🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهشتادوهشت
از ترس قدمی به عقب بر می دارم،مثل همیشه اخم داره،مثل همیشه هیچ چیز از نگاهش قابل تشخیص نیست اما برعکس همیشه نگاهش وحشت رو به دلم می ندازه،انگار داره هشدار میده،یه ناقوس مثل ناقوس مرگ.
سرتاپام رو از نظر می گذرونه،منتظر داد و فریادهاشم اما آروم به حرف میاد:
_پس سر پا شدی.
لبم رو بین دندون هام فشار میدم،چقدر لحنش در عین آروم بودن ترسناک بود،چقدر نگاهش سنگین بود.
سری تکون میده:
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
_حالا که خوب شدی می تونیم بریم خونه عزیزم.
حس می کنم باید توضیح بدم:
_هامون من…
وسط کلامم با جدیت هشدار میده:
_هیششش!هیچی نگو.
سکوت می کنم،من که از خدامه چیزی نگم ولی ای کاش تو هم نپرسی.
به سمت کیفم که روی صندلی بود میره و برش می داره،حتی فراموش کرده بودم کیف هم دارم.حتی از بچه م هم غافل شدم،من چطور مادری بودم؟
از اتاق بیرون میره،با قدم های آهسته دنبالش می رم.حتی بر نمی گرده تا ببینه کمک می خوام یا نه،انگار من براش بی اهمیت ترین مسئله م.
دستم رو به دیوار می گیرم و به هر سختی شده پشت سرش می رم.بیرون بیمارستان سوار ماشینش می شه،متوقف می شم،توی ذهنم به این فکر می کنم اگه فرار کنم چی میشه ؟ می رفتم خونه ی مارال و مسلما هامون پیدام می کرد و همه چیز بدتر میشد. نفس عمیقی می کشم و توی دلم دعا می کنم همه چیز ختم به خیر بشه. به سمت ماشینش میرم.دستم برای باز کردن در می لرزه اما باز می کنم و سوار می شم.هنوز در رو کامل نبستم ماشین با صدای مهیبی حرکت می کنه و طپش قلبم تشدید میشه.نگاهم رو از زیر چشم بهش می دوزم،صورتش به قرمزی می زنه،گرفته ست اما چرا سکوت کرده؟ دستش رو دور فرمون فشار میده اونقدری که فرمون در حال خورد شدنه اما چرا توی دهن من نمی کوبه؟ چرا فریاد نمی زنه؟چرا نمی پرسه؟ کل راه با دلشوره می گذره.دلشوره ای که تمام دردهام و از یادم برده،حتی سوزش دستم هم به چشمم نمیاد.ماشین که جلوی خونه می ایسته حس می کنم به سمت قتلگاهم اومدم.چی می شد اگه از روز اول حقیقت رو می گفتم؟فوقش حکمم رو قصاص می بریدن.فوقش طناب دار دور گردنم میوفتاد،ترسناک تر از الان بود؟
ماشین رو داخل نمی بره،انگار برای کشتن من عجله داره.با ترس و لرز همراه هامون اون پله ها رو طی می کنم،کلید می ندازه،در باز میشه،پاهام برای رفتن به داخل پیشروی نمی کنه،می فهمه و بازوم رو می گیره و تقریبا پرتم می کنه داخل.
دستم رو بند دیوار می کنم،در رو می بنده و با کلید قفلش می کنه.
روبه روم می ایسته،سینه به سینه.من با ترس اون با خشم.من وحشت زده و اون دقیقا حکم همون ماموری رو داره که می خواد حکم قتلم رو صادر کنه.
قدمی نزدیک تر میشه،پشت سرم دیواره اما به همون هم پناه میبرم و خودم رو بیشتر بهش می چسبونم. بالاخره صداش میاد،آروم اما…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_نگفته بودی حامله ای همسر عزیزم.
می ترسم،خدایا از نگاهش می ترسم،می خنده:
_من که بهت دست نزدم چطور حامله شدی؟
صدام به سختی بیرون میاد:
_هامون من…
وسط حرفم هیستیریک میگه:
_هیششش!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهشتادوهشت
از ترس قدمی به عقب بر می دارم،مثل همیشه اخم داره،مثل همیشه هیچ چیز از نگاهش قابل تشخیص نیست اما برعکس همیشه نگاهش وحشت رو به دلم می ندازه،انگار داره هشدار میده،یه ناقوس مثل ناقوس مرگ.
سرتاپام رو از نظر می گذرونه،منتظر داد و فریادهاشم اما آروم به حرف میاد:
_پس سر پا شدی.
لبم رو بین دندون هام فشار میدم،چقدر لحنش در عین آروم بودن ترسناک بود،چقدر نگاهش سنگین بود.
سری تکون میده:
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
_حالا که خوب شدی می تونیم بریم خونه عزیزم.
حس می کنم باید توضیح بدم:
_هامون من…
وسط کلامم با جدیت هشدار میده:
_هیششش!هیچی نگو.
سکوت می کنم،من که از خدامه چیزی نگم ولی ای کاش تو هم نپرسی.
به سمت کیفم که روی صندلی بود میره و برش می داره،حتی فراموش کرده بودم کیف هم دارم.حتی از بچه م هم غافل شدم،من چطور مادری بودم؟
از اتاق بیرون میره،با قدم های آهسته دنبالش می رم.حتی بر نمی گرده تا ببینه کمک می خوام یا نه،انگار من براش بی اهمیت ترین مسئله م.
دستم رو به دیوار می گیرم و به هر سختی شده پشت سرش می رم.بیرون بیمارستان سوار ماشینش می شه،متوقف می شم،توی ذهنم به این فکر می کنم اگه فرار کنم چی میشه ؟ می رفتم خونه ی مارال و مسلما هامون پیدام می کرد و همه چیز بدتر میشد. نفس عمیقی می کشم و توی دلم دعا می کنم همه چیز ختم به خیر بشه. به سمت ماشینش میرم.دستم برای باز کردن در می لرزه اما باز می کنم و سوار می شم.هنوز در رو کامل نبستم ماشین با صدای مهیبی حرکت می کنه و طپش قلبم تشدید میشه.نگاهم رو از زیر چشم بهش می دوزم،صورتش به قرمزی می زنه،گرفته ست اما چرا سکوت کرده؟ دستش رو دور فرمون فشار میده اونقدری که فرمون در حال خورد شدنه اما چرا توی دهن من نمی کوبه؟ چرا فریاد نمی زنه؟چرا نمی پرسه؟ کل راه با دلشوره می گذره.دلشوره ای که تمام دردهام و از یادم برده،حتی سوزش دستم هم به چشمم نمیاد.ماشین که جلوی خونه می ایسته حس می کنم به سمت قتلگاهم اومدم.چی می شد اگه از روز اول حقیقت رو می گفتم؟فوقش حکمم رو قصاص می بریدن.فوقش طناب دار دور گردنم میوفتاد،ترسناک تر از الان بود؟
ماشین رو داخل نمی بره،انگار برای کشتن من عجله داره.با ترس و لرز همراه هامون اون پله ها رو طی می کنم،کلید می ندازه،در باز میشه،پاهام برای رفتن به داخل پیشروی نمی کنه،می فهمه و بازوم رو می گیره و تقریبا پرتم می کنه داخل.
دستم رو بند دیوار می کنم،در رو می بنده و با کلید قفلش می کنه.
روبه روم می ایسته،سینه به سینه.من با ترس اون با خشم.من وحشت زده و اون دقیقا حکم همون ماموری رو داره که می خواد حکم قتلم رو صادر کنه.
قدمی نزدیک تر میشه،پشت سرم دیواره اما به همون هم پناه میبرم و خودم رو بیشتر بهش می چسبونم. بالاخره صداش میاد،آروم اما…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_نگفته بودی حامله ای همسر عزیزم.
می ترسم،خدایا از نگاهش می ترسم،می خنده:
_من که بهت دست نزدم چطور حامله شدی؟
صدام به سختی بیرون میاد:
_هامون من…
وسط حرفم هیستیریک میگه:
_هیششش!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025