🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوشش
شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خانومانه داشتم،یه چیزی که در شان همسر دکتر صادقی باشه.اما الان این مانتوی دخترونه ی سیاه با اون قد کوتاه و آستین های سه ربعش کاملا مغایر بود با سلیقه ی هامون.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
ناچارا به همون راضی می شم و دل از آینه می کَنم.هامون دیشب نیومد،من تا صبح منتظر بودم و اون نیومد.امروز صبح هم بیخیال خوابیدن بلند شدم و خونه رو مرتب کردم اما باز هم هامون نیومد.دلتنگی که شاخ و دم نداشت،دلم براش تنگ بود و حالا که اون نیومد من باید می رفتم،حتی اگه توبیخ می شدم یا دعوام می کرد من باید می دیدمش.کفش های آل استارم رو می پوشم،هامون حتی فراموش کرده بود در رو قفل کنه.عیبی نداره اگه امروز آخرین روز آزادیم باشه دلم می خواد به سمت هامون پرواز کنم نه کس دیگه ای.
از پله ها پایین میرم،جلوی در خونه ی خاله ملیحه لبخند تلخی روی لب هام می شینه،گفت دیگه پسری به اسم هامون ندارم اما توی این چند روز انقدر گریه کرد که من از درد خودم رو فراموش کردم،هم هاله هم خاله ملیحه،وضعیت شون بدتر از من نباشه بهتر از من هم نبود.با وجود تمام زخم زبون های پنج روزه ی خاله ملیحه اما همچنان برام قابل احترام بود.
در حیاط رو باز می کنم و با دیدن مارال لبخندی به لبم میاد،بهش گفتم نیا دنبالم اما باز هم اومد و خدا می دونه من چقدر توی این شرایط بهش احتیاج داشتم.سوار می شم و با قدردانی می گم:
_مارال ممنونم.
استارت می زنه و جواب میده:
_واسه چی؟
_همین که اومدی.
سر خم می کنه و مطیعانه می گه:
_مخلصیم.ولی بیشتر واسه خاطر خودم اومدم،واقعا برام جالبه بعد از پنج روز دیدار تو و هامون قراره چطور بشه!ولی از الان گفته باشم آرامش حرف مفت بزنه و بخواد از اون برادر سبک سرش دفاع کنه با پاشنه ی کفشم می زنم پای چشمش.
خنده م می میره:
_تو هنوز روبه روش واینستادی،به چشماش زل نزدی،اون وقت دعوا که هیچ حرف زدنتم یادت میره.
_پاک از دست رفتی آرامش،زبون درازت کو پس؟
آهی می کشم:
_کوتاه شد.
_بدم نشد،زیادی حرف می زدی،زیادی هم چرت می گفتی.یادته می گفتی من بمیرمم جایی نمی خوابم که آب زیرم بره؟یادته می گفتی شده با یه پیرمرد ازدواج کنم ارث شو بالا بکشم نمیرم مثل بقیه خودم و اسیر یه زندگی یکنواخت کنم،بهت گفتم آرامش زیاد دل خوش نباش،این زندگیه!معلوم نیست برای فردایی که تو انقدر براش نقشه کشیدی چه خوابایی دیده.فکرشم می کردی یه روز زن هامون بشی؟
حرفاش درد داشت اما جمله ی آخرش لبخند به لبم میاره:
_به تو خوابمم نمی دیدم.
_اما الان زنشی،بروز نمیدی اما از اون چشمات می فهمم عاشقشی.بد جورم عاشق شدی.
سرم و پایین می ندازم و با تردید بالاخره اعتراف می کنم:
_آره،انگار عاشق شدم.
_شک نکن!این حال تو چیزی جز عاشقی نیست،فقط موندم عاشق چیه این گند اخلاق شدی؟درسته تیپ و قیافه و موقعیت داره اما خدایی اخلاق صفر.
به یاد هامون لبخندی می زنم و میگم:
_اولین باری که حس کردم چقدر می خوامش وقتی بود که یواشکی نماز خوندنش و نگاه می کردم.
_آها پس دیدی بچه مؤمنه خوشت اومد؟
_نه،ربطی به ایمانش نداره،اون انسانه.
نگاه زیرزیرکی بهم می ندازه:
_خری به خدا آرامش!انسانه که دست روت بلند کرده؟
آهی می کشم:
_من درکش می کنم،من اگه جای اون بودم خیلی بدتر از این ها عمل می کردم،الان می گی مارال ولی خودتو اگه جای هامون بودی اون وقت می فهمیدی اون تا همین جاشم در حق من مردونگی کرده.
شونه بالا می ندازه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_فعلا که جاش نیستم و دلم می خواد قضاوتش کنم،با وجود همه ی اینا حق نداشت تو رو بزنه.
سکوت می کنم و چیزی نمی گم،یک ربع بعد وقتی مارال ماشین رو جلوی بیمارستان پارک می کنه تمام وجودم پر می شه از هیجان.از هیجان دیدنش بعد از پنج روز دلتنگی،هم استرس واکنشش رو دارم و هم دلم تنگ شه و پشت پا زدم به همه چیز.
پیاده می شم و جلوتر از مارال به سمت بیمارستان می رم،بین تابلو های نصب شده دنبال اسمش می گردم و خیلی زود پیدا می کنم :
دکتر هامون صادقی،فوق تخصص جراحی قلب و عروق.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوشش
شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خانومانه داشتم،یه چیزی که در شان همسر دکتر صادقی باشه.اما الان این مانتوی دخترونه ی سیاه با اون قد کوتاه و آستین های سه ربعش کاملا مغایر بود با سلیقه ی هامون.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
ناچارا به همون راضی می شم و دل از آینه می کَنم.هامون دیشب نیومد،من تا صبح منتظر بودم و اون نیومد.امروز صبح هم بیخیال خوابیدن بلند شدم و خونه رو مرتب کردم اما باز هم هامون نیومد.دلتنگی که شاخ و دم نداشت،دلم براش تنگ بود و حالا که اون نیومد من باید می رفتم،حتی اگه توبیخ می شدم یا دعوام می کرد من باید می دیدمش.کفش های آل استارم رو می پوشم،هامون حتی فراموش کرده بود در رو قفل کنه.عیبی نداره اگه امروز آخرین روز آزادیم باشه دلم می خواد به سمت هامون پرواز کنم نه کس دیگه ای.
از پله ها پایین میرم،جلوی در خونه ی خاله ملیحه لبخند تلخی روی لب هام می شینه،گفت دیگه پسری به اسم هامون ندارم اما توی این چند روز انقدر گریه کرد که من از درد خودم رو فراموش کردم،هم هاله هم خاله ملیحه،وضعیت شون بدتر از من نباشه بهتر از من هم نبود.با وجود تمام زخم زبون های پنج روزه ی خاله ملیحه اما همچنان برام قابل احترام بود.
در حیاط رو باز می کنم و با دیدن مارال لبخندی به لبم میاد،بهش گفتم نیا دنبالم اما باز هم اومد و خدا می دونه من چقدر توی این شرایط بهش احتیاج داشتم.سوار می شم و با قدردانی می گم:
_مارال ممنونم.
استارت می زنه و جواب میده:
_واسه چی؟
_همین که اومدی.
سر خم می کنه و مطیعانه می گه:
_مخلصیم.ولی بیشتر واسه خاطر خودم اومدم،واقعا برام جالبه بعد از پنج روز دیدار تو و هامون قراره چطور بشه!ولی از الان گفته باشم آرامش حرف مفت بزنه و بخواد از اون برادر سبک سرش دفاع کنه با پاشنه ی کفشم می زنم پای چشمش.
خنده م می میره:
_تو هنوز روبه روش واینستادی،به چشماش زل نزدی،اون وقت دعوا که هیچ حرف زدنتم یادت میره.
_پاک از دست رفتی آرامش،زبون درازت کو پس؟
آهی می کشم:
_کوتاه شد.
_بدم نشد،زیادی حرف می زدی،زیادی هم چرت می گفتی.یادته می گفتی من بمیرمم جایی نمی خوابم که آب زیرم بره؟یادته می گفتی شده با یه پیرمرد ازدواج کنم ارث شو بالا بکشم نمیرم مثل بقیه خودم و اسیر یه زندگی یکنواخت کنم،بهت گفتم آرامش زیاد دل خوش نباش،این زندگیه!معلوم نیست برای فردایی که تو انقدر براش نقشه کشیدی چه خوابایی دیده.فکرشم می کردی یه روز زن هامون بشی؟
حرفاش درد داشت اما جمله ی آخرش لبخند به لبم میاره:
_به تو خوابمم نمی دیدم.
_اما الان زنشی،بروز نمیدی اما از اون چشمات می فهمم عاشقشی.بد جورم عاشق شدی.
سرم و پایین می ندازم و با تردید بالاخره اعتراف می کنم:
_آره،انگار عاشق شدم.
_شک نکن!این حال تو چیزی جز عاشقی نیست،فقط موندم عاشق چیه این گند اخلاق شدی؟درسته تیپ و قیافه و موقعیت داره اما خدایی اخلاق صفر.
به یاد هامون لبخندی می زنم و میگم:
_اولین باری که حس کردم چقدر می خوامش وقتی بود که یواشکی نماز خوندنش و نگاه می کردم.
_آها پس دیدی بچه مؤمنه خوشت اومد؟
_نه،ربطی به ایمانش نداره،اون انسانه.
نگاه زیرزیرکی بهم می ندازه:
_خری به خدا آرامش!انسانه که دست روت بلند کرده؟
آهی می کشم:
_من درکش می کنم،من اگه جای اون بودم خیلی بدتر از این ها عمل می کردم،الان می گی مارال ولی خودتو اگه جای هامون بودی اون وقت می فهمیدی اون تا همین جاشم در حق من مردونگی کرده.
شونه بالا می ندازه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_فعلا که جاش نیستم و دلم می خواد قضاوتش کنم،با وجود همه ی اینا حق نداشت تو رو بزنه.
سکوت می کنم و چیزی نمی گم،یک ربع بعد وقتی مارال ماشین رو جلوی بیمارستان پارک می کنه تمام وجودم پر می شه از هیجان.از هیجان دیدنش بعد از پنج روز دلتنگی،هم استرس واکنشش رو دارم و هم دلم تنگ شه و پشت پا زدم به همه چیز.
پیاده می شم و جلوتر از مارال به سمت بیمارستان می رم،بین تابلو های نصب شده دنبال اسمش می گردم و خیلی زود پیدا می کنم :
دکتر هامون صادقی،فوق تخصص جراحی قلب و عروق.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025