🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوپنج
بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی رو می شنوم که نوید خاموش بودن تلفنش رو میده،خدایا پنج روز… پنج روز گذشته و خبری از هامون نیست،پنج روز گذشته و هیچ کس نمی دونه هامون کجاست.
خاله ملیحه،من،هاله،محمد… هر کجایی که به ذهنمون می رسید رو گشتیم اما نیست که نیست. حدس زدم شاید رفته روستا اما علی بابا گفت اون جا هم نیست.دیگه دارم دیوونه می شم!
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
محمد اسمش رو توی تمام بیمارستان های مشهد و اطراف مشهد سرچ زده،برام عجیبه که این طوری غیبش بزنه.
صدای زنگ موبایلم که می شه هیجان زده از جا می پرم،با دیدن اسم محمد ناامید جواب می دم:
_سلام،خبری از هامون نشد؟
جواب میده:
_پیداش کردم،نگران نباش.
کل وجودم بی تاب می شه،دلم می خواست فقط بدونم کجاست تا به سمتش پرواز کنم.اشک شوق توی چشمم جمع می شه و می پرسم:
_خوبه؟
_چی بگم؟صداش که مثل همیشه نبود.
دلم می گیره،خدا می دونه چی بهش گذشته ،می پرسم:
_خوب نگفت کجاست؟کی میاد ؟
_نگفت کجاست اما فردا میاد برای عمل آزاده.
_آزاده؟
_یه دختر هشت ساله که دو هفته ست بستریه،فردا نوبت عمل داره.هامون بهش قول داده خودش عملش کنه.
نفسم رو آسوده خاطر بیرون می فرستم که میگه:
_هنوز نمی خوای بگی چی شده که هامون این طوری غیبش زده؟
این چندمین بار بود که توی این پنج روز این سوالو می شنیدم؟چندمین بار بود که این جواب تکراری رو می دادم:
_من از هیچی خبر ندارم.
_داری دروغ می گی،هاله از وضعیت خونتون گفت،محاله خبر نداشته باشی…
با مکث ادامه میده:
_ببین آرامش،تا الان کاری به کارت نداشتم اما اگه بفهمم دلیل حال خراب داداشم تویی،دیگه منم روبه روتم.
تلخ جوابش رو میدم:
_همه روبه روی منن،تو هم باشی یا نه فرقی به حالم نداره.
با تحکم میگه:
_گوش کن آرامش…
وسط حرفش می پرم:
_تو گوش کن محمد،اگه هامون رفت دلیلش من نبودم خودش بود.چون نمی تونه باور کنه من بی گناهم عزیز کرده ی خودش گناهکار.وقتی اومد ازش بپرس!شهامت داشته باشه بهت می گه فقط به خاطر این که با حرف حق رو به رو شده وضعیتش اینه.دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد اما الان خوشحالم بابت عذابی که این پنج روز کشیده،چون باید بفهمه فکری که اونو دیوونه کرده رو من تجربه کردم.به قول خودش یه دختر بچه اتفاق هایی رو که اون نتونست بشنوه و فرار کرد رو تجربه کردم.حالا فهمیدی هامون چرا رفت؟
سکوت می کنه،پوزخند می زنم:
_ممنون که خبر دادی اگه امشبم نیومد خونه فردا من برای دیدنش میام بیمارستان،با وجود همه ی اتفاق ها…
مکث می کنم و آروم ادامه ی جمله م رو بیان می کنم:
_دلم خیلی براش تنگ شده.
چند ثانیه ای منتظر می مونم و درنهایت تلفن رو قطع می کنم.آره دلم تنگ شده بود،برای آدمی که بارها کتکم زد،غرورم رو خورد کرد،باورم نکرد،تنم رو لرزوند.من بی قرار این آدمم،با تموم بدی هاش. کاش بیاد،کاش زودتر بیاد،کاش زودتر ببینمش.خیلی بی رحمی هامون،من این جا جون کندم و تو فراموش کردی آرامشی هم هست که به تو دل خوشه،من این جا اشک ریختم و تو از یاد بردی من توی این دنیا فقط تو رو دارم.من این جا زخم زبون های مادر تو شنیدم که شب و روز بهم گفت تو پسرم و فراری دادی و تو حتی برات مهم نبود من تو چه حالیم. حتی نخواستی کامل بشنوی،تا با حرفام بهت ثابت کنم،بعد تصمیم می گرفتی مجازاتم کنی یا نه! برای بار دوم ثابت کردی حکم هایی که می دی حتی از قصاص و شکنجه هم دردناک تره.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
من این جا عذاب می کشم و تو …
آهی می کشم،کاش حداقل از این فکر لعنتی هم بری.برای پنج روز خودت غیبت زد،کاش برای یک ساعتم از قلبم دور بشی تا بتونم نفس راحت بکشم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوپنج
بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی رو می شنوم که نوید خاموش بودن تلفنش رو میده،خدایا پنج روز… پنج روز گذشته و خبری از هامون نیست،پنج روز گذشته و هیچ کس نمی دونه هامون کجاست.
خاله ملیحه،من،هاله،محمد… هر کجایی که به ذهنمون می رسید رو گشتیم اما نیست که نیست. حدس زدم شاید رفته روستا اما علی بابا گفت اون جا هم نیست.دیگه دارم دیوونه می شم!
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
محمد اسمش رو توی تمام بیمارستان های مشهد و اطراف مشهد سرچ زده،برام عجیبه که این طوری غیبش بزنه.
صدای زنگ موبایلم که می شه هیجان زده از جا می پرم،با دیدن اسم محمد ناامید جواب می دم:
_سلام،خبری از هامون نشد؟
جواب میده:
_پیداش کردم،نگران نباش.
کل وجودم بی تاب می شه،دلم می خواست فقط بدونم کجاست تا به سمتش پرواز کنم.اشک شوق توی چشمم جمع می شه و می پرسم:
_خوبه؟
_چی بگم؟صداش که مثل همیشه نبود.
دلم می گیره،خدا می دونه چی بهش گذشته ،می پرسم:
_خوب نگفت کجاست؟کی میاد ؟
_نگفت کجاست اما فردا میاد برای عمل آزاده.
_آزاده؟
_یه دختر هشت ساله که دو هفته ست بستریه،فردا نوبت عمل داره.هامون بهش قول داده خودش عملش کنه.
نفسم رو آسوده خاطر بیرون می فرستم که میگه:
_هنوز نمی خوای بگی چی شده که هامون این طوری غیبش زده؟
این چندمین بار بود که توی این پنج روز این سوالو می شنیدم؟چندمین بار بود که این جواب تکراری رو می دادم:
_من از هیچی خبر ندارم.
_داری دروغ می گی،هاله از وضعیت خونتون گفت،محاله خبر نداشته باشی…
با مکث ادامه میده:
_ببین آرامش،تا الان کاری به کارت نداشتم اما اگه بفهمم دلیل حال خراب داداشم تویی،دیگه منم روبه روتم.
تلخ جوابش رو میدم:
_همه روبه روی منن،تو هم باشی یا نه فرقی به حالم نداره.
با تحکم میگه:
_گوش کن آرامش…
وسط حرفش می پرم:
_تو گوش کن محمد،اگه هامون رفت دلیلش من نبودم خودش بود.چون نمی تونه باور کنه من بی گناهم عزیز کرده ی خودش گناهکار.وقتی اومد ازش بپرس!شهامت داشته باشه بهت می گه فقط به خاطر این که با حرف حق رو به رو شده وضعیتش اینه.دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد اما الان خوشحالم بابت عذابی که این پنج روز کشیده،چون باید بفهمه فکری که اونو دیوونه کرده رو من تجربه کردم.به قول خودش یه دختر بچه اتفاق هایی رو که اون نتونست بشنوه و فرار کرد رو تجربه کردم.حالا فهمیدی هامون چرا رفت؟
سکوت می کنه،پوزخند می زنم:
_ممنون که خبر دادی اگه امشبم نیومد خونه فردا من برای دیدنش میام بیمارستان،با وجود همه ی اتفاق ها…
مکث می کنم و آروم ادامه ی جمله م رو بیان می کنم:
_دلم خیلی براش تنگ شده.
چند ثانیه ای منتظر می مونم و درنهایت تلفن رو قطع می کنم.آره دلم تنگ شده بود،برای آدمی که بارها کتکم زد،غرورم رو خورد کرد،باورم نکرد،تنم رو لرزوند.من بی قرار این آدمم،با تموم بدی هاش. کاش بیاد،کاش زودتر بیاد،کاش زودتر ببینمش.خیلی بی رحمی هامون،من این جا جون کندم و تو فراموش کردی آرامشی هم هست که به تو دل خوشه،من این جا اشک ریختم و تو از یاد بردی من توی این دنیا فقط تو رو دارم.من این جا زخم زبون های مادر تو شنیدم که شب و روز بهم گفت تو پسرم و فراری دادی و تو حتی برات مهم نبود من تو چه حالیم. حتی نخواستی کامل بشنوی،تا با حرفام بهت ثابت کنم،بعد تصمیم می گرفتی مجازاتم کنی یا نه! برای بار دوم ثابت کردی حکم هایی که می دی حتی از قصاص و شکنجه هم دردناک تره.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
من این جا عذاب می کشم و تو …
آهی می کشم،کاش حداقل از این فکر لعنتی هم بری.برای پنج روز خودت غیبت زد،کاش برای یک ساعتم از قلبم دور بشی تا بتونم نفس راحت بکشم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025