🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوهشت
بر می گرده و وقتی نگاهم قفل نگاهش میشه من هم درست مثل اون شوک زده می شم.
انگار این هامون،هیچ شباهتی با هامون همیشه نداشت،چه بلایی سرش اومده بود که حس می کردم لاغر تر شده!رنگ پریده تر شده!آشفته و داغون شده…
انگار انتظار دیدنم رو نداشت که این طور توقف کرد و خیره شد بهم،انگار انتظار نداشت وقتی سر بر می گردونه من رو ببینه،انتظار نداشت دل تنگ بشم؟بی قرار بشم؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
توی سیاهی چشماش هزار و یک حرف معنادار جا خوش کرده.حرف هایی که لازمه ساعت ها خیره به اون چشم ها باشی تا بتونی بخونی و ترجمه کنی.
اما حیف،حیف که خیلی سریع نگاهش رو ازم می گیره و نمی فهمم چرا چشم هاش و ازم می دزده.
به سمتم میاد،هامون مغرور حالا برای نگاه کردن به من با خودش کلنجار میره تا بالاخره چشماش رو قفل چشمام کنه و بپرسه:
_چرا اومدی؟
نگاهی به صورت خسته ش می ندازم و زمزمه می کنم:
_تو فرار کردی منم اومدم دنبالت،اشکالش چیه؟
سکوت می کنه،مثل همیشه با مکث جواب میده:
_بریم اتاق من.
سر تکون میدم،جلوتر از من به سمت آسانسور میره و من هم پشت سرش قدم برمی دارم.مارال نبود،محمد هم نبود.انگار همه از سر راه کنار رفته بودن تا من زودتر به وصل هامون برسم و بتونم یه دل سیر نگاهش کنم،چشم هاش و ،اخم هاش و حتی بداخلاقی هاش و…
آسانسور که طبقه ی سوم می ایسته هامون به سمت اولین اتاق میره،زیاد نیاز به گشتن نبود.اسمش اون قدر توی چشمم می زد که خیلی سریع اتاقش رو تشخیص بدم.
در که پشت سرمون بسته میشه قلبم به تلاطم میوفته،انگار برای بار اول بود توی اتاق با هامون تنهام.
روی صندلی می شینه و کمی به جلو خم میشه،روبه روش می شینم.وقتی که سکوتش رو می بینم خودم می پرسم:
_کجا بودی این چند روز؟
سرش رو بلند می کنه،زمزمه وار سوالم رو با سوال جواب میده:
_مگه مهمه؟
_اگه نبود تا این جا نمیومدم.
لبش انحنا پیدا می کنه،حتی پوزخنداش هم به غلظت گذشته نیست تلخه،درست مثل کلامش:
_فکر کردم خوشحالی که با دروغات داغونم کردی.
لبخند تلخی می زنم:
_پس هنوز فکر می کنی دروغ می گم؟
چقدر سکوت می کنه!چقدر کم حرف شده که جواب هر سوال رو با یه نگاه خیره میده.
نفسم از سینه آزاده شده و بلند میشم،گوشی پزشکی جا خوش کرده روی میزش رو بر می دارم.
صندلیم رو به سمتش می کشم و کنارش می شینم.تمام مدت با خیرگی نگاهم می کنم.گوشی رو دور گردنش می ندازم.همون طور متمایل به جلو می شینم و آروم نجوا می کنم:
_من و معاینه کن،مگه دکتر نیستی؟پس ببین چه مرگمه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
باز هم سکوت،کاش بفهمی براش شنیدن صدای مردونه ت دارم دیوونه می شم هامون،کاش بفهمی!
بی حرف خودش رو به سمتم می کشه،بی تاب می شم از این همه نزدیکی،بی قرار میشم وقتی دستش به سمت قلبم میاد تا معاینه م کنه.
همین کافیه تا ضربانم اوج بگیره و قلبم طوری بکوبه انگار آخرین نبض های باقی موندشه.هامون می شنوه؟می تونه تشخیص بده این قلب با دیدن خودش به این حال میوفته؟
گوشی رو از گوشش در میاره،اما دستش همچنان روی قلبمه.خیره به چشمام بالاخره به حرف میاد :
_تند می زنه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوهشت
بر می گرده و وقتی نگاهم قفل نگاهش میشه من هم درست مثل اون شوک زده می شم.
انگار این هامون،هیچ شباهتی با هامون همیشه نداشت،چه بلایی سرش اومده بود که حس می کردم لاغر تر شده!رنگ پریده تر شده!آشفته و داغون شده…
انگار انتظار دیدنم رو نداشت که این طور توقف کرد و خیره شد بهم،انگار انتظار نداشت وقتی سر بر می گردونه من رو ببینه،انتظار نداشت دل تنگ بشم؟بی قرار بشم؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
توی سیاهی چشماش هزار و یک حرف معنادار جا خوش کرده.حرف هایی که لازمه ساعت ها خیره به اون چشم ها باشی تا بتونی بخونی و ترجمه کنی.
اما حیف،حیف که خیلی سریع نگاهش رو ازم می گیره و نمی فهمم چرا چشم هاش و ازم می دزده.
به سمتم میاد،هامون مغرور حالا برای نگاه کردن به من با خودش کلنجار میره تا بالاخره چشماش رو قفل چشمام کنه و بپرسه:
_چرا اومدی؟
نگاهی به صورت خسته ش می ندازم و زمزمه می کنم:
_تو فرار کردی منم اومدم دنبالت،اشکالش چیه؟
سکوت می کنه،مثل همیشه با مکث جواب میده:
_بریم اتاق من.
سر تکون میدم،جلوتر از من به سمت آسانسور میره و من هم پشت سرش قدم برمی دارم.مارال نبود،محمد هم نبود.انگار همه از سر راه کنار رفته بودن تا من زودتر به وصل هامون برسم و بتونم یه دل سیر نگاهش کنم،چشم هاش و ،اخم هاش و حتی بداخلاقی هاش و…
آسانسور که طبقه ی سوم می ایسته هامون به سمت اولین اتاق میره،زیاد نیاز به گشتن نبود.اسمش اون قدر توی چشمم می زد که خیلی سریع اتاقش رو تشخیص بدم.
در که پشت سرمون بسته میشه قلبم به تلاطم میوفته،انگار برای بار اول بود توی اتاق با هامون تنهام.
روی صندلی می شینه و کمی به جلو خم میشه،روبه روش می شینم.وقتی که سکوتش رو می بینم خودم می پرسم:
_کجا بودی این چند روز؟
سرش رو بلند می کنه،زمزمه وار سوالم رو با سوال جواب میده:
_مگه مهمه؟
_اگه نبود تا این جا نمیومدم.
لبش انحنا پیدا می کنه،حتی پوزخنداش هم به غلظت گذشته نیست تلخه،درست مثل کلامش:
_فکر کردم خوشحالی که با دروغات داغونم کردی.
لبخند تلخی می زنم:
_پس هنوز فکر می کنی دروغ می گم؟
چقدر سکوت می کنه!چقدر کم حرف شده که جواب هر سوال رو با یه نگاه خیره میده.
نفسم از سینه آزاده شده و بلند میشم،گوشی پزشکی جا خوش کرده روی میزش رو بر می دارم.
صندلیم رو به سمتش می کشم و کنارش می شینم.تمام مدت با خیرگی نگاهم می کنم.گوشی رو دور گردنش می ندازم.همون طور متمایل به جلو می شینم و آروم نجوا می کنم:
_من و معاینه کن،مگه دکتر نیستی؟پس ببین چه مرگمه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
باز هم سکوت،کاش بفهمی براش شنیدن صدای مردونه ت دارم دیوونه می شم هامون،کاش بفهمی!
بی حرف خودش رو به سمتم می کشه،بی تاب می شم از این همه نزدیکی،بی قرار میشم وقتی دستش به سمت قلبم میاد تا معاینه م کنه.
همین کافیه تا ضربانم اوج بگیره و قلبم طوری بکوبه انگار آخرین نبض های باقی موندشه.هامون می شنوه؟می تونه تشخیص بده این قلب با دیدن خودش به این حال میوفته؟
گوشی رو از گوشش در میاره،اما دستش همچنان روی قلبمه.خیره به چشمام بالاخره به حرف میاد :
_تند می زنه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025