🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوپنج
شاید هم مجازات بود،این که دل ببندم و در نهایت یک روز جدا بشم.معلوم نیست با اقرار کردن حقیقت چه اتفاقی میوفته،شاید همون لحظه ای باشه که هامون منتظرش بود،من به حرف بیام و در نهایت به جایی برم که لیاقتمه.پشت میله های زندان،حبس توی سلول کوچیک بچه م رو به دنیا بیارم.
از این تصور اشک به چشمم می دوه،من نمی خواستم بچه م رو توی زندان به دنیا بیارم،نمی خواستم برای بچه م توضیح بدم که قاتلم،نمی خواستم تصورش از من انقدر وحشتناک باشه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
با این ترس اشک از چشمم جاری میشه،همون لحظه پلک های بی رمق هامون باز می شن،نگاهی به صورتم می ندازه و دوباره پلک هاش رو می بنده،با تأمل صداش رو می شنوم:
_آبغوره گرفتن باز واسه چیه؟
نمی خوام برای کم کردن دردهای خودم درد روی دل هامون بذارم برای همین فقط می گم:
_هیچی.
جوابی نمیده چون نایی برای حرف زدن نداره،نمی دونم توی این پنج روز چی بهش گذشته که الان انقدر لاغر شده.غذاخورده؟ خوب خوابیده؟
دلِ بی طاقتم بهم جرئت میده دست دراز کنم و موهای خنکش رو لمس کنم،حتی یک بار هم از تافت و چسب مو استفاده نمی کرد اما موهاش همیشه خوش حالت بود،اون قدر که دیوونه می شدم تا دستم رو لابه لاشون فرو ببرم اما نمی خواستم بیدار بشه برای همین به همون نوازش های کوتاه اکتفا می کنم و دلم رو راضی نگه می دارم.دستم رو از زیر سرم بر میدارم و کامل دراز می کشم،لبخندی روی لبم می شینه.سرم باهاش روی یه بالش بود و صدای نفس هاشو می شنیدم،بعد از این همه سختی این آرامش برام مثل یه رویا بود،یه رویا که نمی خواستم هیچ وقت تموم بشه.
آهسته زیر لب زمزمه می کنم:
_توی این مدت کم چطور تونستی منو انقدر عاشق کنی؟
جوابم رو نمی شنوم،شاید بهتره بگم که اون سوالم رو نمی شنوه.
دستم رو روی پیشونیش می کشم،همچنان تب داشت چه بسا بیشتر از بار قبل.
نمی دونم اگه دستمال خیس کنم و روی پیشونیش بذارم بیدار میشه یا نه!نفس هاش منظم بود.برای همین تصمیم می گیرم بالای سرش بیدار بمونم تا اگه تبش بیشتر شد اون وقت کاری بکنم.
دوباره دستم رو زیر سرم می زنم و بدون این که از لمس موهاش خسته بشم بهش چشم می دوزم و به خودم اعتراف می کنم امشب،شیرین ترین شب زندگیمه،هر چند اگه نگرانی دست از سرم برداره.
****
نگاهی به ساعت می ندازم و خمیازه ای می کشم،نه و نیم صبح بود و من تمام شب رو بیدار بودم،خیره به هامون،گاهی فکرم پرواز می کرد و دور از اون اتاق و خونه می شد،گاهی هم تمام حواسم معطوف صورتش می شد و غافل می شدم از دنیای اطراف !تنها نتیجه گیری که از دیشب کردم این بود که امروز،بیشتر از دیروز دوستش دارم.
هامون هر روز صبح زود می رفت و امروز دلم نیومد بیدارش کنم،اما بیشتر از این هم نباید می خوابید.دستم رو به سمت بازوش می برم و اسمش رو صدا می زنم:
_هامون!
پلک هاش تکون می خورن،مشتاق بهش خیره می شم که غرق خواب چشماش رو باز می کنه.لبخندی می زنم و زمزمه می کنم:
_صبح بخیر.
گیج و گنگ نگاهم می کنه و انگار تازه یادش میاد که خش دار می پرسه:
_نخوابیدی؟
دلم ضعف میره برای صدای سر صبحش،عاشقانه ترین نگاهم امروز حواله ی چشماش میشه و لحنم نرم تر از هر زمان کلمات رو بیان می کنه:
_نخوابیدم.
روی چشمای قرمزم مکث می کنه و هیچی نمی گه،حتی با نگاهش هم باهام حرف نمی زنه.خنثی و دور از هر احساسی.
به جای اون من می گم:
_بهتری؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
فقط سری تکون میده و بلند میشه،می خوام منم بلند بشم که صداش اجازه نمیده:
_بخواب
_اول برای تو صبحانه آماده…
وسط حرفم می پره:
_خوشم نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوپنج
شاید هم مجازات بود،این که دل ببندم و در نهایت یک روز جدا بشم.معلوم نیست با اقرار کردن حقیقت چه اتفاقی میوفته،شاید همون لحظه ای باشه که هامون منتظرش بود،من به حرف بیام و در نهایت به جایی برم که لیاقتمه.پشت میله های زندان،حبس توی سلول کوچیک بچه م رو به دنیا بیارم.
از این تصور اشک به چشمم می دوه،من نمی خواستم بچه م رو توی زندان به دنیا بیارم،نمی خواستم برای بچه م توضیح بدم که قاتلم،نمی خواستم تصورش از من انقدر وحشتناک باشه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
با این ترس اشک از چشمم جاری میشه،همون لحظه پلک های بی رمق هامون باز می شن،نگاهی به صورتم می ندازه و دوباره پلک هاش رو می بنده،با تأمل صداش رو می شنوم:
_آبغوره گرفتن باز واسه چیه؟
نمی خوام برای کم کردن دردهای خودم درد روی دل هامون بذارم برای همین فقط می گم:
_هیچی.
جوابی نمیده چون نایی برای حرف زدن نداره،نمی دونم توی این پنج روز چی بهش گذشته که الان انقدر لاغر شده.غذاخورده؟ خوب خوابیده؟
دلِ بی طاقتم بهم جرئت میده دست دراز کنم و موهای خنکش رو لمس کنم،حتی یک بار هم از تافت و چسب مو استفاده نمی کرد اما موهاش همیشه خوش حالت بود،اون قدر که دیوونه می شدم تا دستم رو لابه لاشون فرو ببرم اما نمی خواستم بیدار بشه برای همین به همون نوازش های کوتاه اکتفا می کنم و دلم رو راضی نگه می دارم.دستم رو از زیر سرم بر میدارم و کامل دراز می کشم،لبخندی روی لبم می شینه.سرم باهاش روی یه بالش بود و صدای نفس هاشو می شنیدم،بعد از این همه سختی این آرامش برام مثل یه رویا بود،یه رویا که نمی خواستم هیچ وقت تموم بشه.
آهسته زیر لب زمزمه می کنم:
_توی این مدت کم چطور تونستی منو انقدر عاشق کنی؟
جوابم رو نمی شنوم،شاید بهتره بگم که اون سوالم رو نمی شنوه.
دستم رو روی پیشونیش می کشم،همچنان تب داشت چه بسا بیشتر از بار قبل.
نمی دونم اگه دستمال خیس کنم و روی پیشونیش بذارم بیدار میشه یا نه!نفس هاش منظم بود.برای همین تصمیم می گیرم بالای سرش بیدار بمونم تا اگه تبش بیشتر شد اون وقت کاری بکنم.
دوباره دستم رو زیر سرم می زنم و بدون این که از لمس موهاش خسته بشم بهش چشم می دوزم و به خودم اعتراف می کنم امشب،شیرین ترین شب زندگیمه،هر چند اگه نگرانی دست از سرم برداره.
****
نگاهی به ساعت می ندازم و خمیازه ای می کشم،نه و نیم صبح بود و من تمام شب رو بیدار بودم،خیره به هامون،گاهی فکرم پرواز می کرد و دور از اون اتاق و خونه می شد،گاهی هم تمام حواسم معطوف صورتش می شد و غافل می شدم از دنیای اطراف !تنها نتیجه گیری که از دیشب کردم این بود که امروز،بیشتر از دیروز دوستش دارم.
هامون هر روز صبح زود می رفت و امروز دلم نیومد بیدارش کنم،اما بیشتر از این هم نباید می خوابید.دستم رو به سمت بازوش می برم و اسمش رو صدا می زنم:
_هامون!
پلک هاش تکون می خورن،مشتاق بهش خیره می شم که غرق خواب چشماش رو باز می کنه.لبخندی می زنم و زمزمه می کنم:
_صبح بخیر.
گیج و گنگ نگاهم می کنه و انگار تازه یادش میاد که خش دار می پرسه:
_نخوابیدی؟
دلم ضعف میره برای صدای سر صبحش،عاشقانه ترین نگاهم امروز حواله ی چشماش میشه و لحنم نرم تر از هر زمان کلمات رو بیان می کنه:
_نخوابیدم.
روی چشمای قرمزم مکث می کنه و هیچی نمی گه،حتی با نگاهش هم باهام حرف نمی زنه.خنثی و دور از هر احساسی.
به جای اون من می گم:
_بهتری؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
فقط سری تکون میده و بلند میشه،می خوام منم بلند بشم که صداش اجازه نمیده:
_بخواب
_اول برای تو صبحانه آماده…
وسط حرفم می پره:
_خوشم نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025