🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهفتادوهشت
برای خاطر جمع کردنش لبخند تصنعی می زنم:
_نه،نگران نباش هامون یه مرد واقعیه.
با فکر هامون لبخندم رنگ و بوی حقیقت می گیره و ادامه میدم:
_یه کم بداخلاق هست اما از خیلی کسایی که ادعای مردونگی دارن بهتره،بی ادعاست.
عصبی میشه اما آسیبی به کسی نمی رسونه. مستقیم حرف نمی زنه اما زیر زیرکی هواتو داره.وقتی هست خاطرت جمعه که هست.که کوه پشتته،غم داره اما هیچ وقت بروز نمیده.عاشق کمک به بچه هاست. کلا عاشق کمک به بقیه ست. از وقتی هامون اومد توی زندگیم دارم می فهمم خوبی کردن یعنی چی!خوب بودن یعنی چی! اگه ناراضی بودم از چشمام می خوندی اما واقعا از حضور هامون راضیم مامان.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
توی سکوت نگاهم می کنه ادامه میدم:
_اما هر کسی هم یه صبری داره،منم صبرم لبریز شده دیگه نمی خوام یه روز دیگه هم اینجا باشی،همه چیز و اعتراف می کنم مامان. خواهش می کنم قسم نده،اصرار نکن من…
خودش رو خم می کنه به سمتم،کلامش تحکم نداره اما رنگ و بوی حقیقت،چرا…
_لازم باشه هزار بار دیگه قسم میدم آرامش،من مادرم می فهمی؟وقتی مادر شدی می فهمی من با جون دل این کارو کردم. لازم باشه صد بار دیگه هم جرم هاتو گردن می گیرم.لازم باشه سپر بلات می شم تا فقط تو آرامش باقی بمونی می فهمی دخترم؟فقط برای این که تو نشکنی،زندگیت از هم نباشه.تا الانش هم خیلی از آرزوهام برای به باد رفته،نذار با دیدن تو اون هم این جا بیشتر از قبل بشکنم،سر پا نمیشم آرامش.به خاطر خوبی کردن به من ، من و از دست می دی.نذار با چشم باز از این دنیا برم آرامش.
دستم رو روی شکمم می ذارم،من هم قرار بود مادر بشم.اگه پاش می رسید منم جونم و برای بچم فدا می کردم حتی الان که هنوز بغلش نکردم.
با سکوت نگاهش می کنم که زنی با لباس فرم سبز و چادر با صدای بلند اعلام می کنه ملاقات تموم شد.
دستم و از روی شیشه به صورت مامانم می کشم و زمزمه می کنم:
_مواظب خودت باش مامان.
چشماش و می بنده و اشکی از لای پلک های بسته ش جاری میشه .
_من و ببخش مامان،ببخش که به خاطر من اینجایی.
اشک منم سرازیر می شه،ادامه میدم :
_اما یادت نره با همه ی شیطنت هام هیچ وقت نخواستم پای کسی وارد حریم زندگیم بشه.
حرفم رو که می زنم بدون این که منتظر جواب بمونم تلفن رو سر جاش می ذارم و بلند میشم.
حالم خراب بود،خیلی هم خراب.خدا روز های بعد از این رو بخیر کنه
صدای در که میاد کش و قوسی به بدنم می دم و بلند میشم.با وجود حال بدم دلم می خواست مثل یه خانم خونه به استقبال هامون برم.
قبل از این که من به سمت در برم قامت هامون رو می بینم،با حالی خراب و چشم هایی به خون نشسته.
حتی من رو نمی بینه،به سمت اتاقش میره و در رو محکم می بنده.
نگران به در بسته چشم می دوزم،غم خودم یادم میره و تمام فکرم مشغول چشم هاش می شه.خدایا یعنی چی شده ؟
نمی تونم طاقت بیارم و به سمت اتاقش میرم.ممکنه دعوام کنه اما مهم نیست.باید بفهمم چش شده!
چند تقه به در می زنم و منتظر می مونم،وقتی جوابی نمی شنوم با تردید در رو باز می کنم.
کتش رو به طرفی پرت کرده و خودش هم نصفه و نیمه روی تخت دراز کشیده. دستش رو روی چشم هاش گذاشته.از حرکت سینه ش می تونم تشخیص بدم نفس هاش چقدر سنگین میان و میرن.
واکنشی به حضورم نشون نمیده،قدمی به سمتش بر می دارم و کنارش روی تخت می شینم.حتی تکون هم نمی خوره.نگران صداش می زنم:
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
_هامون!
جواب نمیده،سرم رو خم می کنم و می پرسم:
_خوبی؟
با مکث دستش رو بر می داره و من می تونم چشم های سیاهی که غم دارن رو ببینم.دیگه نگاهش بی احساس نیست،میشه رنگ نگاهش رو خوند.در عین غم یه خشم بزرگی توی سیاهه ی چشم هاش بیداد می کرد عمیق نگاهم می کنه و خش دار میگه:
_برو بیرون !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهفتادوهشت
برای خاطر جمع کردنش لبخند تصنعی می زنم:
_نه،نگران نباش هامون یه مرد واقعیه.
با فکر هامون لبخندم رنگ و بوی حقیقت می گیره و ادامه میدم:
_یه کم بداخلاق هست اما از خیلی کسایی که ادعای مردونگی دارن بهتره،بی ادعاست.
عصبی میشه اما آسیبی به کسی نمی رسونه. مستقیم حرف نمی زنه اما زیر زیرکی هواتو داره.وقتی هست خاطرت جمعه که هست.که کوه پشتته،غم داره اما هیچ وقت بروز نمیده.عاشق کمک به بچه هاست. کلا عاشق کمک به بقیه ست. از وقتی هامون اومد توی زندگیم دارم می فهمم خوبی کردن یعنی چی!خوب بودن یعنی چی! اگه ناراضی بودم از چشمام می خوندی اما واقعا از حضور هامون راضیم مامان.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
توی سکوت نگاهم می کنه ادامه میدم:
_اما هر کسی هم یه صبری داره،منم صبرم لبریز شده دیگه نمی خوام یه روز دیگه هم اینجا باشی،همه چیز و اعتراف می کنم مامان. خواهش می کنم قسم نده،اصرار نکن من…
خودش رو خم می کنه به سمتم،کلامش تحکم نداره اما رنگ و بوی حقیقت،چرا…
_لازم باشه هزار بار دیگه قسم میدم آرامش،من مادرم می فهمی؟وقتی مادر شدی می فهمی من با جون دل این کارو کردم. لازم باشه صد بار دیگه هم جرم هاتو گردن می گیرم.لازم باشه سپر بلات می شم تا فقط تو آرامش باقی بمونی می فهمی دخترم؟فقط برای این که تو نشکنی،زندگیت از هم نباشه.تا الانش هم خیلی از آرزوهام برای به باد رفته،نذار با دیدن تو اون هم این جا بیشتر از قبل بشکنم،سر پا نمیشم آرامش.به خاطر خوبی کردن به من ، من و از دست می دی.نذار با چشم باز از این دنیا برم آرامش.
دستم رو روی شکمم می ذارم،من هم قرار بود مادر بشم.اگه پاش می رسید منم جونم و برای بچم فدا می کردم حتی الان که هنوز بغلش نکردم.
با سکوت نگاهش می کنم که زنی با لباس فرم سبز و چادر با صدای بلند اعلام می کنه ملاقات تموم شد.
دستم و از روی شیشه به صورت مامانم می کشم و زمزمه می کنم:
_مواظب خودت باش مامان.
چشماش و می بنده و اشکی از لای پلک های بسته ش جاری میشه .
_من و ببخش مامان،ببخش که به خاطر من اینجایی.
اشک منم سرازیر می شه،ادامه میدم :
_اما یادت نره با همه ی شیطنت هام هیچ وقت نخواستم پای کسی وارد حریم زندگیم بشه.
حرفم رو که می زنم بدون این که منتظر جواب بمونم تلفن رو سر جاش می ذارم و بلند میشم.
حالم خراب بود،خیلی هم خراب.خدا روز های بعد از این رو بخیر کنه
صدای در که میاد کش و قوسی به بدنم می دم و بلند میشم.با وجود حال بدم دلم می خواست مثل یه خانم خونه به استقبال هامون برم.
قبل از این که من به سمت در برم قامت هامون رو می بینم،با حالی خراب و چشم هایی به خون نشسته.
حتی من رو نمی بینه،به سمت اتاقش میره و در رو محکم می بنده.
نگران به در بسته چشم می دوزم،غم خودم یادم میره و تمام فکرم مشغول چشم هاش می شه.خدایا یعنی چی شده ؟
نمی تونم طاقت بیارم و به سمت اتاقش میرم.ممکنه دعوام کنه اما مهم نیست.باید بفهمم چش شده!
چند تقه به در می زنم و منتظر می مونم،وقتی جوابی نمی شنوم با تردید در رو باز می کنم.
کتش رو به طرفی پرت کرده و خودش هم نصفه و نیمه روی تخت دراز کشیده. دستش رو روی چشم هاش گذاشته.از حرکت سینه ش می تونم تشخیص بدم نفس هاش چقدر سنگین میان و میرن.
واکنشی به حضورم نشون نمیده،قدمی به سمتش بر می دارم و کنارش روی تخت می شینم.حتی تکون هم نمی خوره.نگران صداش می زنم:
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
_هامون!
جواب نمیده،سرم رو خم می کنم و می پرسم:
_خوبی؟
با مکث دستش رو بر می داره و من می تونم چشم های سیاهی که غم دارن رو ببینم.دیگه نگاهش بی احساس نیست،میشه رنگ نگاهش رو خوند.در عین غم یه خشم بزرگی توی سیاهه ی چشم هاش بیداد می کرد عمیق نگاهم می کنه و خش دار میگه:
_برو بیرون !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025