🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوشش
یاد محمدرضا میوفتم و برای شکستن سکوت بحث رو از اون آغاز می کنم:
_میشه یه سوال بپرسم ؟
بدون مکث جواب میده:
_نه.
اصرار می کنم:
_خواهش می کنم،بذار بپرسم.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
سکوت می کنه و من سکوتش رو به رضایت تعبیر می کنم و میگم:
_صبح محمدرضا رو کجا بردی؟
سرد و کوتاه جواب میده:
_پیش خانوادش.
متعجب میگم:
_مگه نگفتی خانوادش…
وسط حرفم می پره:
_ناپدریش دیگه نیست،معرفیش کردم به کلینیک ترک اعتیاد. پای مادرشم انگار از کار افتاده…
مغموم میگم:
_یعنی باز محمدرضا قراره با کار کردن خرج یه خونه رو در بیاره ؟
نیم نگاه معناداری بهم می ندازه و سکوت می کنه،حسی بهم میگه پشت این سکوت و آسودگی خیالش داستان قشنگی نهفته.مثل کمک کردن به خانواده یا خانواده های امثال محمد رضا.
لبخندی روی لبم میاد و بی اراده دست هامون رو توی دستم فشار میدم،اخم می کنه اما چیز نمی گه.
محمد و مهراوه جلوتر از ما میرن و من حس می کنم محمد عمدا این کار رو می کنه،انگار خبر نداره داداشش تا چه حد از من بیزاره.
اون مسیر دریاچه طی میشه و هامون با رها کردن دستم منو از خلسه ای که توش غرق شده بودم بیرون می کشه،کیف دستم رو ازم می گیره و بی حرف هم پای محمد به سمت خونه ای میره که به ظاهر بزرگ از خونه های اون جاست.
چند تقه به در چوبی می زنه،طولی نمی کشه که در توسط پیرمردی باز میشه،با دیدن هامون و محمد چشم هاش برق می زنه و خوشحالی واقعیش رو ابراز میکنه:
_ببین کی اینجاست،پسرام اومدن.
و هامون رو در آغوش می کشه،طوری در آغوش می کشه انگار پسر واقعیش رو دیده.هامون با لبخند میگه:
_احوالت چطوره علی بابا؟
_الان که شما رو دیدم خــوب خوبم.
از هامون جدا میشه و این بار محمد رو در آغوش میگیره. هم من هم مهراوه با لبخند به صحنه ی روبه رو نگاه می کنیم.
همون لحظه زنی با لباس محلی میاد و اون هم با دیدن هامون و محمد چشم هاش از خوشی برق می زنه.
با من و مهراوه هم با همون گرما احوال پرسی می کنن ،طوری که حس می کنی سال هاست ما رو می شناسن . هر دو با مهربونی ما رو به داخل دعوت می کنن
نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آبی رنگ،تاب فلزی،درخت انگوری که برگ هاش سایبون این خونه شده بود حتی مرغ خروس هایی که صداشون از روی قفس میومد،همه و همه انقدر زیبا بودن که هامون گفت:
_هر روز صفای خونت بیشتر می شه علی بابا.
پیرمرد سری تکون میده:
_آره،این خونه هم شده یه تیکه از جونم بابا.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
محمد:نکن این کارارو علی بابا هر بار میام خونه ی تو دیگه دلم نمی خواد پا به خونه ی خودم بذارم .
علی بابا می خنده و میگه:
_نبایدم دلت بخواد،اون قوطی های کبریت و دود و دم شهر دمار از حس و حال شما جوونا در میاره،من که پیرمردم دلم شادتر از شما جوونای شهریه!
محمد: نفرما علی بابا شما تازه اول چِل چلیته.
علی بابا از این تعریف می خنده و ما رو به داخل هدایت می کنه،خونه ای که دست کمی از حیاط نداشت.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوشش
یاد محمدرضا میوفتم و برای شکستن سکوت بحث رو از اون آغاز می کنم:
_میشه یه سوال بپرسم ؟
بدون مکث جواب میده:
_نه.
اصرار می کنم:
_خواهش می کنم،بذار بپرسم.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
سکوت می کنه و من سکوتش رو به رضایت تعبیر می کنم و میگم:
_صبح محمدرضا رو کجا بردی؟
سرد و کوتاه جواب میده:
_پیش خانوادش.
متعجب میگم:
_مگه نگفتی خانوادش…
وسط حرفم می پره:
_ناپدریش دیگه نیست،معرفیش کردم به کلینیک ترک اعتیاد. پای مادرشم انگار از کار افتاده…
مغموم میگم:
_یعنی باز محمدرضا قراره با کار کردن خرج یه خونه رو در بیاره ؟
نیم نگاه معناداری بهم می ندازه و سکوت می کنه،حسی بهم میگه پشت این سکوت و آسودگی خیالش داستان قشنگی نهفته.مثل کمک کردن به خانواده یا خانواده های امثال محمد رضا.
لبخندی روی لبم میاد و بی اراده دست هامون رو توی دستم فشار میدم،اخم می کنه اما چیز نمی گه.
محمد و مهراوه جلوتر از ما میرن و من حس می کنم محمد عمدا این کار رو می کنه،انگار خبر نداره داداشش تا چه حد از من بیزاره.
اون مسیر دریاچه طی میشه و هامون با رها کردن دستم منو از خلسه ای که توش غرق شده بودم بیرون می کشه،کیف دستم رو ازم می گیره و بی حرف هم پای محمد به سمت خونه ای میره که به ظاهر بزرگ از خونه های اون جاست.
چند تقه به در چوبی می زنه،طولی نمی کشه که در توسط پیرمردی باز میشه،با دیدن هامون و محمد چشم هاش برق می زنه و خوشحالی واقعیش رو ابراز میکنه:
_ببین کی اینجاست،پسرام اومدن.
و هامون رو در آغوش می کشه،طوری در آغوش می کشه انگار پسر واقعیش رو دیده.هامون با لبخند میگه:
_احوالت چطوره علی بابا؟
_الان که شما رو دیدم خــوب خوبم.
از هامون جدا میشه و این بار محمد رو در آغوش میگیره. هم من هم مهراوه با لبخند به صحنه ی روبه رو نگاه می کنیم.
همون لحظه زنی با لباس محلی میاد و اون هم با دیدن هامون و محمد چشم هاش از خوشی برق می زنه.
با من و مهراوه هم با همون گرما احوال پرسی می کنن ،طوری که حس می کنی سال هاست ما رو می شناسن . هر دو با مهربونی ما رو به داخل دعوت می کنن
نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آبی رنگ،تاب فلزی،درخت انگوری که برگ هاش سایبون این خونه شده بود حتی مرغ خروس هایی که صداشون از روی قفس میومد،همه و همه انقدر زیبا بودن که هامون گفت:
_هر روز صفای خونت بیشتر می شه علی بابا.
پیرمرد سری تکون میده:
_آره،این خونه هم شده یه تیکه از جونم بابا.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
محمد:نکن این کارارو علی بابا هر بار میام خونه ی تو دیگه دلم نمی خواد پا به خونه ی خودم بذارم .
علی بابا می خنده و میگه:
_نبایدم دلت بخواد،اون قوطی های کبریت و دود و دم شهر دمار از حس و حال شما جوونا در میاره،من که پیرمردم دلم شادتر از شما جوونای شهریه!
محمد: نفرما علی بابا شما تازه اول چِل چلیته.
علی بابا از این تعریف می خنده و ما رو به داخل هدایت می کنه،خونه ای که دست کمی از حیاط نداشت.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025