🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
پیاده میشم،محمد و مهراوه هم در تکاپو برای برداشتن وسایل هاشونن.
به سمت هامون میرم و وقتی می بینم همه ی وسایل ها رو خودش برداشته چیزی نمیگم.
محمد خطاب به هامون میگه:
_خواب نباشن؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هامون سری به علامت منفی تکون میده:
_علی بابا بیداره. بهش گفته بودم نیمه شب می رسیم.
و پشت بند حرفش شونه به شونه ی محمد به راه میوفته.
پشت سرشون میرم که حضور مهراوه رو کنارم حس می کنم،سر بر می گردونم و با دیدنش لبخندی می زنم که میگه:
_خوب شد که با محمد اومدم،این جا جای خیلی قشنگیه.
نگاهی به رودخونه ای که بهش نزدیک می شدیم می ندازم و میگم:
_آره،قشنگه!
دوباره می پرسه:
_تو از فامیل های آقا هامونی؟
مکث می کنم،عجیب میلم می کشید تا بگم زنشم اما به یاد داد و فریادهاش به تکون دادن سرم اکتفا می کنم.انگار بی میلی منو برای صحبت کردن متوجه نمیشه که باز می پرسه:
_درس می خونی؟
به یاد دانشگاه از دست رفته م زهرخندی می زنم و جواب میدم:
_نه.
خداروشکر که از جواب کوتاه و سردم می فهمه دلم نمی خواد سوال پیچم کنه چون ساکت میشه و چیزی نمیگه.
به یه سراشیبی می رسیم،هامون و محمد بی توجه به ما از سراشیبی پایین میرن که مهراوه میگه:
_آقا محمد اگه دلتون می خواد یه کمک به ما برسونید .
محمد سر برمی گردونه و با دیدن ما با خنده دستش رو به سمت مهراوه دراز می کنه:
_سفت منو بچسب.
مهراوه با کمک محمد پایین میره،مهراوه می خواد دستش رو به سمت من دراز کنه که هامون وسایلا رو روی زمین می ذاره،مسیر رفته رو بر می گرده و بی حواس دستم رو می گیره.دلم گرم میشه از حس امنیتی که با حبس شدن دستم بین دست مردونه ی هامون به وجودم القا میشه.
سنگینی نگاه مهراوه رو حس می کنم،لابد با خودش میگه هامون چطور انقدر بی پروا دست یه آشنای خانوادگی رو گرفته.از سراشیبی که پایین میایم،پاهام توی آب سرد و کم عمقی فرو می ره.
یه دریاچه ی بزرگ با آب های سرد و کلی سنگ های زیر و درشت.محمد دست مهراوه رو می کشه و میگه:
_چادرتو جمع کن یواش یواش بریم .
مهراوه نگاهش رو از ما می گیره و دنبال محمد با احتیاط قدم بر می داره،منتظرم هامون دستم رو رها کنه اما یکی از کیف های سبک رو به دستم می ده و باقی وسایل ها رو با یک دستش بلند می کنه و به راه میوفته.از خدا خواسته باهاش هم قدم می شم و خداروشکر می کنم که دستم رو گرفته.چون جریان آب رودخونه شدید بود و سنگ ریزه هاش زیاد.
دلم بدجوری زیر و رو میشه،نسیم خنکی که می وزه،علاوه سردی آب که به پاهام می خوره و مهم ترین بخش حضور حمایت گر هامون کنارم یه حس و حال وصف نشدنی رو بهم هدیه داده.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
تنها چیزی که آزارم میداد سکوت بینمون بود،چی می شد اگه همه چیز جور دیگه ای بود؟اگه همه چیز واقعی بود و من الان سر به سر هامون می ذاشتم و خودم رو براش لوس می کردم و اون با نگرانی نگاهم می کرد.به این فانتزی قشنگم لبخند می زنم،نگاه عاشقانه از طرف هامون شاید دست نیافتنی ترین رویای دنیا بود .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
پیاده میشم،محمد و مهراوه هم در تکاپو برای برداشتن وسایل هاشونن.
به سمت هامون میرم و وقتی می بینم همه ی وسایل ها رو خودش برداشته چیزی نمیگم.
محمد خطاب به هامون میگه:
_خواب نباشن؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هامون سری به علامت منفی تکون میده:
_علی بابا بیداره. بهش گفته بودم نیمه شب می رسیم.
و پشت بند حرفش شونه به شونه ی محمد به راه میوفته.
پشت سرشون میرم که حضور مهراوه رو کنارم حس می کنم،سر بر می گردونم و با دیدنش لبخندی می زنم که میگه:
_خوب شد که با محمد اومدم،این جا جای خیلی قشنگیه.
نگاهی به رودخونه ای که بهش نزدیک می شدیم می ندازم و میگم:
_آره،قشنگه!
دوباره می پرسه:
_تو از فامیل های آقا هامونی؟
مکث می کنم،عجیب میلم می کشید تا بگم زنشم اما به یاد داد و فریادهاش به تکون دادن سرم اکتفا می کنم.انگار بی میلی منو برای صحبت کردن متوجه نمیشه که باز می پرسه:
_درس می خونی؟
به یاد دانشگاه از دست رفته م زهرخندی می زنم و جواب میدم:
_نه.
خداروشکر که از جواب کوتاه و سردم می فهمه دلم نمی خواد سوال پیچم کنه چون ساکت میشه و چیزی نمیگه.
به یه سراشیبی می رسیم،هامون و محمد بی توجه به ما از سراشیبی پایین میرن که مهراوه میگه:
_آقا محمد اگه دلتون می خواد یه کمک به ما برسونید .
محمد سر برمی گردونه و با دیدن ما با خنده دستش رو به سمت مهراوه دراز می کنه:
_سفت منو بچسب.
مهراوه با کمک محمد پایین میره،مهراوه می خواد دستش رو به سمت من دراز کنه که هامون وسایلا رو روی زمین می ذاره،مسیر رفته رو بر می گرده و بی حواس دستم رو می گیره.دلم گرم میشه از حس امنیتی که با حبس شدن دستم بین دست مردونه ی هامون به وجودم القا میشه.
سنگینی نگاه مهراوه رو حس می کنم،لابد با خودش میگه هامون چطور انقدر بی پروا دست یه آشنای خانوادگی رو گرفته.از سراشیبی که پایین میایم،پاهام توی آب سرد و کم عمقی فرو می ره.
یه دریاچه ی بزرگ با آب های سرد و کلی سنگ های زیر و درشت.محمد دست مهراوه رو می کشه و میگه:
_چادرتو جمع کن یواش یواش بریم .
مهراوه نگاهش رو از ما می گیره و دنبال محمد با احتیاط قدم بر می داره،منتظرم هامون دستم رو رها کنه اما یکی از کیف های سبک رو به دستم می ده و باقی وسایل ها رو با یک دستش بلند می کنه و به راه میوفته.از خدا خواسته باهاش هم قدم می شم و خداروشکر می کنم که دستم رو گرفته.چون جریان آب رودخونه شدید بود و سنگ ریزه هاش زیاد.
دلم بدجوری زیر و رو میشه،نسیم خنکی که می وزه،علاوه سردی آب که به پاهام می خوره و مهم ترین بخش حضور حمایت گر هامون کنارم یه حس و حال وصف نشدنی رو بهم هدیه داده.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
تنها چیزی که آزارم میداد سکوت بینمون بود،چی می شد اگه همه چیز جور دیگه ای بود؟اگه همه چیز واقعی بود و من الان سر به سر هامون می ذاشتم و خودم رو براش لوس می کردم و اون با نگرانی نگاهم می کرد.به این فانتزی قشنگم لبخند می زنم،نگاه عاشقانه از طرف هامون شاید دست نیافتنی ترین رویای دنیا بود .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025