🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهفتادویک
هامون آخرین تیکه های وسایلمون رو توی صندوق عقب جا میده و در همون حال میگه:
_نگران نباشید،ما صحیح و سالم تا چند ساعت دیگه مشهدیم،برسم هم تمام سفارشاتون رو به امام رضا می کنم،مو به مو.
شنیدن اسم امام رضا کافیه تا گریه ی نرگس خاتون دوباره از سر گرفته بشه،خنده م می گیره.محمد با شیطنت میگه:
_بانو تو خودت بهترین جا زندگی می کنی واسه ی مشهد رفتن ما اشک می ریزی؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نرگس خاتون با گوشه ی روسریش اشک هاش رو پاک می کنه و جواب میده:
_دلم بدجور هوای حرم آقا رو کرده اگه رفتید حتما سلام منم برسونید.
محمد: ای به چشــــم سلام مخصوص از جانب شما می رسونیم اصلا نگران نباش.
_خدا خیرت بده،آقا پشت و پناه همتون باشه.
هامون: خوب دیگه با اجازتون ما بریم.
نرگس خاتون بار دیگه من و مهراوه رو بغل می کنه و دوباره اشک می ریزه،هر چند نفهمیدم اشک هاش برای وابستگی به ما اون هم توی این دو روزه یا برای اینکه ما عازم مشهدیم.
از بغل نرگس خاتون بیرون میام که علی بابا با کاسه ای آب با قدم های تند به سمتمون میاد و هن و هن کنان میگه:
_یه وقتی نرید،صبر کنید آب پشت سرتون بریزم زود برگردید جدا از زحمتاتون خیلی بهتون عادت کردیم.دعای کل این روستا پشت سرتونه جوونا،خوش به سعادتتون .
محمد ادای احترام می کنه و با خوش رویی میگه:
_من نوکر خودت و تمام اهالی این روستا هم هستم.
با لبخند نگاهش می کنم،پسر خیلی خوبی بود اون قدر خوب که به احترام هامون لباس هاش هنوز سیاه بود.
نگاهم رو روی چهره ی پیرمرد مهربون رو به روم سوق می دم،سعی می کنم به یاد بیارم برای بار چندمه که ما خداحافظی می کنیم.کل اهالی روستا وقتی خبر رفتن ما رو شنیدن پشت در خونه ی علی بابا اومدن تا با هامون و محمد خداحافظی کنن،توی این دو روز انقدر برای اهالی اینجا زحمت کشیده بودن که بنده های خدا نمی دونستن چطوری تشکر کنن.
حتی صورت من و مهراوه ای که نا آشنا بودیم رو هم غرق بوسه هاشون کردن،همشون چیزی برای خالی نبودن عریضه آورده بودن،یکی ماست محلی،اون یکی دوغ هایی که آدم از نوشیدنش سیرآب نمی شد،پنیر،نون یا هر چیزی که در توانشون بود اما هامون در کمال احترام همش رو رد کرد و به سبد کوچیک نازخاتون اکتفا کرد.
علی بابا هم با اون سن اشکش در میاد و دوباره صورت هامون و محمد رو می بوسه و تمام دعاهای خیرش رو برای بدرقه ی راهمون روی زبونش جاری می کنه.
دلم می گیره،انقدر آدم های خوبی بودن که برای رفتن ما این طوری دلگیر شده بودن و اشک می ریختن.
بالاخره بعد از کلی سفارش دل می کنن،برای مهراوه دست تکون میدم و سوار ماشین هامون می شم.هامون هم بعد از سفارشات جاده ای سوار میشه و استارت می زنه.
از زیر چشم نگاهی بهش می ندازم و متوجه ی ذکری که زیر لب میگه می شم،بعد از دیشب تا الانی که پنج عصر بود جرئت نگاه کردن توی چشم هاش رو نداشتم،حرف هام،احساسم،گرفتن دستش همه و همه باعث شده بود چشم تو چشم شدن باهاش برام سخت بشه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت و همزمان 3 داستان بخوانید.(انتهای صفحه)
رانندگی توی اون سنگ ها و خاک ها کار سختی بود برای همین هامون با اخم ریزی تمام حواسش رو به روبه رو داده بود.
دلم هندزفری و آهنگ هام رو طلب می کرد،هیچ وقت جاده رو بدون موزیک دوست نداشتم اما این بار دلم یه آهنگ غمگین می خواست،ولی جرئت فکر کردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به بیان کردنش.هامون عذادار هاکان بود و دل من زیادی بی چشم و رو و متوقع.
شیشه رو پایین می دم و ناچارا خودم رو با دیدن آدم ها و غرق کردن توی فکر و خیال سرگرم می کنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوهفتادویک
هامون آخرین تیکه های وسایلمون رو توی صندوق عقب جا میده و در همون حال میگه:
_نگران نباشید،ما صحیح و سالم تا چند ساعت دیگه مشهدیم،برسم هم تمام سفارشاتون رو به امام رضا می کنم،مو به مو.
شنیدن اسم امام رضا کافیه تا گریه ی نرگس خاتون دوباره از سر گرفته بشه،خنده م می گیره.محمد با شیطنت میگه:
_بانو تو خودت بهترین جا زندگی می کنی واسه ی مشهد رفتن ما اشک می ریزی؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نرگس خاتون با گوشه ی روسریش اشک هاش رو پاک می کنه و جواب میده:
_دلم بدجور هوای حرم آقا رو کرده اگه رفتید حتما سلام منم برسونید.
محمد: ای به چشــــم سلام مخصوص از جانب شما می رسونیم اصلا نگران نباش.
_خدا خیرت بده،آقا پشت و پناه همتون باشه.
هامون: خوب دیگه با اجازتون ما بریم.
نرگس خاتون بار دیگه من و مهراوه رو بغل می کنه و دوباره اشک می ریزه،هر چند نفهمیدم اشک هاش برای وابستگی به ما اون هم توی این دو روزه یا برای اینکه ما عازم مشهدیم.
از بغل نرگس خاتون بیرون میام که علی بابا با کاسه ای آب با قدم های تند به سمتمون میاد و هن و هن کنان میگه:
_یه وقتی نرید،صبر کنید آب پشت سرتون بریزم زود برگردید جدا از زحمتاتون خیلی بهتون عادت کردیم.دعای کل این روستا پشت سرتونه جوونا،خوش به سعادتتون .
محمد ادای احترام می کنه و با خوش رویی میگه:
_من نوکر خودت و تمام اهالی این روستا هم هستم.
با لبخند نگاهش می کنم،پسر خیلی خوبی بود اون قدر خوب که به احترام هامون لباس هاش هنوز سیاه بود.
نگاهم رو روی چهره ی پیرمرد مهربون رو به روم سوق می دم،سعی می کنم به یاد بیارم برای بار چندمه که ما خداحافظی می کنیم.کل اهالی روستا وقتی خبر رفتن ما رو شنیدن پشت در خونه ی علی بابا اومدن تا با هامون و محمد خداحافظی کنن،توی این دو روز انقدر برای اهالی اینجا زحمت کشیده بودن که بنده های خدا نمی دونستن چطوری تشکر کنن.
حتی صورت من و مهراوه ای که نا آشنا بودیم رو هم غرق بوسه هاشون کردن،همشون چیزی برای خالی نبودن عریضه آورده بودن،یکی ماست محلی،اون یکی دوغ هایی که آدم از نوشیدنش سیرآب نمی شد،پنیر،نون یا هر چیزی که در توانشون بود اما هامون در کمال احترام همش رو رد کرد و به سبد کوچیک نازخاتون اکتفا کرد.
علی بابا هم با اون سن اشکش در میاد و دوباره صورت هامون و محمد رو می بوسه و تمام دعاهای خیرش رو برای بدرقه ی راهمون روی زبونش جاری می کنه.
دلم می گیره،انقدر آدم های خوبی بودن که برای رفتن ما این طوری دلگیر شده بودن و اشک می ریختن.
بالاخره بعد از کلی سفارش دل می کنن،برای مهراوه دست تکون میدم و سوار ماشین هامون می شم.هامون هم بعد از سفارشات جاده ای سوار میشه و استارت می زنه.
از زیر چشم نگاهی بهش می ندازم و متوجه ی ذکری که زیر لب میگه می شم،بعد از دیشب تا الانی که پنج عصر بود جرئت نگاه کردن توی چشم هاش رو نداشتم،حرف هام،احساسم،گرفتن دستش همه و همه باعث شده بود چشم تو چشم شدن باهاش برام سخت بشه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت و همزمان 3 داستان بخوانید.(انتهای صفحه)
رانندگی توی اون سنگ ها و خاک ها کار سختی بود برای همین هامون با اخم ریزی تمام حواسش رو به روبه رو داده بود.
دلم هندزفری و آهنگ هام رو طلب می کرد،هیچ وقت جاده رو بدون موزیک دوست نداشتم اما این بار دلم یه آهنگ غمگین می خواست،ولی جرئت فکر کردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به بیان کردنش.هامون عذادار هاکان بود و دل من زیادی بی چشم و رو و متوقع.
شیشه رو پایین می دم و ناچارا خودم رو با دیدن آدم ها و غرق کردن توی فکر و خیال سرگرم می کنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025