🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتوهشت
بی حرف به اتاق می رم،مانتو و شالم رو از تنم بیرون می کشم و زیر ملافه می خزم،چشم هام رو می بندم و هامون رو کنار خودم تصور می کنم،درست نزدیک به خودم.لبخند محوی روی لبم می شینه،به سمتش کشیده میشم که تصویر هامون محو و محو تر میشه و هاکان پررنگ میشه،اون قدر پررنگ که لبخندم جاش رو به گرفتگی چهره م میده،از یه رویای لذت بخش به یه عمق یک کابوس وحشتناک سقوط می کنم و تمام تنم رو رعشه ای در بر می گیره،هنوز عادت نکرده بودم،نه به اون شب نحس،نه به نحسی شب های بعدش.هر بار با یادآوری این که مادرم توی زندانه دلم پایین می ریخت و حس نفرت به دلم
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
رسوخ می کرد.هر بار با یادآوری این که قاتلم می ترسیدم و چند دقیقه ای توی شوک فرو می رفتم،همه چیز اون قدر سریع بود که آدم بره واقعیت و خیال شک می کرد.گاهی چشم باز می کنم و می بینم وسط برزخ افتادم و هر چی دست و پا می زنم بیشتر توی عمق آتیش فرو میرم،درست مثل الان.
با هجوم افکار ضد و نقیض حالم خراب شده،نفس کم آوردم و حس می کنم دوباره همون حالت تهوع های وحشتناک به سراغم اومده.
چشم هام رو روی هم می ذارم و فشار میدم،در اتاق باز می شه و حضور مهراوه رو حس می کنم،حتی به خودم زحمت باز کردن پلک هام رو هم نمیدم،مگه ممکن بود کسی به چشم هام نگاه کنه و نفهمه؟نفهمه حال خرابمو،نفهمه کابوس هام رو عذاب کشیدنم رو.
چراغ خاموش میشه، بی شک مهراوه می فهمه بیدارم،می فهمه توی این زمان کم نخوابیدم ،نمی خوام ناراحتش کنم اما بدجوری بهم ریختم.فقط یه سرنخ کافی بود تا به این نقطه برسم،به کابوس های گذشته،به یادآوری شب های تلخ و شب های تلخ تر آینده.
****
دستی به گردنم و می کشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام وارد حیاط میشم،بی درنگ کنار شیر آب می شینم و تمام اون چیز هایی که خوردم و رد می کنم،یک باره،دوباره،سه باره،انقدر به معده م فشار میارم که اشک از چشمم جاری میشه،علارغم تمام تلاش هام باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم،دوباره ضعف وحشتناکی وجودم رو در بر گرفته بود،چشمام به سختی آب جاری شده ی مقابلم رو می بینه.خدایا الان نه،کاش الان چشم هام باز باشه،اون زمانی که خاموشی می خواستم محکوم شدم به دیدن،الان نباید چشم هام بسته بشه،نمی خوام وقتی چشم باز می کنم ببینم تمام حقیقت ها آشکار شده،حداقل به این زودی نه .
دوباره عق می زنم و دوباره التماس می کنم،که تموم بشه امشب،احساس امشب،حال خراب امشب…
این حالت تهوع به خاطر حامله بودنم نبود،به خاطر هجوم خاطره هایی بود که تمام عضو های بدنم رو مختل کرده بود از جمله معده ی بیچاره م رو،بی چاره تر ذهنم که از این همه افکار ضد و نقیض رو به نابودی بود.
آبی به صورتم می زنم و شیر آب رو می بندم دستم رو بند دیوار می کنم و به سختی بلند میشم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت و همزمان 3 داستان بخوانید.(انتهای صفحه)
حس می کنم جای زمین و آسمون عوض شده اما خودم رو نمی بازم،حق باختن ندارم.
باید دووم بیاری آرامش،باید تحمل کنی.خودم رو به آلاچیق می رسونم و بی رمق دراز می کشم،زن های حامله توی این طور مواقع به کی پناه می برن؟برای بهتر شدن حالشون چی کار می کنن؟اگه حالشون بد بشه،اگه نیاز به تکیه گاه داشته باشن چی کار می کنن؟من باید چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟کی بهم دلداری بده؟کی آرومم کنه؟کی این حس تنهایی رو ازم دور کنه؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتوهشت
بی حرف به اتاق می رم،مانتو و شالم رو از تنم بیرون می کشم و زیر ملافه می خزم،چشم هام رو می بندم و هامون رو کنار خودم تصور می کنم،درست نزدیک به خودم.لبخند محوی روی لبم می شینه،به سمتش کشیده میشم که تصویر هامون محو و محو تر میشه و هاکان پررنگ میشه،اون قدر پررنگ که لبخندم جاش رو به گرفتگی چهره م میده،از یه رویای لذت بخش به یه عمق یک کابوس وحشتناک سقوط می کنم و تمام تنم رو رعشه ای در بر می گیره،هنوز عادت نکرده بودم،نه به اون شب نحس،نه به نحسی شب های بعدش.هر بار با یادآوری این که مادرم توی زندانه دلم پایین می ریخت و حس نفرت به دلم
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
رسوخ می کرد.هر بار با یادآوری این که قاتلم می ترسیدم و چند دقیقه ای توی شوک فرو می رفتم،همه چیز اون قدر سریع بود که آدم بره واقعیت و خیال شک می کرد.گاهی چشم باز می کنم و می بینم وسط برزخ افتادم و هر چی دست و پا می زنم بیشتر توی عمق آتیش فرو میرم،درست مثل الان.
با هجوم افکار ضد و نقیض حالم خراب شده،نفس کم آوردم و حس می کنم دوباره همون حالت تهوع های وحشتناک به سراغم اومده.
چشم هام رو روی هم می ذارم و فشار میدم،در اتاق باز می شه و حضور مهراوه رو حس می کنم،حتی به خودم زحمت باز کردن پلک هام رو هم نمیدم،مگه ممکن بود کسی به چشم هام نگاه کنه و نفهمه؟نفهمه حال خرابمو،نفهمه کابوس هام رو عذاب کشیدنم رو.
چراغ خاموش میشه، بی شک مهراوه می فهمه بیدارم،می فهمه توی این زمان کم نخوابیدم ،نمی خوام ناراحتش کنم اما بدجوری بهم ریختم.فقط یه سرنخ کافی بود تا به این نقطه برسم،به کابوس های گذشته،به یادآوری شب های تلخ و شب های تلخ تر آینده.
****
دستی به گردنم و می کشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام وارد حیاط میشم،بی درنگ کنار شیر آب می شینم و تمام اون چیز هایی که خوردم و رد می کنم،یک باره،دوباره،سه باره،انقدر به معده م فشار میارم که اشک از چشمم جاری میشه،علارغم تمام تلاش هام باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم،دوباره ضعف وحشتناکی وجودم رو در بر گرفته بود،چشمام به سختی آب جاری شده ی مقابلم رو می بینه.خدایا الان نه،کاش الان چشم هام باز باشه،اون زمانی که خاموشی می خواستم محکوم شدم به دیدن،الان نباید چشم هام بسته بشه،نمی خوام وقتی چشم باز می کنم ببینم تمام حقیقت ها آشکار شده،حداقل به این زودی نه .
دوباره عق می زنم و دوباره التماس می کنم،که تموم بشه امشب،احساس امشب،حال خراب امشب…
این حالت تهوع به خاطر حامله بودنم نبود،به خاطر هجوم خاطره هایی بود که تمام عضو های بدنم رو مختل کرده بود از جمله معده ی بیچاره م رو،بی چاره تر ذهنم که از این همه افکار ضد و نقیض رو به نابودی بود.
آبی به صورتم می زنم و شیر آب رو می بندم دستم رو بند دیوار می کنم و به سختی بلند میشم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت و همزمان 3 داستان بخوانید.(انتهای صفحه)
حس می کنم جای زمین و آسمون عوض شده اما خودم رو نمی بازم،حق باختن ندارم.
باید دووم بیاری آرامش،باید تحمل کنی.خودم رو به آلاچیق می رسونم و بی رمق دراز می کشم،زن های حامله توی این طور مواقع به کی پناه می برن؟برای بهتر شدن حالشون چی کار می کنن؟اگه حالشون بد بشه،اگه نیاز به تکیه گاه داشته باشن چی کار می کنن؟من باید چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟کی بهم دلداری بده؟کی آرومم کنه؟کی این حس تنهایی رو ازم دور کنه؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025