🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستودو
آقا ظفر بعد از گفتن چشم قربان به سمت اتاق کوچیک نگهبانی میره،رو به هامون میگم:
_الکی شلوغش کردی،مارال رانندگیش خوبه.
جوابم رو قاطع میده:
_جون تو دست یه بچه نمی سپارم،به اندازه ی کافی برام دردسر ساختی حوصله ی یه داستان دیگه رو ندارم.
صدای قدم های عصبانی مارال می شنوم،بی توجه به من با حرص از کنارم رد میشه که صداش می زنم:
_مارال صبر کن!
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صداش رو بلند می کنه:
_صبر کنم تا این آقای دکترتون بیشتر بهم توهین کنه؟معلوم نیست کدوم نادونی به این مدرک داده،بیشتر بهش می خوره چاقو کش چاله میدون باشه تا دکتـــر.
دکتر رو طعنه آمیز و کشیده تلفظ می کنه،با تشر اسمش رو صدا می زنم که دستش رو به علامت برو بابا تکون میده و ازمون دور میشه،چپ چپ به هامون نگاه می کنم:
_دوستم و ناراحت کردی.
فقط نگاهم می کنه،کمی این پا و اون پا می کنم و میگم:
_امشب میای خونه؟
سرش رو تکون میده،لبخندی روی لبم میاد که در ادامه ی تاییدش میگه:
_توی اون خونه نفسم می گیره،حاضرشو می ریم بیرون حرف بزنیم.
چشمام برق می زنه و از خدا خواسته میگم:
_باشه.
همون لحظه آقا ظفر با فاصله صداش و بلند می کنه:
_تاکسی رسید آقای دکتر.
هامون سری تکون میده و خطاب به من میگه:
_برو.
لبخندی می زنم و تشکری زمزمه می کنم که جوابش میشه نگاه سنگین و سکوت سنگین تر.
دنبال آقا ظفر به سمت تاکسی زرد رنگ می رم و صندلی عقب جا خوش می کنم،سرم رو می چرخونم.دستش رو توی جیب شلوارش فرو برده و همون جا ایستاده.لبخند محوی می زنم و دستی براش تکون میدم،بدون عکس العمل نگاهم می کنه تا این که ماشین راه میوفته و من تا آخرین لحظه چشم به هامون می دوزم.
کلافه از پرحرفیش می گم:
_حالا یه مانتو ازت خواستما،چقدر خسیس شدی مارال!
قاطع جواب میده:
_نمیدم.
_واقعا که،اون هر چی گفت تو هم جوابشو دادی دیگه الان واسه چی ترش کردی؟
عصبی میشه از دفاع کردنم و با لحن تندی میگه:
_دیگه می خواستی چی کار کنه؟جواب نداد اما رسما خوردم کرد،منو بگو واسه خاطر جنابعالی اون همه راه و اومدم آخر هم مجبورت کرد تنها برگردی.ببخشیدا ولی خیلی آدم پست و بی شعوریه.
خندم می گیره،توی این اوضاع دشمنی این دو تا رو کم داشتم.برای بار آخر شانسم رو امتحان می کنم و می پرسم:
_حالا نمیدی؟
باز هم همون جواب تکراری:
_نمیدم آرامش نمیدم،تو اگه آدمی امشب که اومد به جبران ظهر باهاش نرو ضایع بشه نه که به خاطر مانتو دست به دامن من بشی.
چشمم رو به آینه می ندازم و موهام رو با دست مرتب می کنم در همون حال جواب میدم:
_از مانتو های من خوشش نمیاد،می دونم حرص می خوره.
_خوب بخوره،تو از کی تابع سلیقه ی این و اون شدی؟
کلافه از سوال پیچ کردن هاش میگم:
_تو هیچی حالیت نیست،قطع می کنم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
_اتفاقا حالیمه که دارم اینارو می گم،تو داری اشتباه می کنی،داری سعی می کنی به خاطر هامون عوض بشی،مانتوی بلند چه صیغه ایه؟ تو تا حالا تو عمرت مانتوی پایین زانو پوشیدی؟به خاطر اون خودتو عوض می کنی،به خاطر آدمی که حاضر نیست به حرفات گوش کنه و فقط طرف برادر متجاوزگر خودشو می گیره.من جات بودم بد حالش و می گرفتم آرامش تازه تو توی حال گیری استاد بودی حالا این طوری سر خم کردی.
حرفاش راست بود،اما برای آدمی قابل درک بود که بیرون گود ایستاده.نه منی که وسط بازی بودم.این بار من سعی می کنم قانعش کنم:
_یه لحظه چشماتو ببند مارال،فکر کن یه نفر و کشتی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستودو
آقا ظفر بعد از گفتن چشم قربان به سمت اتاق کوچیک نگهبانی میره،رو به هامون میگم:
_الکی شلوغش کردی،مارال رانندگیش خوبه.
جوابم رو قاطع میده:
_جون تو دست یه بچه نمی سپارم،به اندازه ی کافی برام دردسر ساختی حوصله ی یه داستان دیگه رو ندارم.
صدای قدم های عصبانی مارال می شنوم،بی توجه به من با حرص از کنارم رد میشه که صداش می زنم:
_مارال صبر کن!
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صداش رو بلند می کنه:
_صبر کنم تا این آقای دکترتون بیشتر بهم توهین کنه؟معلوم نیست کدوم نادونی به این مدرک داده،بیشتر بهش می خوره چاقو کش چاله میدون باشه تا دکتـــر.
دکتر رو طعنه آمیز و کشیده تلفظ می کنه،با تشر اسمش رو صدا می زنم که دستش رو به علامت برو بابا تکون میده و ازمون دور میشه،چپ چپ به هامون نگاه می کنم:
_دوستم و ناراحت کردی.
فقط نگاهم می کنه،کمی این پا و اون پا می کنم و میگم:
_امشب میای خونه؟
سرش رو تکون میده،لبخندی روی لبم میاد که در ادامه ی تاییدش میگه:
_توی اون خونه نفسم می گیره،حاضرشو می ریم بیرون حرف بزنیم.
چشمام برق می زنه و از خدا خواسته میگم:
_باشه.
همون لحظه آقا ظفر با فاصله صداش و بلند می کنه:
_تاکسی رسید آقای دکتر.
هامون سری تکون میده و خطاب به من میگه:
_برو.
لبخندی می زنم و تشکری زمزمه می کنم که جوابش میشه نگاه سنگین و سکوت سنگین تر.
دنبال آقا ظفر به سمت تاکسی زرد رنگ می رم و صندلی عقب جا خوش می کنم،سرم رو می چرخونم.دستش رو توی جیب شلوارش فرو برده و همون جا ایستاده.لبخند محوی می زنم و دستی براش تکون میدم،بدون عکس العمل نگاهم می کنه تا این که ماشین راه میوفته و من تا آخرین لحظه چشم به هامون می دوزم.
کلافه از پرحرفیش می گم:
_حالا یه مانتو ازت خواستما،چقدر خسیس شدی مارال!
قاطع جواب میده:
_نمیدم.
_واقعا که،اون هر چی گفت تو هم جوابشو دادی دیگه الان واسه چی ترش کردی؟
عصبی میشه از دفاع کردنم و با لحن تندی میگه:
_دیگه می خواستی چی کار کنه؟جواب نداد اما رسما خوردم کرد،منو بگو واسه خاطر جنابعالی اون همه راه و اومدم آخر هم مجبورت کرد تنها برگردی.ببخشیدا ولی خیلی آدم پست و بی شعوریه.
خندم می گیره،توی این اوضاع دشمنی این دو تا رو کم داشتم.برای بار آخر شانسم رو امتحان می کنم و می پرسم:
_حالا نمیدی؟
باز هم همون جواب تکراری:
_نمیدم آرامش نمیدم،تو اگه آدمی امشب که اومد به جبران ظهر باهاش نرو ضایع بشه نه که به خاطر مانتو دست به دامن من بشی.
چشمم رو به آینه می ندازم و موهام رو با دست مرتب می کنم در همون حال جواب میدم:
_از مانتو های من خوشش نمیاد،می دونم حرص می خوره.
_خوب بخوره،تو از کی تابع سلیقه ی این و اون شدی؟
کلافه از سوال پیچ کردن هاش میگم:
_تو هیچی حالیت نیست،قطع می کنم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
_اتفاقا حالیمه که دارم اینارو می گم،تو داری اشتباه می کنی،داری سعی می کنی به خاطر هامون عوض بشی،مانتوی بلند چه صیغه ایه؟ تو تا حالا تو عمرت مانتوی پایین زانو پوشیدی؟به خاطر اون خودتو عوض می کنی،به خاطر آدمی که حاضر نیست به حرفات گوش کنه و فقط طرف برادر متجاوزگر خودشو می گیره.من جات بودم بد حالش و می گرفتم آرامش تازه تو توی حال گیری استاد بودی حالا این طوری سر خم کردی.
حرفاش راست بود،اما برای آدمی قابل درک بود که بیرون گود ایستاده.نه منی که وسط بازی بودم.این بار من سعی می کنم قانعش کنم:
_یه لحظه چشماتو ببند مارال،فکر کن یه نفر و کشتی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025