🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهشتادوپنج
سرم رو بلند می کنم و چشم های نم دارم رو به چشم هاش می دوزم،چرا من حق ندارم توی سیاهی چشم هاش عشق ببینم به جای تنفر؟چرا نمی تونم هامون و عاشق خودم بکنم؟انگار توی ذهنم پرسه می زنه که جواب سوال هام و به زبون میاره:
_بعضی وقتا باورم می شه داری دل می بندی،این یه حماقته.دل بستن به من حماقته.من هیچ وقت نمی تونم حسی جز نفرت به تو داشته باشم،شاید پشت پا زدم به هاکان و باهات ازدواج کردم اما دوتامون دلیلش و می دونیم مگه نه؟یه ازدواج شاید با عشق شروع بشه و ختم به نفرت بشه. اما ازدواجی که با تنفر شروع شده هیچ وقت تهش با عاشقی تموم نمی شه.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و این یعنی حقیقت مثل پتک توی سرم کوبیده شد.آب پاکی رو خیلی خوب روی دستم ریخت،گفت دل نبند،گفت دل نمی بندم،گفت هیچ وقت نفرتم تبدیل به عشق نمی شه.این یعنی من احمقانه خوبی هاش رو تعبیر به عشق می کردم.
بلند میشه و بهم پشت می کنه،صداش رو نجواگونه به گوشم می رسونه:
_توی همین هفته برای طلاق وقت می گیرم،تا همین جا کافیه!
کاش می شد برم به پاش بیوفتم و بگم تا همین جا کافی نیست،هیچ وقت کافی نیست.من تو رو برای همیشه می خوام،حتی شده نصفه و نیمه،با همین چشم هایی که نفرتت رو داد می زنن.اما نمی ایسته تا بشنوه،نمی خواد که بشنوه.احساس آرامش،قلبِ آرامش بی اهمیت بود،اون قدری که حتی برنگرده تا ببینه چطور با حسرت نگاهش می کنم
…
بی هدف توی پارک قدم می زنم،نگاهم به بچه هاست،به مادرهاست،به جوون ها و پیرمردهاست اما فکرم به سمت دو روز دیگه پرواز کرده و از الان دلم عذادار شده،عذادار مهر طلاقی که بعد از سی روز قرار بود توی شناسنامم بخوره.ازدواجی که کلا سی روز طول کشید،شکنجه ای که قرار بود بیشتر باشه اما از عهده ی مردِ من خارج بود.
برای اولین بار بود کسی تو دنیا دلش می خواست بیشتر شکنجه بشه تا فقط شکنجه گرش رو ببینه؟
اما هامون،توی همین سی روز موفق بود به اندازه ی سی سال زجرم بده،دردی بزرگ تر از عاشق کردن و رها کردن بود؟
آخ،آخ کاش این دل بیچاره م انقدر زود نمی باخت،اون وقت می تونستم زندگیم رو از نو بسازم.با بچه م،بدون ترسِ فهمیدن هامون!
اما الان،آینده برام مهم نیست. فقط هامون باشه،فقط کنارم باشه…هامونی که این روزها حتی خودش رو هم ازم دریغ کرده،صبح زود میره و شب ها انقدر دیر میاد تا مطمئن بشه من خوابیدم.اما خبر نداره از زیر پتو چشم به در دوختم تا فقط سایه ش رو توی تاریکی ببینم.خبر نداره بیدار می مونم تا وقتی برای نماز صبح بیدار میشه ببینمش.
اون میره و غافله از دلِ پیر شده ی من که هر روز خودش رو با بیرون رفتن مخفیانه و قدم زدن توی پارک آروم می کنه.
حتی توی تلگرام هم نمیومد،حتی پیام هایی که بهش دادم رو نمی خوند،چراغش روشن بود اما نه برای من.دیشب هم یکی از بدترین شب ها بود وقتی پای تلفن داشت به محمد می گفت دو روز دیگه قرارِ طلاق گذاشته.
نگاهی به ساعت گوشیم می ندازم،یک ساعت بود مثل آواره ها توی این پارک پرسه می زدم،با وجود طلاق هنوز هم می ترسیدم هامون هر لحظه سر برسه و توبیخم کنه.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
به سمت خیابون می رم،می خوام موبایلم رو توی جیبم بذارم که صدای زنگ گوشیم بلند می شه.نگاهم رو به صفحه می دوزم و با دیدن اسم هامون تمام وجودم یخ می بنده. بی حواس قدم بر می دارم و چشم به اسمش می دوزم،یعنی چی کار داشت بعد از این همه مدت مخفی شدن ؟
باز قدم بر می دارم،تمامم پر شده از استرس،از نبضی که با اسم هامون تپنده می شد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهشتادوپنج
سرم رو بلند می کنم و چشم های نم دارم رو به چشم هاش می دوزم،چرا من حق ندارم توی سیاهی چشم هاش عشق ببینم به جای تنفر؟چرا نمی تونم هامون و عاشق خودم بکنم؟انگار توی ذهنم پرسه می زنه که جواب سوال هام و به زبون میاره:
_بعضی وقتا باورم می شه داری دل می بندی،این یه حماقته.دل بستن به من حماقته.من هیچ وقت نمی تونم حسی جز نفرت به تو داشته باشم،شاید پشت پا زدم به هاکان و باهات ازدواج کردم اما دوتامون دلیلش و می دونیم مگه نه؟یه ازدواج شاید با عشق شروع بشه و ختم به نفرت بشه. اما ازدواجی که با تنفر شروع شده هیچ وقت تهش با عاشقی تموم نمی شه.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و این یعنی حقیقت مثل پتک توی سرم کوبیده شد.آب پاکی رو خیلی خوب روی دستم ریخت،گفت دل نبند،گفت دل نمی بندم،گفت هیچ وقت نفرتم تبدیل به عشق نمی شه.این یعنی من احمقانه خوبی هاش رو تعبیر به عشق می کردم.
بلند میشه و بهم پشت می کنه،صداش رو نجواگونه به گوشم می رسونه:
_توی همین هفته برای طلاق وقت می گیرم،تا همین جا کافیه!
کاش می شد برم به پاش بیوفتم و بگم تا همین جا کافی نیست،هیچ وقت کافی نیست.من تو رو برای همیشه می خوام،حتی شده نصفه و نیمه،با همین چشم هایی که نفرتت رو داد می زنن.اما نمی ایسته تا بشنوه،نمی خواد که بشنوه.احساس آرامش،قلبِ آرامش بی اهمیت بود،اون قدری که حتی برنگرده تا ببینه چطور با حسرت نگاهش می کنم
…
بی هدف توی پارک قدم می زنم،نگاهم به بچه هاست،به مادرهاست،به جوون ها و پیرمردهاست اما فکرم به سمت دو روز دیگه پرواز کرده و از الان دلم عذادار شده،عذادار مهر طلاقی که بعد از سی روز قرار بود توی شناسنامم بخوره.ازدواجی که کلا سی روز طول کشید،شکنجه ای که قرار بود بیشتر باشه اما از عهده ی مردِ من خارج بود.
برای اولین بار بود کسی تو دنیا دلش می خواست بیشتر شکنجه بشه تا فقط شکنجه گرش رو ببینه؟
اما هامون،توی همین سی روز موفق بود به اندازه ی سی سال زجرم بده،دردی بزرگ تر از عاشق کردن و رها کردن بود؟
آخ،آخ کاش این دل بیچاره م انقدر زود نمی باخت،اون وقت می تونستم زندگیم رو از نو بسازم.با بچه م،بدون ترسِ فهمیدن هامون!
اما الان،آینده برام مهم نیست. فقط هامون باشه،فقط کنارم باشه…هامونی که این روزها حتی خودش رو هم ازم دریغ کرده،صبح زود میره و شب ها انقدر دیر میاد تا مطمئن بشه من خوابیدم.اما خبر نداره از زیر پتو چشم به در دوختم تا فقط سایه ش رو توی تاریکی ببینم.خبر نداره بیدار می مونم تا وقتی برای نماز صبح بیدار میشه ببینمش.
اون میره و غافله از دلِ پیر شده ی من که هر روز خودش رو با بیرون رفتن مخفیانه و قدم زدن توی پارک آروم می کنه.
حتی توی تلگرام هم نمیومد،حتی پیام هایی که بهش دادم رو نمی خوند،چراغش روشن بود اما نه برای من.دیشب هم یکی از بدترین شب ها بود وقتی پای تلفن داشت به محمد می گفت دو روز دیگه قرارِ طلاق گذاشته.
نگاهی به ساعت گوشیم می ندازم،یک ساعت بود مثل آواره ها توی این پارک پرسه می زدم،با وجود طلاق هنوز هم می ترسیدم هامون هر لحظه سر برسه و توبیخم کنه.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
به سمت خیابون می رم،می خوام موبایلم رو توی جیبم بذارم که صدای زنگ گوشیم بلند می شه.نگاهم رو به صفحه می دوزم و با دیدن اسم هامون تمام وجودم یخ می بنده. بی حواس قدم بر می دارم و چشم به اسمش می دوزم،یعنی چی کار داشت بعد از این همه مدت مخفی شدن ؟
باز قدم بر می دارم،تمامم پر شده از استرس،از نبضی که با اسم هامون تپنده می شد.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025