🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویست
اشکی از چشمم سر می خوره و اون عصبانی به سمتم میاد:
_ساکت نشو آرامش جواب من و بده!
باز هم به سختی زمزمه می کنم:
_نه.
_پس بفهم الان از چی دارم می سوزم.از ناموس به باد رفته مه که دارم می سوزم،از زن حامله مه که دارم می سوزم.از این که دستم به هیچ جا بند نیست و نمی تونم بکشمت دارم می سوزم چون شک دارم بابای اون بچه برادر خودمه یا یه غریبه.
سرم و بین دستام می گیرم و این بار من می نالم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بس کن هامون.
ساکت میشه اما صدای نفس های کشدارش یعنی هنوز خشمش پابرجاست.
دوباره روبه روم می شینه،مچ دست هام و می گیره،مجبور می شم صورتم رو از حصار دستام بیرون بکشم و به چشماش خیره بشم.
با نگاهش به عمق وجودم نفوذ می کنه و می پرسه:
_اون بچه مال هاکانه؟؟
سر تکون می دم،چشماش رو چند لحظه می بنده تا بتونه خودش رو کنترل کنه.دستش و می گیرم که چشم باز می کنه،چشمام رو قفل به چشمای منتظرش می کنم و می گم:
_فهمیدی دارم راست میگم برای همین حالت بده،این بچه مال هاکانه،اما حاصل خریت من و یه عشق بازی دو نفره نیست. باور کن من هیچ کدوم اینا رو نخواستم… یادته اون شب که اومدیم خونتون چقدر حالم بد بود؟اگه من با میل خودم همچین غلطی می کردم چرا باید خودم و تو خونه حبس کنم؟
وقتی سکوتش رو می بینم ادامه میدم:
_من همون شب می خواستم بهت بگم .
_چرا نگفتی؟
درمونده لب می زنم:
_نتونستم .
_باید می جنگیدی آرامش چرا کنار کشیدی؟
_جنگیدن بلد نبودم ،کسی و نداشتم که یادم بده .
دستم رو بی اراده فشار میده:
_به هر شکلی شده باید ثابت می کردی .
پوزخندی می زنم:
_مادر خودم هنوز باور نکرده،به کی ثابت می کردم؟
_اگه واقعا هاکان همچین غلطی کرده بود،این یعنی تو گناهی نداشتی .
_اما بقیه این و نمی دونستن،می دونستن؟ خودِ تو اگه الان تیکه های بهم ریخته ی پازل و به هم بچینی می فهمی همون تصویری در میاد که من نشونت دادم اما نمی خوای قبول کنی چون اون برادرته. من نتونستم مبارزه کنم و به تک تک آدمای شهر ثابت کنم بی گناهم.همین الان وقتی این نگاه تو می بینم کم میارم،از این که دستم بسته ست کم میارم.من چطور می خواستم رو به آدما سینه سپر کنم و بجنگم؟
_چرا یه جوری حرف می زنی که باور کنم حق با توئه؟
_چون حق با منه،کافیه فقط به حرفام گوش کنی.
جوابی نمیده،کلافه از سکوتش می خوام حرفی بزنم که چند تقه به در می خوره و در باز میشه. سرم رو بر می گردونم و با دیدن محمد دستم رو از دست هامون بیرون می کشم،نیم نگاهی به من می ندازه و خطاب به هامون می گه:
_اتاق عمل آماده ست داداش،آزاده بهانه ی تو رو می گیره.
هامون نگاهی به ساعت مچی چرمش می ندازه و جواب می ده:
_هنوز وقت هست که.
_دختره بی قراری می کنه،زودتر شروع کنیم بهتره.
هامون سر تکون می ده و در نهایت از جاش بلند می شه،رو به من می گه:
_برات تاکسی می گیرم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
دستی به صورتم می کشم تا نم اشک هام پاک بشه و جواب می دم:
_با دوستم اومدم .
نگاهش توبیخ گرانه می شه ،خوبه که محمد با حرف زدنش من و از زل زدن به اون چشم ها نجات می ده:
_راستی دوستتون پایین توی حیاط منتظرن.
سری تکون می دم و می خوام به سمت در برم که صدای هامون متوقفم می کنه:
_صبر کن،با هم می ریم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویست
اشکی از چشمم سر می خوره و اون عصبانی به سمتم میاد:
_ساکت نشو آرامش جواب من و بده!
باز هم به سختی زمزمه می کنم:
_نه.
_پس بفهم الان از چی دارم می سوزم.از ناموس به باد رفته مه که دارم می سوزم،از زن حامله مه که دارم می سوزم.از این که دستم به هیچ جا بند نیست و نمی تونم بکشمت دارم می سوزم چون شک دارم بابای اون بچه برادر خودمه یا یه غریبه.
سرم و بین دستام می گیرم و این بار من می نالم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بس کن هامون.
ساکت میشه اما صدای نفس های کشدارش یعنی هنوز خشمش پابرجاست.
دوباره روبه روم می شینه،مچ دست هام و می گیره،مجبور می شم صورتم رو از حصار دستام بیرون بکشم و به چشماش خیره بشم.
با نگاهش به عمق وجودم نفوذ می کنه و می پرسه:
_اون بچه مال هاکانه؟؟
سر تکون می دم،چشماش رو چند لحظه می بنده تا بتونه خودش رو کنترل کنه.دستش و می گیرم که چشم باز می کنه،چشمام رو قفل به چشمای منتظرش می کنم و می گم:
_فهمیدی دارم راست میگم برای همین حالت بده،این بچه مال هاکانه،اما حاصل خریت من و یه عشق بازی دو نفره نیست. باور کن من هیچ کدوم اینا رو نخواستم… یادته اون شب که اومدیم خونتون چقدر حالم بد بود؟اگه من با میل خودم همچین غلطی می کردم چرا باید خودم و تو خونه حبس کنم؟
وقتی سکوتش رو می بینم ادامه میدم:
_من همون شب می خواستم بهت بگم .
_چرا نگفتی؟
درمونده لب می زنم:
_نتونستم .
_باید می جنگیدی آرامش چرا کنار کشیدی؟
_جنگیدن بلد نبودم ،کسی و نداشتم که یادم بده .
دستم رو بی اراده فشار میده:
_به هر شکلی شده باید ثابت می کردی .
پوزخندی می زنم:
_مادر خودم هنوز باور نکرده،به کی ثابت می کردم؟
_اگه واقعا هاکان همچین غلطی کرده بود،این یعنی تو گناهی نداشتی .
_اما بقیه این و نمی دونستن،می دونستن؟ خودِ تو اگه الان تیکه های بهم ریخته ی پازل و به هم بچینی می فهمی همون تصویری در میاد که من نشونت دادم اما نمی خوای قبول کنی چون اون برادرته. من نتونستم مبارزه کنم و به تک تک آدمای شهر ثابت کنم بی گناهم.همین الان وقتی این نگاه تو می بینم کم میارم،از این که دستم بسته ست کم میارم.من چطور می خواستم رو به آدما سینه سپر کنم و بجنگم؟
_چرا یه جوری حرف می زنی که باور کنم حق با توئه؟
_چون حق با منه،کافیه فقط به حرفام گوش کنی.
جوابی نمیده،کلافه از سکوتش می خوام حرفی بزنم که چند تقه به در می خوره و در باز میشه. سرم رو بر می گردونم و با دیدن محمد دستم رو از دست هامون بیرون می کشم،نیم نگاهی به من می ندازه و خطاب به هامون می گه:
_اتاق عمل آماده ست داداش،آزاده بهانه ی تو رو می گیره.
هامون نگاهی به ساعت مچی چرمش می ندازه و جواب می ده:
_هنوز وقت هست که.
_دختره بی قراری می کنه،زودتر شروع کنیم بهتره.
هامون سر تکون می ده و در نهایت از جاش بلند می شه،رو به من می گه:
_برات تاکسی می گیرم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
دستی به صورتم می کشم تا نم اشک هام پاک بشه و جواب می دم:
_با دوستم اومدم .
نگاهش توبیخ گرانه می شه ،خوبه که محمد با حرف زدنش من و از زل زدن به اون چشم ها نجات می ده:
_راستی دوستتون پایین توی حیاط منتظرن.
سری تکون می دم و می خوام به سمت در برم که صدای هامون متوقفم می کنه:
_صبر کن،با هم می ریم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025