🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودویک
سکوت می کنه،خدایا باور کنه،بفهمه،درک کنه که دروغ نمی گم.اگه الان باز با داد و فریاد بگه دارم به برادرش تهمت می زنم دیگه دووم نمیارم.صورتش رو نمی بینم اما بعد از یه سکوت طولانی صدای خش دارش رو می شنوم:
_پس رابطه داشتین..
لبخند تلخی کنج لب هام جا خوش می کنه،باید خوشحال می بودم که باور کرد یا ناراحت؟خدایا هامون حتی احتمال چیزی که قرار بود بشنوه رو نمی داد.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به خودم جرئت می دم تا سر بلند کنم،سرش پایین افتاده،شونه هاش خم شده،حس می کنم نفس هاش آروم شده،اون قدر آروم که حس نمیشه.خدایا چی به سرمون اومده بود؟
_از کجا بدونم راست میگی؟
حتی جمله ش هم مثل همیشه محکم بیان نشده بود انگار خودش هم باور کرده بود و فقط می خواست به آخرین ریسمون شانسش چنگ بندازه.
باید مطمئنش می کردم،سخت بود اما تنها فرصتم بود:
_نمی دونم برای ثابت کردن این که بچه ی تو شکمم مال هاکانه چند راه هست اما من حاضرم همه ی راه رو برم.هامون…قسم می خورم من کسی و توی این خونه نیاوردم،من اون آدم پستی که تو فکر می کنی نیستم.
بالاخره سرش رو بلند می کنه،با دیدن چشم هاش دلم می خواد لال بشم و حرف نزنم تا نشنوه و عذاب نکشه.
اما انگار این بار همه چیز دست به دست هم داده تا حقیقت برملا بشه.سیبک گلوش بالا و پایین میره و خش دار زمزمه می کنه:
_پس زن من قبلا با برادرم رابطه داشته.
لبخند تلخی می زنه:
_جالبه… زنم حامله ست اما من عمو میشم به جای بابا.
سرش رو بین دستاش می گیره و فشار میده،معلومه برای مهار کردن اشکش،فریادش داره خودش رو زجر کش می کنه.گرفته میگه:
_چرا آرامش؟چطور راضی شدی باهاش بخوابی؟
با یاد اون شب دوباره لرز به تنم میوفته،دلم نمی خواست از اون شب بگم اما انگار مجبور بودم.
این بار مانع اشکام نمی شم و با حال بارونی می نالم:
_من راضی نشدم هامون،به خدا قسم من نخواستم.
مکث می کنم،سرش رو بلند کرده و به من خیره شده،سرم رو پایین می ندازم تا خیرگی نگاهش کمتر پدر حالم رو در بیاره.با اشک و درد از یادآوری اون شب زمزمه می کنم:
_هاکان به من تجاوز کرد.
سرم رو که بلند می کنم می بینم با همون حال نگاهم می کنه،کم کم لبخندی روی لبش میاد و شروع می کنه به قهقهه زدن.قهقهه ای از روی عصبانیت.سرش رو به عقب پرت کرده و بی مهابا می خنده.
کمی که به چهره ش خیره می مونم متوجه ی اشکی که هنگام خندیدن از چشمش جاری شده می شم.با همون خنده میگه:
_عوضی…
خنده ش بند میاد،بلند میشه و شیشه ی عطرش رو با تمام قدرت به آینه می کوبه و عربده می کشه:
_عوضــــــی…
از صدای مهیب شکستن آینه جیغی می کشم،به سمتم بر می گرده و این بار فریاد عصبانیش رو مثل پتک روی سر من می کوبه:
_مثل ســــگ دروغ می گی،مثل ســگ.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
حالم خرابه از این همه کشمکش،من زن حامله ای که به خاطر تصادف الان باید توی بستر خوابیده باشم اما دارم جون می کنم تا خودم رو به شوهرم ثابت کنم،حالم خرابه اما الان اگه می باختم یعنی همیشه باخته بودم.دستم رو بند زمین می کنم و بلند می شم،روبه روی هامون قرار می گیرم.با دل و جرئت شده بودم که خیره بودم به یه جفت چشم با رگه های قرمز عصبانیت .خیره به چهره ای کبود شده که توی عصبانیت هم ملاحظه می کرد تا زیر بار کتکم نگیره ،مبادا به بچم آسیب برسه.
لعنت به این اشک های مزاحم که حرف زدن رو سخت کردن.خیره توی چشم هاش این بار من شروع می کنم:
_برادر تو به من تجاوز کرد هامون،منِ احمق انقدر بهش اعتماد داشتم که در خونم و به روش باز کردم اما اون چی کار کرد؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدونودویک
سکوت می کنه،خدایا باور کنه،بفهمه،درک کنه که دروغ نمی گم.اگه الان باز با داد و فریاد بگه دارم به برادرش تهمت می زنم دیگه دووم نمیارم.صورتش رو نمی بینم اما بعد از یه سکوت طولانی صدای خش دارش رو می شنوم:
_پس رابطه داشتین..
لبخند تلخی کنج لب هام جا خوش می کنه،باید خوشحال می بودم که باور کرد یا ناراحت؟خدایا هامون حتی احتمال چیزی که قرار بود بشنوه رو نمی داد.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به خودم جرئت می دم تا سر بلند کنم،سرش پایین افتاده،شونه هاش خم شده،حس می کنم نفس هاش آروم شده،اون قدر آروم که حس نمیشه.خدایا چی به سرمون اومده بود؟
_از کجا بدونم راست میگی؟
حتی جمله ش هم مثل همیشه محکم بیان نشده بود انگار خودش هم باور کرده بود و فقط می خواست به آخرین ریسمون شانسش چنگ بندازه.
باید مطمئنش می کردم،سخت بود اما تنها فرصتم بود:
_نمی دونم برای ثابت کردن این که بچه ی تو شکمم مال هاکانه چند راه هست اما من حاضرم همه ی راه رو برم.هامون…قسم می خورم من کسی و توی این خونه نیاوردم،من اون آدم پستی که تو فکر می کنی نیستم.
بالاخره سرش رو بلند می کنه،با دیدن چشم هاش دلم می خواد لال بشم و حرف نزنم تا نشنوه و عذاب نکشه.
اما انگار این بار همه چیز دست به دست هم داده تا حقیقت برملا بشه.سیبک گلوش بالا و پایین میره و خش دار زمزمه می کنه:
_پس زن من قبلا با برادرم رابطه داشته.
لبخند تلخی می زنه:
_جالبه… زنم حامله ست اما من عمو میشم به جای بابا.
سرش رو بین دستاش می گیره و فشار میده،معلومه برای مهار کردن اشکش،فریادش داره خودش رو زجر کش می کنه.گرفته میگه:
_چرا آرامش؟چطور راضی شدی باهاش بخوابی؟
با یاد اون شب دوباره لرز به تنم میوفته،دلم نمی خواست از اون شب بگم اما انگار مجبور بودم.
این بار مانع اشکام نمی شم و با حال بارونی می نالم:
_من راضی نشدم هامون،به خدا قسم من نخواستم.
مکث می کنم،سرش رو بلند کرده و به من خیره شده،سرم رو پایین می ندازم تا خیرگی نگاهش کمتر پدر حالم رو در بیاره.با اشک و درد از یادآوری اون شب زمزمه می کنم:
_هاکان به من تجاوز کرد.
سرم رو که بلند می کنم می بینم با همون حال نگاهم می کنه،کم کم لبخندی روی لبش میاد و شروع می کنه به قهقهه زدن.قهقهه ای از روی عصبانیت.سرش رو به عقب پرت کرده و بی مهابا می خنده.
کمی که به چهره ش خیره می مونم متوجه ی اشکی که هنگام خندیدن از چشمش جاری شده می شم.با همون خنده میگه:
_عوضی…
خنده ش بند میاد،بلند میشه و شیشه ی عطرش رو با تمام قدرت به آینه می کوبه و عربده می کشه:
_عوضــــــی…
از صدای مهیب شکستن آینه جیغی می کشم،به سمتم بر می گرده و این بار فریاد عصبانیش رو مثل پتک روی سر من می کوبه:
_مثل ســــگ دروغ می گی،مثل ســگ.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
حالم خرابه از این همه کشمکش،من زن حامله ای که به خاطر تصادف الان باید توی بستر خوابیده باشم اما دارم جون می کنم تا خودم رو به شوهرم ثابت کنم،حالم خرابه اما الان اگه می باختم یعنی همیشه باخته بودم.دستم رو بند زمین می کنم و بلند می شم،روبه روی هامون قرار می گیرم.با دل و جرئت شده بودم که خیره بودم به یه جفت چشم با رگه های قرمز عصبانیت .خیره به چهره ای کبود شده که توی عصبانیت هم ملاحظه می کرد تا زیر بار کتکم نگیره ،مبادا به بچم آسیب برسه.
لعنت به این اشک های مزاحم که حرف زدن رو سخت کردن.خیره توی چشم هاش این بار من شروع می کنم:
_برادر تو به من تجاوز کرد هامون،منِ احمق انقدر بهش اعتماد داشتم که در خونم و به روش باز کردم اما اون چی کار کرد؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025