشیمون می شی هامون خان.خیلی پشیمون!
به سمت در به راه میوفتد،فروزان هم بدون حرف دنبال مادرش می رود،معلوم است کنایه های زیادی سر دلش چرخ می زنند اما جرئت ندارد کلمه ای حرف مقابل این مرد عصبانی بزند.ناچارا می رود و در را پشت سرش می بندد.
هامون همراه با نفسی عمیق خودش را روی مبل می اندازد،اعصابش به قدری خورد است که دلش می خواهد باری دیگر وسایل خانه اش را بر هم بریزد،اگر آرامش نبود می ریخت،خشمش را بیرون می ریخت تا کمی آرام شود اما این دختر این روزها زیادی مزاحم زندگی اش بود.این را هم مدیون گندکاری های برادر عزیز دردانه اش بود وگرنه محال بود این دختر را با این شکم پر در خانه اش نگه دارد.
آرامش که از شنیدن آن حجم از کنایه و حرف به تنگ آمده بود اشکش را پاک می کند و با صدای بغض داری زمزمه می کند:
_چیزی می خوری برات بیارم؟
هامون نیم نگاهی به دختر رنگ پریده ی روبه رویش می اندازد و جواب می دهد:
_آب بیار!
بی حرف سری تکان می دهد و به آشپزخانه می رود،کنج لب هایش انحنا پیدا می کند،حتی خودش هم نمی داند پوزخند زد یا زهرخند.اما برایش عجیب بود دختر سرکشی که برای کسی یک قاشق چنگال هم جابه جا نمی کرد حالا انقدر ساکت شده باشد.یا واقعا مظلوم شده بود،یا خودش را به مظلومیت می زد.
لیوان آبی که مقابلش گذاشته می شود را بر می دارد و با تحکم کلام می گوید:
_بشین!
انگار آرامش هم همین را می خواست که بی حرف می نشیند.لیوان آب را یک نفس سر می کشد.حتی آب خنک هم آتش روی دلش را کم نمی کند.
لیوان را روی میز می گذارد و توبیخ گرانه می پرسد:
_تو به هاله گفتی اتاقامون جداست؟
آرامش نگاهی به چشمان منتظرش می اندازد و جواب میدهد:
_اون شبی که تو همه جا رو به هم ریختی اومد بالا،خودش دید!
سرش را با عصبانیت تکان می دهد و صدایش را بالا می برد:
_یه کاری می کردی نفهمه.
سکوت آرامش را می بیند،دلش می خواست مثل قبل سرکش باشد تا حرصش را سر او خالی کند اما مظلومانه فقط سکوت کرده. با حرص نفسی می کشد و دستور می دهد:
_برو لباس بپوش،یه سر می ریم پایین.
آرامش با ترس جواب میدهد:
_چرا؟؟
نگاه تند و تیزی که به او می اندازد یعنی حق نداری سوال بپرسی.آرامش هم خیلی خوب حرف نگاهش را درک می کند که بی میل بلند می شود و زیر سنگینی نگاه هامون به اتاقش می رود.
آرامش:
دستام یخ زده و استرس دارم اما سرم رو بالا گرفتم و صاف ایستادم،انگار نه انگار از درون متلاشی شدم ..هامون نگاهی به من می ندازه،برای هر کس بتونم نقش بازی کنم دستم برای اون رو شده.نگاه عمیق و اطمینان بخشش رو حواله ی چشم هام می کنه و چند تقه به در می زنه.طولی نمی کشه که هاله در رو باز می کنه.
صورتش از فرط گریه قرمز و ملتهب شده،نگاهی به ما میندازه و از جلوی در کنار می ره،آروم زمزمه میکنه:
_خوش اومدی داداش!
هامون نگاه تندی حواله ی سر پایین افتاده ی هاله می کنه،دستم رو می گیره و همون طوری که وارد میشه،با هشدار میگه:
_خوش نیومدم،واسه تو یکی که اصلا خوش نیومدم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هاله سردرگم نگاهش میکنه اما هامون بی اعتنا دستم رو می کشه،سعی می کنم دستم رو از دستش بیرون بیارم و در همون حال می گم:
_هامون،مراعات مامانت و بقیه رو بکن!
فشار دستش رو بیشتر می کنه و قاطع جواب میده:
_باید کنار بیان!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستودوازده
صحبت های بی ملاحظه و کنایه دار صبر هامون را لبریز می کند،آن قدری که حرمت بشکند و بگوید:
_برو بیرون عمه!
بزرگ خانواده را از خانه بیرون انداختن جرئتی می خواست که فقط هامون داشت،اما هامون بود دیگر…پای هر کسی را که لای چرخش باشد را قطع می کند.حتی عمه ی پیر و مستبدش را.
عمه خانم نگاهی با عصبانیت به آرامش و هامون می اندازد و همان گونه که عصایش را به زمین می کوبد تلخی زبانش را بیرون می ریزد:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
_شما دو تا هیچ وقت خوشبخت نمی شین. وقتی خودتم متوجه ی بخت سیاهت شدی اون وقت از حرفای امروزت پشیمون می شی هامون خان.خیلی پشیمون!
به سمت در به راه میوفتد،فروزان هم بدون حرف دنبال مادرش می رود،معلوم است کنایه های زیادی سر دلش چرخ می زنند اما جرئت ندارد کلمه ای حرف مقابل این مرد عصبانی بزند.ناچارا می رود و در را پشت سرش می بندد.
هامون همراه با نفسی عمیق خودش را روی مبل می اندازد،اعصابش به قدری خورد است که دلش می خواهد باری دیگر وسایل خانه اش را بر هم بریزد،اگر آرامش نبود می ریخت،خشمش را بیرون می ریخت تا کمی آرام شود اما این دختر این روزها زیادی مزاحم زندگی اش بود.این را هم مدیون گندکاری های برادر عزیز دردانه اش بود وگرنه محال بود این دختر را با این شکم پر در خانه اش نگه دارد.
آرامش که از شنیدن آن حجم از کنایه و حرف به تنگ آمده بود اشکش را پاک می کند و با صدای بغض داری زمزمه می کند:
_چیزی می خوری برات بیارم؟
هامون نیم نگاهی به دختر رنگ پریده ی روبه رویش می اندازد و جواب می دهد:
_آب بیار!
بی حرف سری تکان می دهد و به آشپزخانه می رود،کنج لب هایش انحنا پیدا می کند،حتی خودش هم نمی داند پوزخند زد یا زهرخند.اما برایش عجیب بود دختر سرکشی که برای کسی یک قاشق چنگال هم جابه جا نمی کرد حالا انقدر ساکت شده باشد.یا واقعا مظلوم شده بود،یا خودش را به مظلومیت می زد.
لیوان آبی که مقابلش گذاشته می شود را بر می دارد و با تحکم کلام می گوید:
_بشین!
انگار آرامش هم همین را می خواست که بی حرف می نشیند.لیوان آب را یک نفس سر می کشد.حتی آب خنک هم آتش روی دلش را کم نمی کند.
لیوان را روی میز می گذارد و توبیخ گرانه می پرسد:
_تو به هاله گفتی اتاقامون جداست؟
آرامش نگاهی به چشمان منتظرش می اندازد و جواب میدهد:
_اون شبی که تو همه جا رو به هم ریختی اومد بالا،خودش دید!
سرش را با عصبانیت تکان می دهد و صدایش را بالا می برد:
_یه کاری می کردی نفهمه.
سکوت آرامش را می بیند،دلش می خواست مثل قبل سرکش باشد تا حرصش را سر او خالی کند اما مظلومانه فقط سکوت کرده. با حرص نفسی می کشد و دستور می دهد:
_برو لباس بپوش،یه سر می ریم پایین.
آرامش با ترس جواب میدهد:
_چرا؟؟
نگاه تند و تیزی که به او می اندازد یعنی حق نداری سوال بپرسی.آرامش هم خیلی خوب حرف نگاهش را درک می کند که بی میل بلند می شود و زیر سنگینی نگاه هامون به اتاقش می رود.
آرامش:
دستام یخ زده و استرس دارم اما سرم رو بالا گرفتم و صاف ایستادم،انگار نه انگار از درون متلاشی شدم ..هامون نگاهی به من می ندازه،برای هر کس بتونم نقش بازی کنم دستم برای اون رو شده.نگاه عمیق و اطمینان بخشش رو حواله ی چشم هام می کنه و چند تقه به در می زنه.طولی نمی کشه که هاله در رو باز می کنه.
صورتش از فرط گریه قرمز و ملتهب شده،نگاهی به ما میندازه و از جلوی در کنار می ره،آروم زمزمه میکنه:
_خوش اومدی داداش!
هامون نگاه تندی حواله ی سر پایین افتاده ی هاله می کنه،دستم رو می گیره و همون طوری که وارد میشه،با هشدار میگه:
_خوش نیومدم،واسه تو یکی که اصلا خوش نیومدم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هاله سردرگم نگاهش میکنه اما هامون بی اعتنا دستم رو می کشه،سعی می کنم دستم رو از دستش بیرون بیارم و در همون حال می گم:
_هامون،مراعات مامانت و بقیه رو بکن!
فشار دستش رو بیشتر می کنه و قاطع جواب میده:
_باید کنار بیان!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025