🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوچهار
دوباره روی تخت دراز می کشم،دلم می خواست زودتر حرف هام و بهش ثابت کنم و از این درموندگی خلاص بشم اما فرار های هامون جفتمون رو سردرگم کرده بود،نمی خواست بشنوه،حاضر نبود با واقعیت رو به رو بشه و این وسط مایه ی عذاب جفتمون شده بود .
برای باور دوم خوابم نمی برد،میل به غذا خوردن هم نداشتم،دلم بدجوری گرفته بود،از جا بلند شدم،حتی اگه اون نخواد بشنوه،من می خوام حرف بزنم .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به سمت اتاقش میرم،چند تقه به در می زنم،جوابی نمیده.ناچارا دستگیره رو فشار میدم و وارد میشم.روی تخت دراز کشیده و دستش روی چشم هاشه!
به سمتش می رم و مردد صداش می زنم،جوابی نمیده.یعنی به همین زودی خوابیده؟ کنارش روی تخت می شینم و دوباره صداش می زنم:
_هامون؟
خش دار جواب میده:
_هوم؟
_لطفا نخواب،بذار حرف بزنیم.وقتی مجبورم کردی حرف بزنم باید کامل بشنوی،خواهش می کنم!
جوابی نمی ده،دستم روی دستش می ذارم تا از جلوی چشماش کنار بره اما با گرمای تنش ساکت می شم.تنش خارج از حد نرمال داغ بود.
لحنم رنگ و بوی نگرانی می گیره:
_هامون تو تب داری؟
جوابم رو میده اما کلماتش قدرت همیشه رو ندارن:
_نه،برو بیرون .
بی اعتنا به حرفش دستش رو پس می زنم و دستم رو روی پیشونیش می کشم،داغ بود.
نگران تر می شم:
_اما تب داری.
کلافه نفسش بلندی می کشه و با خستگی می شینه.اتاق تاریکه اما من خیلی خوب قرمزی چشم ها و آشفتگی صورتش رو می بینم.سعی می کنه لحنش رو نرم تر کنه اما بی حوصلگی توی همه ی کلماتش پیداست:
_تب ندارم ،حالم خوبه.فقط می خوام تنها باشم.
معترض میگم:
_اما پنج روز تنها بودی!
_کافیه؟
کلافه میگم:
_باشه قبول سخته،اما برای منم سخته.
سکوت می کنه،حال خراب و چشمای قرمزش باعث میشه از موضعم کوتاه بیام و بگم:
_باشه استراحت کن،اما لطفا بذار منم همین جا باشم،تبت بالاست نمی خوام اتفاقی برات بیوفته.
با مکث به چشمای نگرانم خیره میشه و در نهایت سر تکون میده.
دوباره دراز می کشه و چشم هاش رو می بنده،خم می شم و دستم رو زیر سرم می زنم و بهش خیره میشم،دستام عجیب میل نوازش کردن موها و صورتش رو داره.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
میل لمس کردن پلک هایی که یک جفت چشم سیاه و براق که دل و دینم رو به باد داده بود رو پوشونده بودن.لمس ریش مردونه ای که هر روز بلند تر می شد و به چهره ش ابهت بیشتری می داد.
لمس ابروهای نسبتا پهن که هر بار با خط افتادن بینشون چهره ش رو خشن می کرد،خشن اما جذاب!
لمس لب هایی که هر بار باز به فریاد بلندی می شد و چهار ستون خونه رو می لرزوند.با وجود تمام گناهام،این که الان اینجام و نگاهش می کنم پاداش کدوم ثوابم بود؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوچهار
دوباره روی تخت دراز می کشم،دلم می خواست زودتر حرف هام و بهش ثابت کنم و از این درموندگی خلاص بشم اما فرار های هامون جفتمون رو سردرگم کرده بود،نمی خواست بشنوه،حاضر نبود با واقعیت رو به رو بشه و این وسط مایه ی عذاب جفتمون شده بود .
برای باور دوم خوابم نمی برد،میل به غذا خوردن هم نداشتم،دلم بدجوری گرفته بود،از جا بلند شدم،حتی اگه اون نخواد بشنوه،من می خوام حرف بزنم .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به سمت اتاقش میرم،چند تقه به در می زنم،جوابی نمیده.ناچارا دستگیره رو فشار میدم و وارد میشم.روی تخت دراز کشیده و دستش روی چشم هاشه!
به سمتش می رم و مردد صداش می زنم،جوابی نمیده.یعنی به همین زودی خوابیده؟ کنارش روی تخت می شینم و دوباره صداش می زنم:
_هامون؟
خش دار جواب میده:
_هوم؟
_لطفا نخواب،بذار حرف بزنیم.وقتی مجبورم کردی حرف بزنم باید کامل بشنوی،خواهش می کنم!
جوابی نمی ده،دستم روی دستش می ذارم تا از جلوی چشماش کنار بره اما با گرمای تنش ساکت می شم.تنش خارج از حد نرمال داغ بود.
لحنم رنگ و بوی نگرانی می گیره:
_هامون تو تب داری؟
جوابم رو میده اما کلماتش قدرت همیشه رو ندارن:
_نه،برو بیرون .
بی اعتنا به حرفش دستش رو پس می زنم و دستم رو روی پیشونیش می کشم،داغ بود.
نگران تر می شم:
_اما تب داری.
کلافه نفسش بلندی می کشه و با خستگی می شینه.اتاق تاریکه اما من خیلی خوب قرمزی چشم ها و آشفتگی صورتش رو می بینم.سعی می کنه لحنش رو نرم تر کنه اما بی حوصلگی توی همه ی کلماتش پیداست:
_تب ندارم ،حالم خوبه.فقط می خوام تنها باشم.
معترض میگم:
_اما پنج روز تنها بودی!
_کافیه؟
کلافه میگم:
_باشه قبول سخته،اما برای منم سخته.
سکوت می کنه،حال خراب و چشمای قرمزش باعث میشه از موضعم کوتاه بیام و بگم:
_باشه استراحت کن،اما لطفا بذار منم همین جا باشم،تبت بالاست نمی خوام اتفاقی برات بیوفته.
با مکث به چشمای نگرانم خیره میشه و در نهایت سر تکون میده.
دوباره دراز می کشه و چشم هاش رو می بنده،خم می شم و دستم رو زیر سرم می زنم و بهش خیره میشم،دستام عجیب میل نوازش کردن موها و صورتش رو داره.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
میل لمس کردن پلک هایی که یک جفت چشم سیاه و براق که دل و دینم رو به باد داده بود رو پوشونده بودن.لمس ریش مردونه ای که هر روز بلند تر می شد و به چهره ش ابهت بیشتری می داد.
لمس ابروهای نسبتا پهن که هر بار با خط افتادن بینشون چهره ش رو خشن می کرد،خشن اما جذاب!
لمس لب هایی که هر بار باز به فریاد بلندی می شد و چهار ستون خونه رو می لرزوند.با وجود تمام گناهام،این که الان اینجام و نگاهش می کنم پاداش کدوم ثوابم بود؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025