🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتودو
در رو باز می کنه و می ایسته تا من اول وارد بشم،لبخندی می زنم و جلوتر از هامون پا به حیاط علی بابا می ذارم.
نگاهم به بساط صبحانه ی چیده شده توی آلاچیق میوفته،معلومه نرگس خاتون به خاطر ما سفره رو جمع نکرده!
هامون به سمت آلاچیق میره،میلم به خوردن صبحانه نمی کشه می خوام وارد خونه بشم که نرگس خاتون بیرون میاد.
با دیدن ما با اشتیاق لب باز می کنه:
_اومدین؟گردش خوش گذشت؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
لبخند محوی می زنم و جواب میدم:
_خیلی خوب بود،ممنون واقعا!
_خوب خداروشکر تا شما صبحانه رو شروع کنید منم براتون تخم مرغ محلی میارم.
بی میل میگم:
_ممنون من اشتها ندارم .
نگاه چپ چپی بهم می ندازه،دستم رو می گیره و به سمت آلاچیق می بره:
_مگه میشه همچین چیزی؟از من به تو نصیحت هیچ وقت برای خوردن صبحانه بی میل نباش الان هم بشین من زودی برمی گردم .
ناچارا روبه روی هامون می شینم،با لبخند به نرگس خاتون نگاه می کنه و میگه:
_دستت درد نکنه،خیلی وقته هوای صبحانه ی محلیتون به سرم زده!
نرگس خاتون خوشحال از تعریف هامون جواب میده:
_سایه تون سنگین شده آقای دکتر وگرنه من کنیزتونم هستم.
هامون: نفرمایید بانو شما تاج سر همه ی مایی.
_شما همیشه به ما لطف داشتی آقادکتر من اساعه بر می گردم .
بعد از گفتن این حرف به سمت خونه میره.
هامون سفره رو مرتب می کنه و مشغول خوردن میشه،دستم به سمت نون محلی میره و اول با بی اشتهایی شروع می کنم.
توی مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدیم،هامون میومد و من با فاصله پشت سرش… ولی نکته ی جالب اینجا بود که تمام اهالی روستا هامون رو می شناختن.اون طوری که فهمیدم رایگان مردم این جا رو ویزیت می کرد.هم هامون،هم محمد.
زیرزیرکی نگاهش می کنم،عجیبه طوری رفتار می کنه انگار من اون جا حضور ندارم،بی تفاوت و در ظاهر خونسرد.
به خاطر آلبالو هایی که خوردم اشتهام کور شده اما گذشتن از اون صبحانه کار من نبود بنابراین شروع می کنم.
دو تامون مشغول خوردنیم که علی بابا در حالی که توی دستش چند تا پلاستیکه از بیرون میاد.با دیدن هامون گل از گلش میشکفه و صداش با نشاط به گوش می رسه:
_به به! آقای دکتر !
هامون از جا بلند میشه،با احترام با علی بابا دست میده و میگه:
_ببخشید اسباب زحمت شدیم .
علی بابا هامون رو هدایت می کنه و خودش هم کنج آلاچیق می شینه و بعد از آه پر دردی که از سینه ش بیرون میاد میگه :
_خودتم می دونی خاطرت چقدر عزیزه دکتر.هر وقت میای این طرفا دل همه رو شاد می کنی،خدا ان شالله دلتو شاد کنه جوون.
با لبخند به هامون نگاه می کنم،ته دلم افتخار می کنم.کنم..از این محبوبیتش،از خوب بودنش…
هامون سکوت می کنه و چیزی نمیگه،همون لحظه نرگس خاتون با تخم مرغ آبپز محلی به سمتمون میاد.تخم مرغ ها رو جلومون می ذاره و با مهمون نوازی میگه:
_شرمنده دیگه سفره ی فقیرانه ست.
لب باز می کنم:
_این چه حرفیه،همه چی عالیه!
نرگس خاتون هم کنارم می شینه و خطاب به هامون می پرسه:
_شما چرا انقدر لاغر شدی آقای دکتر؟
علی بابا در ادامه ی حرف همسرش میگه:
_ریش هم گذاشتی… می خوای بیشتر از قبل ازت حساب ببرن؟
و خودش از این حرف می خنده.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لبخند تلخی روی لب های هامون جا خوش می کنه،لقمه ای که گرفته بود رو روی سفره می ذاره و با لحنی که دلم رو آتیش می زنه می گه:
_عذادار شدم علی بابا،برادرمو از دست دادم .
صدای هین گفتن نرگس خاتون بلند میشه،سرم رو پایین می ندازم تا حال خراب هامون رو نبینم.علی بابا با ناباوری میگه:
_همون برادر جوونت که یک بار توی موبایل نشونش دادی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتودو
در رو باز می کنه و می ایسته تا من اول وارد بشم،لبخندی می زنم و جلوتر از هامون پا به حیاط علی بابا می ذارم.
نگاهم به بساط صبحانه ی چیده شده توی آلاچیق میوفته،معلومه نرگس خاتون به خاطر ما سفره رو جمع نکرده!
هامون به سمت آلاچیق میره،میلم به خوردن صبحانه نمی کشه می خوام وارد خونه بشم که نرگس خاتون بیرون میاد.
با دیدن ما با اشتیاق لب باز می کنه:
_اومدین؟گردش خوش گذشت؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
لبخند محوی می زنم و جواب میدم:
_خیلی خوب بود،ممنون واقعا!
_خوب خداروشکر تا شما صبحانه رو شروع کنید منم براتون تخم مرغ محلی میارم.
بی میل میگم:
_ممنون من اشتها ندارم .
نگاه چپ چپی بهم می ندازه،دستم رو می گیره و به سمت آلاچیق می بره:
_مگه میشه همچین چیزی؟از من به تو نصیحت هیچ وقت برای خوردن صبحانه بی میل نباش الان هم بشین من زودی برمی گردم .
ناچارا روبه روی هامون می شینم،با لبخند به نرگس خاتون نگاه می کنه و میگه:
_دستت درد نکنه،خیلی وقته هوای صبحانه ی محلیتون به سرم زده!
نرگس خاتون خوشحال از تعریف هامون جواب میده:
_سایه تون سنگین شده آقای دکتر وگرنه من کنیزتونم هستم.
هامون: نفرمایید بانو شما تاج سر همه ی مایی.
_شما همیشه به ما لطف داشتی آقادکتر من اساعه بر می گردم .
بعد از گفتن این حرف به سمت خونه میره.
هامون سفره رو مرتب می کنه و مشغول خوردن میشه،دستم به سمت نون محلی میره و اول با بی اشتهایی شروع می کنم.
توی مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدیم،هامون میومد و من با فاصله پشت سرش… ولی نکته ی جالب اینجا بود که تمام اهالی روستا هامون رو می شناختن.اون طوری که فهمیدم رایگان مردم این جا رو ویزیت می کرد.هم هامون،هم محمد.
زیرزیرکی نگاهش می کنم،عجیبه طوری رفتار می کنه انگار من اون جا حضور ندارم،بی تفاوت و در ظاهر خونسرد.
به خاطر آلبالو هایی که خوردم اشتهام کور شده اما گذشتن از اون صبحانه کار من نبود بنابراین شروع می کنم.
دو تامون مشغول خوردنیم که علی بابا در حالی که توی دستش چند تا پلاستیکه از بیرون میاد.با دیدن هامون گل از گلش میشکفه و صداش با نشاط به گوش می رسه:
_به به! آقای دکتر !
هامون از جا بلند میشه،با احترام با علی بابا دست میده و میگه:
_ببخشید اسباب زحمت شدیم .
علی بابا هامون رو هدایت می کنه و خودش هم کنج آلاچیق می شینه و بعد از آه پر دردی که از سینه ش بیرون میاد میگه :
_خودتم می دونی خاطرت چقدر عزیزه دکتر.هر وقت میای این طرفا دل همه رو شاد می کنی،خدا ان شالله دلتو شاد کنه جوون.
با لبخند به هامون نگاه می کنم،ته دلم افتخار می کنم.کنم..از این محبوبیتش،از خوب بودنش…
هامون سکوت می کنه و چیزی نمیگه،همون لحظه نرگس خاتون با تخم مرغ آبپز محلی به سمتمون میاد.تخم مرغ ها رو جلومون می ذاره و با مهمون نوازی میگه:
_شرمنده دیگه سفره ی فقیرانه ست.
لب باز می کنم:
_این چه حرفیه،همه چی عالیه!
نرگس خاتون هم کنارم می شینه و خطاب به هامون می پرسه:
_شما چرا انقدر لاغر شدی آقای دکتر؟
علی بابا در ادامه ی حرف همسرش میگه:
_ریش هم گذاشتی… می خوای بیشتر از قبل ازت حساب ببرن؟
و خودش از این حرف می خنده.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لبخند تلخی روی لب های هامون جا خوش می کنه،لقمه ای که گرفته بود رو روی سفره می ذاره و با لحنی که دلم رو آتیش می زنه می گه:
_عذادار شدم علی بابا،برادرمو از دست دادم .
صدای هین گفتن نرگس خاتون بلند میشه،سرم رو پایین می ندازم تا حال خراب هامون رو نبینم.علی بابا با ناباوری میگه:
_همون برادر جوونت که یک بار توی موبایل نشونش دادی؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025