🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتوسه
صدایی از هامون نمی شنوم،معلومه سر تکون داده،چون نرگس خاتون با صدایی مغموم و دورگه میگه:
_الهی بمیرم،آخه یه جوون به اون سن مردن حقشه؟!.
علی بابا هم دل گرفته از شنیدن این حرف زمزمه می کنه:
_آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا،گلچین روزگار امانش نمی دهد.
گلچین روزگار،عجب با سلیقه است… می چیند آن گلی را که به جهان نمونه است .
تسلیت می گم بابا!داغ بزرگیه،فقط می تونم بگم خدا بهت صبر بده.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم رو بلند می کنم و نگاهم به نگاه هامون گره می خوره،از سردی و نفرت نگاهش دلم می لرزه و دوباره سر به زیر میشم.
نرگس خانم اشک چشمش رو پاک می کنه و میگه:
_چطوری فوت کرد؟
سنگینی نگاه هامون رو حس می کنم،دستم رو بند پشتی می کنم و می خوام بلند بشم که هامون با تحکم میگه:
_بشین !
لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده:
_کشته شد.
بهت و حیرت صدای نرگس خاتون دو چندان میشه:
_خدا مرگم بده.کی کشتش؟چرا؟
دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من و ببلعه،انگار هامون هم همین حس عذاب کشیدنم رو می خواست که اجازه نداد بلند بشم،که بشنوم،که عذاب بکشم.
_یکی که ظرفیت محبت دیدن رو نداشت،نمی دونم چرا این کارو کرد…اما می فهمم!
این بار علی بابا میگه:
_خودت و اذیت نکن،تقاص کاری که کرده رو هم توی این دنیا پس میده هم توی اون دنیا!
نرگس خاتون از عمق دلش میگه:
_ان شالله،خدا لعنت کنه اونی رو دلش اومد با جوون مردم این کارو بکنه.حیف شماست آقادکتر توی این سن داغ ببینی،اونم داغ جوون.خدا الهی به دشمنتم نشون نده.
بی طاقت بلند میشم،علی بابا نگاهی به وضع آشفته م می ندازه و میگه:
_کجا میری بابا؟
با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_یه کم ناخوشم،زود بر می گردم.
نرگس خاتون معترض میگه:
_چیزی نخوردی آخه.
_ممنون. سیر شدم!
نمی دونم شنید یا نه،اما می دونم اگه جواب داد هم من نشنیدم. از خونه بیرون می زنم،حالا که نگاه هامون از روم برداشته شده می تونم چند نفس عمیق و پی در پی بکشم.
نفرت نگاهش وقتی از مرگ هاکان گفت چیزی نبود که بشه هضم کرد،اون هم برای من که دست و پا می زدم تا به ذره ای از محبت هامون برسم.حتی شده اندازه ب سر سوزن محبتی که به دیگران می کنه.تشنه ی نگاهش بودم اما نه با نفرت،مشتاق شنیدن صداش بودم اما نه وقتی لب به کنایه باز می کنه و با سرمای لحنش،کل وجودم رو تسخیر لرز وحشتناکی می کنه.
کاش هیچ وقت این طور بهم نگاه نکنه،کاش نفرت از اون چشم هاش پاک بشه،مهربونی نخواستم اما ای کاش متنفر نباشه.
پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته باشم.
مهراوه در حالی که ظرف سبزی خوردن رو سر سفره می ذاره،میگه:
_چیزی که جا نموند؟
سری به علامت منفی تکون میدم:
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_نه همه چیز و آوردیم فقط مونده شام که نرگس خاتون بکشه.
_پس بیا تا رسیدن محمد و آقا هامون اینجا بشینیم .
موافقت می کنم،کنار هم می شینیم،دیگه اون حس بد رو به مهراوه نداشتم،اتفاقا به نظرم دختر خوبی میومد،هر چند از همون اول می دونستم دختر خوبیه و همین باعث حسادتم شده بود،هامون خوب بود و مسلما می تونست به دختری به خوبی مهراوه دل ببنده.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتوسه
صدایی از هامون نمی شنوم،معلومه سر تکون داده،چون نرگس خاتون با صدایی مغموم و دورگه میگه:
_الهی بمیرم،آخه یه جوون به اون سن مردن حقشه؟!.
علی بابا هم دل گرفته از شنیدن این حرف زمزمه می کنه:
_آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا،گلچین روزگار امانش نمی دهد.
گلچین روزگار،عجب با سلیقه است… می چیند آن گلی را که به جهان نمونه است .
تسلیت می گم بابا!داغ بزرگیه،فقط می تونم بگم خدا بهت صبر بده.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم رو بلند می کنم و نگاهم به نگاه هامون گره می خوره،از سردی و نفرت نگاهش دلم می لرزه و دوباره سر به زیر میشم.
نرگس خانم اشک چشمش رو پاک می کنه و میگه:
_چطوری فوت کرد؟
سنگینی نگاه هامون رو حس می کنم،دستم رو بند پشتی می کنم و می خوام بلند بشم که هامون با تحکم میگه:
_بشین !
لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده:
_کشته شد.
بهت و حیرت صدای نرگس خاتون دو چندان میشه:
_خدا مرگم بده.کی کشتش؟چرا؟
دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من و ببلعه،انگار هامون هم همین حس عذاب کشیدنم رو می خواست که اجازه نداد بلند بشم،که بشنوم،که عذاب بکشم.
_یکی که ظرفیت محبت دیدن رو نداشت،نمی دونم چرا این کارو کرد…اما می فهمم!
این بار علی بابا میگه:
_خودت و اذیت نکن،تقاص کاری که کرده رو هم توی این دنیا پس میده هم توی اون دنیا!
نرگس خاتون از عمق دلش میگه:
_ان شالله،خدا لعنت کنه اونی رو دلش اومد با جوون مردم این کارو بکنه.حیف شماست آقادکتر توی این سن داغ ببینی،اونم داغ جوون.خدا الهی به دشمنتم نشون نده.
بی طاقت بلند میشم،علی بابا نگاهی به وضع آشفته م می ندازه و میگه:
_کجا میری بابا؟
با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_یه کم ناخوشم،زود بر می گردم.
نرگس خاتون معترض میگه:
_چیزی نخوردی آخه.
_ممنون. سیر شدم!
نمی دونم شنید یا نه،اما می دونم اگه جواب داد هم من نشنیدم. از خونه بیرون می زنم،حالا که نگاه هامون از روم برداشته شده می تونم چند نفس عمیق و پی در پی بکشم.
نفرت نگاهش وقتی از مرگ هاکان گفت چیزی نبود که بشه هضم کرد،اون هم برای من که دست و پا می زدم تا به ذره ای از محبت هامون برسم.حتی شده اندازه ب سر سوزن محبتی که به دیگران می کنه.تشنه ی نگاهش بودم اما نه با نفرت،مشتاق شنیدن صداش بودم اما نه وقتی لب به کنایه باز می کنه و با سرمای لحنش،کل وجودم رو تسخیر لرز وحشتناکی می کنه.
کاش هیچ وقت این طور بهم نگاه نکنه،کاش نفرت از اون چشم هاش پاک بشه،مهربونی نخواستم اما ای کاش متنفر نباشه.
پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته باشم.
مهراوه در حالی که ظرف سبزی خوردن رو سر سفره می ذاره،میگه:
_چیزی که جا نموند؟
سری به علامت منفی تکون میدم:
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_نه همه چیز و آوردیم فقط مونده شام که نرگس خاتون بکشه.
_پس بیا تا رسیدن محمد و آقا هامون اینجا بشینیم .
موافقت می کنم،کنار هم می شینیم،دیگه اون حس بد رو به مهراوه نداشتم،اتفاقا به نظرم دختر خوبی میومد،هر چند از همون اول می دونستم دختر خوبیه و همین باعث حسادتم شده بود،هامون خوب بود و مسلما می تونست به دختری به خوبی مهراوه دل ببنده.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025