🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
علی بابا از این تعریف می خنده و ما رو به داخل هدایت می کنه،خونه ای که دست کمی از حیاط نداشت.
همون قدر با صفا.همسر علی بابا که فهمیده بودم اسمش نرگس خاتونه،بالش های سفید رو صاف می کنه و با مهمون نوازی میگه:
_بفرمایید تو رو خدا ببخشید اگه جاتون تنگه.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هامون تشکری می کنه و بعد از گذاشتن وسایلاش گوشه ی اتاق می شینه.محمد و هامون مشغول صحبت با علی بابا و مهراوه مشغول حرف زدن با نرگس خاتون میشه،من هم خیره میشم به منبت کاری های روی دیوار روبه رو و به این فکر می کنم چقدر خوب که هامون منو هم با خودش آورده،واقعا به این فضا و جو صمیمی احتیاج داشتم.
توی افکارم غرقم که نرگس خاتون میگه:
_شما همسر آقایی؟
مکث می کنم تا بفهمم منظورش از آقا هامونه.
انگار سوالش رو بلند مطرح کرده بود که همه سکوت کردن.لبخندی میزنم و می خوام سر تکون بدم که یاد حرف هامون میوفتم و میگم:
_نه،از آشناهاشونم.
نگاه نرگس خاتون معنادار میشه :
_اولین باره آقا با یه آشنا هم سفر میشه،مبارکه ان شالله دفعه ی بعدی شیرینی ازدواجتون رو بخوریم.
خندم می گیره،هامون خواست کسی از ازدواجمون با خبر نشه اما حالا نرگس خانم فکر می کنه عاشق همیم.
نگاهم به سمت هامون کشیده میشه اما با دیدن مسیر نگاهش دلم هری پایین می ریزه.
با اخم ریزی به مهراوه خیره شده،مسیر نگاهش رو دنبال می کنم تا شاید اشتباه کرده باشم اما با دیدن سر پایین افتاده ی مهراوه ای که با انگشت های دستش بازی می کنه مطمئن میشم هامون به اون خیره شده.
حس بدی به وجودم سرازیر میشه،حس قوی و قدرتمندی مثل حسادت،حسادتی که به دلم چنگ می ندازه و انگار قصد خفه کردنم رو داره.
توی سرم هزار و یک داستان بافته میشه،تحملم سر میره و بی اراده بلند میشم.نرگس خاتون میگه:
_کجا دخترم ؟
حتی نمی تونم برای دلخوشی اون لبخند بزنم،فقط با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_اگه اجازه بدید می خوام حیاطتونو ببینم.
اعتراض می کنه:
_اما می خوام شام بکشم.
_زود میام.
این رو می گم و بدون مهلت دادن به کسی از خونه بیرون می زنم،بغضم می شکنه،درست مثل دلم که لحظه ای قبل با دیدن نگاه خیره ی هامون روی مهراوه شکست.
کفش هام و می پوشم و شکست خورده به سمت تاب دو نفره می رم و می شینم.سرم رو پایین می ندازم و قطره ی اشکی که از چشمم به روی زمین میوفته رو با نگاهم دنبال می کنم.شاید اونو می خواد…
اشک دیگه ای جاری میشه و فکر دیگه ای مغزم رو می خوره.
چادریه،با حیاست.شاید هامون اونو دوست داره.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
اشک بعدی و فکر عذاب آور بعدی…
برای همین نخواست کسی بفهمه من زنشم،چون نخواست مهراوه بفهمه.
با پشت دست اشک هام رو پاک می کنم.چه فکری کرده بودی آرامش احمق؟چه رویایی بافته بودی که حالا این طوری دنیا روی سرت خراب شده.نمی دونستی هامون ازت متنفره؟نمی دونستی برای چی عقدت کرده؟نمی دونستی حمایت هاش به خاطر وجدان و شرف خودشه؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
علی بابا از این تعریف می خنده و ما رو به داخل هدایت می کنه،خونه ای که دست کمی از حیاط نداشت.
همون قدر با صفا.همسر علی بابا که فهمیده بودم اسمش نرگس خاتونه،بالش های سفید رو صاف می کنه و با مهمون نوازی میگه:
_بفرمایید تو رو خدا ببخشید اگه جاتون تنگه.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هامون تشکری می کنه و بعد از گذاشتن وسایلاش گوشه ی اتاق می شینه.محمد و هامون مشغول صحبت با علی بابا و مهراوه مشغول حرف زدن با نرگس خاتون میشه،من هم خیره میشم به منبت کاری های روی دیوار روبه رو و به این فکر می کنم چقدر خوب که هامون منو هم با خودش آورده،واقعا به این فضا و جو صمیمی احتیاج داشتم.
توی افکارم غرقم که نرگس خاتون میگه:
_شما همسر آقایی؟
مکث می کنم تا بفهمم منظورش از آقا هامونه.
انگار سوالش رو بلند مطرح کرده بود که همه سکوت کردن.لبخندی میزنم و می خوام سر تکون بدم که یاد حرف هامون میوفتم و میگم:
_نه،از آشناهاشونم.
نگاه نرگس خاتون معنادار میشه :
_اولین باره آقا با یه آشنا هم سفر میشه،مبارکه ان شالله دفعه ی بعدی شیرینی ازدواجتون رو بخوریم.
خندم می گیره،هامون خواست کسی از ازدواجمون با خبر نشه اما حالا نرگس خانم فکر می کنه عاشق همیم.
نگاهم به سمت هامون کشیده میشه اما با دیدن مسیر نگاهش دلم هری پایین می ریزه.
با اخم ریزی به مهراوه خیره شده،مسیر نگاهش رو دنبال می کنم تا شاید اشتباه کرده باشم اما با دیدن سر پایین افتاده ی مهراوه ای که با انگشت های دستش بازی می کنه مطمئن میشم هامون به اون خیره شده.
حس بدی به وجودم سرازیر میشه،حس قوی و قدرتمندی مثل حسادت،حسادتی که به دلم چنگ می ندازه و انگار قصد خفه کردنم رو داره.
توی سرم هزار و یک داستان بافته میشه،تحملم سر میره و بی اراده بلند میشم.نرگس خاتون میگه:
_کجا دخترم ؟
حتی نمی تونم برای دلخوشی اون لبخند بزنم،فقط با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_اگه اجازه بدید می خوام حیاطتونو ببینم.
اعتراض می کنه:
_اما می خوام شام بکشم.
_زود میام.
این رو می گم و بدون مهلت دادن به کسی از خونه بیرون می زنم،بغضم می شکنه،درست مثل دلم که لحظه ای قبل با دیدن نگاه خیره ی هامون روی مهراوه شکست.
کفش هام و می پوشم و شکست خورده به سمت تاب دو نفره می رم و می شینم.سرم رو پایین می ندازم و قطره ی اشکی که از چشمم به روی زمین میوفته رو با نگاهم دنبال می کنم.شاید اونو می خواد…
اشک دیگه ای جاری میشه و فکر دیگه ای مغزم رو می خوره.
چادریه،با حیاست.شاید هامون اونو دوست داره.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
اشک بعدی و فکر عذاب آور بعدی…
برای همین نخواست کسی بفهمه من زنشم،چون نخواست مهراوه بفهمه.
با پشت دست اشک هام رو پاک می کنم.چه فکری کرده بودی آرامش احمق؟چه رویایی بافته بودی که حالا این طوری دنیا روی سرت خراب شده.نمی دونستی هامون ازت متنفره؟نمی دونستی برای چی عقدت کرده؟نمی دونستی حمایت هاش به خاطر وجدان و شرف خودشه؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025