🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوده
بی توجه به اطراف صدایش را بلند می کند:
_اصلا عذاب وجدان گرفتی؟پشیمون شدی؟دلت سوخت؟
مشتش محکم تر به سنگ کوبیده می شود:
_چرا نمی تونم باور کنم برادر من همچین لاشخوری بوده؟من کم گذاشتم برات؟درکت نکردم،حرفات و نفهمیدم؟
این بار عصبانی از خودش می غرد:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
_تقصیر منه که ازت غافل شدم،نفهمیدم ممکنه چقدر خطرناک بشی،نفهمیدم ممکنه کابوس یه دختر بشی.نفهمیدم ممکنه اون قدر عوضی بشی که به خاطر خودت یه دختر و زیر دست و پات له کنی.
پوزخندی کنج لب هایش جا خوش می کند:
_خودت ناموس داشتی،کافی بود وقتی نگاهت به اون دختر تغییر کرد هاله رو جلوی چشمت میاوردی ،دوست داشتی یه لاشخور مثل خودت همچین بلایی سرش میاورد؟ یه جو مردونگی لازم بود تا چشم تو رو ناموس یکی دیگه ببندی،فقط یه جو مردونگی…همونم نداشتی هاکان!
بلند می شود،می ترسد اگر لحظه ای دیگر بماند همان سنگ قبر را هم خورد کند.بلند می شود و آخرین نگاهش را حواله ی چشمان آبی رنگ هاکان می کند که همچنان در آن قاب عکس می درخشد.
چشم در چشم او زمزمه می کند:
_داغت تا همیشه روی دل داداشت می مونه اما هیچ وقت نمی بخشمت،دیگه هیچ وقت گذرم به این قبرستون نمیوفته هاکان.با وجود این که عزیز ترین کس توی زندگیم بودی اما دیگه پاکِت می کنم.انگار از اولشم برادری نداشتم.فراموش می کنم چه غلطی کردی،نامردیِ تو رو جبران می کنم،برای اون دختر یه تکیه گاه می شم،بابای اون بچه می شم.سخته…اما همیشه این من بودم که غلطای تو رو جمع می کردم.اینم آخرین بارش!
نگاهش را می گیرد و پشت می کند به خاک سردی که برادر عزیز کرده اش را در بر داشت،خودش هم می دانست با وجود دل داغدیده اش باز هم هیچ وقت هاکان را نمی بخشد.
****
در را با کلید باز می کند،اصلا حوصله ی رو در رو شدن با فامیل های خاله زنکش را نداشت اما به خاطر آرامش مجبور بود بیاید،با وجود تمام بی توجهی هایش صبح حال خرابش را خیلی خوب درک کرده بود.
قصد رفتن به مراسم بعد از خاک سپاری را نداشت،تا همین جا هم به سختی تحمل کرده بود.از پله ها بالا می رود،با دیدن انبوه کفش ها و سر صدا پی برد مهمانان محترم قبل از شروع مراسم خودشان را به زحمت انداختند،هر چند می دانست دلیل آمدنشان فقط سرک کشیدن در زندگی و خبردار شدن از احوالشان است.
با تاسف سری برای این جماعت تکان می دهد و پله های باقی مانده را طی می کند،با دیدن چند جفت کفش مقابل خانه اش اخم هایش در هم کشیده می شود،می خواهد کلید بی اندازد اما مراعات می کند و چند تقه به در می زند.طولی نمی کشد که در توسط آرامش باز می شود،با دیدن سر پایین افتاده و چشم های گریانش اخمش غلیظ تر می شود،داخل می شود و در را می بندد.ناملایم و با جدیت می پرسد:
_چی شده؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاه آرامش علنا از او دزدیده می شود،صدایش مثل این اواخر مظلومانه و شرمنده به گوش هامون می رسد:
_چیزی نشده،عمه خانم برای خداحافظی اومدن،انگار قراره برگردن.
تا ته ماجرا را می خواند،عصیان می کند اما خشمش را فرو می دهد،دست زیر چانه ی آرامش می گذارد و مجبورش می کند سر بلند کند و نگاه بارانی اش را به چشمان اون بدوزد.با صراحت می پرسد:
_چه زِری زدن که اشکت در اومده؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوده
بی توجه به اطراف صدایش را بلند می کند:
_اصلا عذاب وجدان گرفتی؟پشیمون شدی؟دلت سوخت؟
مشتش محکم تر به سنگ کوبیده می شود:
_چرا نمی تونم باور کنم برادر من همچین لاشخوری بوده؟من کم گذاشتم برات؟درکت نکردم،حرفات و نفهمیدم؟
این بار عصبانی از خودش می غرد:
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
_تقصیر منه که ازت غافل شدم،نفهمیدم ممکنه چقدر خطرناک بشی،نفهمیدم ممکنه کابوس یه دختر بشی.نفهمیدم ممکنه اون قدر عوضی بشی که به خاطر خودت یه دختر و زیر دست و پات له کنی.
پوزخندی کنج لب هایش جا خوش می کند:
_خودت ناموس داشتی،کافی بود وقتی نگاهت به اون دختر تغییر کرد هاله رو جلوی چشمت میاوردی ،دوست داشتی یه لاشخور مثل خودت همچین بلایی سرش میاورد؟ یه جو مردونگی لازم بود تا چشم تو رو ناموس یکی دیگه ببندی،فقط یه جو مردونگی…همونم نداشتی هاکان!
بلند می شود،می ترسد اگر لحظه ای دیگر بماند همان سنگ قبر را هم خورد کند.بلند می شود و آخرین نگاهش را حواله ی چشمان آبی رنگ هاکان می کند که همچنان در آن قاب عکس می درخشد.
چشم در چشم او زمزمه می کند:
_داغت تا همیشه روی دل داداشت می مونه اما هیچ وقت نمی بخشمت،دیگه هیچ وقت گذرم به این قبرستون نمیوفته هاکان.با وجود این که عزیز ترین کس توی زندگیم بودی اما دیگه پاکِت می کنم.انگار از اولشم برادری نداشتم.فراموش می کنم چه غلطی کردی،نامردیِ تو رو جبران می کنم،برای اون دختر یه تکیه گاه می شم،بابای اون بچه می شم.سخته…اما همیشه این من بودم که غلطای تو رو جمع می کردم.اینم آخرین بارش!
نگاهش را می گیرد و پشت می کند به خاک سردی که برادر عزیز کرده اش را در بر داشت،خودش هم می دانست با وجود دل داغدیده اش باز هم هیچ وقت هاکان را نمی بخشد.
****
در را با کلید باز می کند،اصلا حوصله ی رو در رو شدن با فامیل های خاله زنکش را نداشت اما به خاطر آرامش مجبور بود بیاید،با وجود تمام بی توجهی هایش صبح حال خرابش را خیلی خوب درک کرده بود.
قصد رفتن به مراسم بعد از خاک سپاری را نداشت،تا همین جا هم به سختی تحمل کرده بود.از پله ها بالا می رود،با دیدن انبوه کفش ها و سر صدا پی برد مهمانان محترم قبل از شروع مراسم خودشان را به زحمت انداختند،هر چند می دانست دلیل آمدنشان فقط سرک کشیدن در زندگی و خبردار شدن از احوالشان است.
با تاسف سری برای این جماعت تکان می دهد و پله های باقی مانده را طی می کند،با دیدن چند جفت کفش مقابل خانه اش اخم هایش در هم کشیده می شود،می خواهد کلید بی اندازد اما مراعات می کند و چند تقه به در می زند.طولی نمی کشد که در توسط آرامش باز می شود،با دیدن سر پایین افتاده و چشم های گریانش اخمش غلیظ تر می شود،داخل می شود و در را می بندد.ناملایم و با جدیت می پرسد:
_چی شده؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاه آرامش علنا از او دزدیده می شود،صدایش مثل این اواخر مظلومانه و شرمنده به گوش هامون می رسد:
_چیزی نشده،عمه خانم برای خداحافظی اومدن،انگار قراره برگردن.
تا ته ماجرا را می خواند،عصیان می کند اما خشمش را فرو می دهد،دست زیر چانه ی آرامش می گذارد و مجبورش می کند سر بلند کند و نگاه بارانی اش را به چشمان اون بدوزد.با صراحت می پرسد:
_چه زِری زدن که اشکت در اومده؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025