🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوچهار
سرش رو به طرفین تکون میده و می پرسه:
_چی شده؟
چی شده بود؟هیچی.فقط شوهرم فهمیده بود همسرش بارداره و این بود حال روز من و این خونه.
نگاهش به دستم که باند سفید دورش پیچیده بود میوفته و نگران دوباره سوالش رو تکرار می کنه:
_دستت و چرا بستی آرامش؟خوب بگو چی شده؟
جوابش رو زمزمه می کنم:
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
_تصادف کردم.
ناباور دستش رو مشت می کنه و جلوی دهنش می ذاره:
_الان خوبی؟
چشمام و روی هم می ذارم:
_خوبم،نگران نباش! بیا داخل…
سرکی می کشه و با دیدن وضع خونه با تعجب بیشتری می پرسه:
_این جا چرا این شکلی شده هامون کجاست؟
زمزمه می کنم:
_رفت.
_کجا رفت این وقت شب؟صداها رو شنیدم اما مامان نذاشت بیام،الان که خوابش برد یواشکی اومدم.
شونه ای بالا می ندازم و از جلوی در کنار میرم.
داخل میاد و دوباره اطراف و از نظر می گذرونه:
_اولین باره می بینم هامون از روی عصبانیت همچین کاری کرده.حتما مسئله ی بزرگی بوده.
سکوت می کنم،هاله زمانی محرم اسرارم بود اما الان نمی تونستم بهش بگم اصل قضیه چیه چون یک سر ماجرا برادر جوونش بود و یک سر ماجرا منِ غریبه !انگار از سکوتم پی می بره نمی خوام حرف بزنم.دستی روی کبودی صورتم که هنوز مشخص بود می کشه و میگه:
_برادر من از روی علاقه عقدت نکرد مگه نه؟پی انتقام بود.
باز هم جوابش سکوته.به چشم هام خیره می مونه،دیگه توی نگاه آبی رنگش نفرت و عصبانیت چند وقته قبل نیست،انگار داره سعی می کنه ببخشه،شاید هم دلش به حالم سوخته.که لحنش آروم شده:
_باورم نمیشه.هامون این کارو باهات بکنه.
پوزخندی می زنم و جوابش رو توی دلم میدم:
_درد منم اینه که هیچ کس باورش نمیشه.اگه بگم باورت نمی شه برادر کوچک ترت بهم تعرض کرد و برادر بزرگ ترت برای انتقام عقدم کرد تا با کتک زدنم داغ دل خودش و آروم کنه.این وسط تنها چیزی که قابل باوره گناهکار بودنِ منه!
متاسف میگه:
_من باهاش حرف می زنم،نگران نباش همه چی درست میشه.
سری تکون می دم،خوش خیال بود که فکر می کرد با حرف زدن تاثیری روی هامون می ذاره.
اشاره ای به خورده شیشه ها می کنه:
_کمکت کنم؟
_نه،می خوام استراحت کنم.
در رو می بنده:
_باشه استراحت کن،من تا هر جا بتونم جمع می کنم .
معترض میگم:
_لازم نیست،اون طوری خوابم نمی بره.
بدون این که کفش هاش و در بیاره به داخل هدایتم می کنه،دمپایی رو فرشی رو جلوی پام می ذاره.شرمنده می شم وقتی بهم خوبی می کنه.من تا همین جاشم شرمنده ی این خانواده بودم.
_به من فکر نکن،به فکر خودت باش که دیگه شناخته نمیشی.برو بخواب من اینا رو جمع می کنم .
به سمت اتاق هامون هدایتم می کنه،مسیرم رو کج می کنم و به اتاق خودم می رم،معنا دار نگاهی به لباس ها و وسایلم می ندازه اما فضولی نمی کنه و بعد از گفتن شب بخیر در اتاق رو می بنده.کاش می رفت،ای کاش می رفت و خوبی نمی کرد،با خوبی کردن ها فقط دلم بیشتر می سوزه.اگه محبت های خاله ملیحه،هاله و هامون نبود صد سال پشیمون نمی شدم از کشتن آدم پستی مثل هاکان اما الان هر با دیدن نگاه ماتم زده شون از خودم متنفر می شم،علارغم تمام اتفاقات من حق نداشتم داغ روی دل کسایی بذارم که بهم خوبی کردن .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
روی تخت دراز می کشم،اثرات مسکن توی تنم بود اما ذهنم آشفته تر از این بود که آروم بگیره.هامون الان کجا بود؟چی کار می کرد؟ باور می کرد حرف هام و ؟ بعد از این قرار بود چی بشه؟این ها همه سوالایی بودن که شبم رو بکنن اندازه ی هزار و یک شب و برام کلی فکر و خیال به جا بذارن،فقط خدا به حال من و این بچه ای که از راه نرسیده این همه مصیبت دید،برسه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودوچهار
سرش رو به طرفین تکون میده و می پرسه:
_چی شده؟
چی شده بود؟هیچی.فقط شوهرم فهمیده بود همسرش بارداره و این بود حال روز من و این خونه.
نگاهش به دستم که باند سفید دورش پیچیده بود میوفته و نگران دوباره سوالش رو تکرار می کنه:
_دستت و چرا بستی آرامش؟خوب بگو چی شده؟
جوابش رو زمزمه می کنم:
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
_تصادف کردم.
ناباور دستش رو مشت می کنه و جلوی دهنش می ذاره:
_الان خوبی؟
چشمام و روی هم می ذارم:
_خوبم،نگران نباش! بیا داخل…
سرکی می کشه و با دیدن وضع خونه با تعجب بیشتری می پرسه:
_این جا چرا این شکلی شده هامون کجاست؟
زمزمه می کنم:
_رفت.
_کجا رفت این وقت شب؟صداها رو شنیدم اما مامان نذاشت بیام،الان که خوابش برد یواشکی اومدم.
شونه ای بالا می ندازم و از جلوی در کنار میرم.
داخل میاد و دوباره اطراف و از نظر می گذرونه:
_اولین باره می بینم هامون از روی عصبانیت همچین کاری کرده.حتما مسئله ی بزرگی بوده.
سکوت می کنم،هاله زمانی محرم اسرارم بود اما الان نمی تونستم بهش بگم اصل قضیه چیه چون یک سر ماجرا برادر جوونش بود و یک سر ماجرا منِ غریبه !انگار از سکوتم پی می بره نمی خوام حرف بزنم.دستی روی کبودی صورتم که هنوز مشخص بود می کشه و میگه:
_برادر من از روی علاقه عقدت نکرد مگه نه؟پی انتقام بود.
باز هم جوابش سکوته.به چشم هام خیره می مونه،دیگه توی نگاه آبی رنگش نفرت و عصبانیت چند وقته قبل نیست،انگار داره سعی می کنه ببخشه،شاید هم دلش به حالم سوخته.که لحنش آروم شده:
_باورم نمیشه.هامون این کارو باهات بکنه.
پوزخندی می زنم و جوابش رو توی دلم میدم:
_درد منم اینه که هیچ کس باورش نمیشه.اگه بگم باورت نمی شه برادر کوچک ترت بهم تعرض کرد و برادر بزرگ ترت برای انتقام عقدم کرد تا با کتک زدنم داغ دل خودش و آروم کنه.این وسط تنها چیزی که قابل باوره گناهکار بودنِ منه!
متاسف میگه:
_من باهاش حرف می زنم،نگران نباش همه چی درست میشه.
سری تکون می دم،خوش خیال بود که فکر می کرد با حرف زدن تاثیری روی هامون می ذاره.
اشاره ای به خورده شیشه ها می کنه:
_کمکت کنم؟
_نه،می خوام استراحت کنم.
در رو می بنده:
_باشه استراحت کن،من تا هر جا بتونم جمع می کنم .
معترض میگم:
_لازم نیست،اون طوری خوابم نمی بره.
بدون این که کفش هاش و در بیاره به داخل هدایتم می کنه،دمپایی رو فرشی رو جلوی پام می ذاره.شرمنده می شم وقتی بهم خوبی می کنه.من تا همین جاشم شرمنده ی این خانواده بودم.
_به من فکر نکن،به فکر خودت باش که دیگه شناخته نمیشی.برو بخواب من اینا رو جمع می کنم .
به سمت اتاق هامون هدایتم می کنه،مسیرم رو کج می کنم و به اتاق خودم می رم،معنا دار نگاهی به لباس ها و وسایلم می ندازه اما فضولی نمی کنه و بعد از گفتن شب بخیر در اتاق رو می بنده.کاش می رفت،ای کاش می رفت و خوبی نمی کرد،با خوبی کردن ها فقط دلم بیشتر می سوزه.اگه محبت های خاله ملیحه،هاله و هامون نبود صد سال پشیمون نمی شدم از کشتن آدم پستی مثل هاکان اما الان هر با دیدن نگاه ماتم زده شون از خودم متنفر می شم،علارغم تمام اتفاقات من حق نداشتم داغ روی دل کسایی بذارم که بهم خوبی کردن .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
روی تخت دراز می کشم،اثرات مسکن توی تنم بود اما ذهنم آشفته تر از این بود که آروم بگیره.هامون الان کجا بود؟چی کار می کرد؟ باور می کرد حرف هام و ؟ بعد از این قرار بود چی بشه؟این ها همه سوالایی بودن که شبم رو بکنن اندازه ی هزار و یک شب و برام کلی فکر و خیال به جا بذارن،فقط خدا به حال من و این بچه ای که از راه نرسیده این همه مصیبت دید،برسه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025