🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
دلم می شکنه،به اجبار می خندم.دلم برای خودم می سوزه.هامون هم نیم نگاهی بهم می ندازه و انگار متوجه ی شکستن غرورم می شه که کلافه نفسش رو آزاد می کنه و میگه:
_نمی خوام کسی اونجا سوال پیچم کنه،همه می فهمن تو سلیقه ی من نیستی حالیته؟پس زیپتو بکش کاری که گفتم و بکن!
دلخور به نیم رخش خیره میشم و زمزمه می کنم:
_پس چرا منو آوردی؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_چون نمی تونستم چند روز تنها بذارمت.
زهر خندی کنج لبم میاد :
_این الان حمایته یا شکنجه؟
پاسخ میده:
_هیچ کدوم،بحث فقط بی اعتمادیه.
ابرویی بالا می ندازم و سکوت می کنم،حق داشت… اندازه ی تموم دنیا حق داشت،بی اعتماد بود و من نمک نشناس هنوز که هنوزه پشت سرش با مخفی کاری هام اوضاعمون رو بدتر می کردم.
یک ربعش میشه نیم ساعت تا اینکه بالاخره ابتدای جاده کنار پراید محمد نگه می داره.
از ماشین پیاده میشه،مرددم که پیاده بشم یا نه اما با دیدن محمد و دختری که از صندلی کنارش پیاده شد دستم به سمت دستگیره میره و بازش می کنم.
محمد با دیدنم با لبخند میگه:
_به به!آرام خانم احوال شما؟
ممنون از این که اون روز رو به روم نمیاره لبخندی می زنم و میگم:
_ممنون آقا محمد شما خوبید؟
سر تکون میده:
_به مرحمت شما.
سر بر می گردونه،نگاهم به دختر زیبا و بی آلایشی میوفته که معصومیت از چهره ش بیداد می کنه.مخصوصا با اون حجاب و چادری که روی سرش انداخته!
مشغول سلام و احوالپرسی با هامون میشه و من فقط بهشون خیره میشم و به این فکر می کنم چرا هامون گرم تر از بقیه باهاش سلام و احوالپرسی می کنم.هر چند چهرش اخمالود بود،لحنش جدی بود اما گذشته هیچ وقت با من این طور احوالپرسی نمی کرد.نهایت حرفش یک سلام خشک و خالی و با اکراه بود.نمی دونم شاید هم من زیادی روی این مرد حساس شده بودم.
محمد با لبخند میگه:
_خوب معرفی می کنم ایشون مهراوه خواهر بنده.
نگاه معنا داری به هامون می ندازه و میگه:
_ایشون هم آرامش خانم از آشناهای نزدیک هامون.
مطمئنا هامون از محمد خواسته من رو همسرش معرفی نکنه،حق هم داره.من کجا و هامون صادقی کجا ؟
مهرواه دستی به سمتم دراز می کنه و میگه:
_خوشبختم آرامش جون.
سر تکون میدم و میگم:
_ممنون،همچنین!
محمد: خوب دیگه راه بیوفتیم که دیره زحمت بکشیم دوازده،یک شب برسیم.هامون… خوابت نبره پشت فرمون.
هامون همون طور که در ماشین رو باز می کنه جواب میده:
_تو حواست به خودت باشه.
سوار که میشه،سرسری از محمد و خواهرش خداحافظی می کنم و توی ماشین می شینم.
ماشین که راه میوفته،صندلی رو می خوابونم و چشم هام رو می بندم.خواب نداشتم اما خواب بودن رو ترجیح می دادم،حداقل با دیدن صورت گرفته ی هامون حال خرابم خراب تر نمیشد.
****
با صدای بسته شدن در ماشین پلک های سنگین شدم باز میشه.صاف می شینم و کسل به جای خالی هامون نگاه می کنم،نیست.معلومه پیاده شده…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم رو می چرخونم،توی تاریکی شب به سختی تشخیص میدم در صندوق عقب بازه و مشخصه که داره وسایلامونو بر می داره.
نگاهم رو دور تا دور می چرخونم،به خاطر تاریکی شب به سختی پیدا بود. اما چراغ خونه های کوچیک و همچنین سرسبزی درخت ها بهم می گفت این جا روستای خوش و آب هواییه که من حتی اسمش رو هم نمی دونم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
دلم می شکنه،به اجبار می خندم.دلم برای خودم می سوزه.هامون هم نیم نگاهی بهم می ندازه و انگار متوجه ی شکستن غرورم می شه که کلافه نفسش رو آزاد می کنه و میگه:
_نمی خوام کسی اونجا سوال پیچم کنه،همه می فهمن تو سلیقه ی من نیستی حالیته؟پس زیپتو بکش کاری که گفتم و بکن!
دلخور به نیم رخش خیره میشم و زمزمه می کنم:
_پس چرا منو آوردی؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_چون نمی تونستم چند روز تنها بذارمت.
زهر خندی کنج لبم میاد :
_این الان حمایته یا شکنجه؟
پاسخ میده:
_هیچ کدوم،بحث فقط بی اعتمادیه.
ابرویی بالا می ندازم و سکوت می کنم،حق داشت… اندازه ی تموم دنیا حق داشت،بی اعتماد بود و من نمک نشناس هنوز که هنوزه پشت سرش با مخفی کاری هام اوضاعمون رو بدتر می کردم.
یک ربعش میشه نیم ساعت تا اینکه بالاخره ابتدای جاده کنار پراید محمد نگه می داره.
از ماشین پیاده میشه،مرددم که پیاده بشم یا نه اما با دیدن محمد و دختری که از صندلی کنارش پیاده شد دستم به سمت دستگیره میره و بازش می کنم.
محمد با دیدنم با لبخند میگه:
_به به!آرام خانم احوال شما؟
ممنون از این که اون روز رو به روم نمیاره لبخندی می زنم و میگم:
_ممنون آقا محمد شما خوبید؟
سر تکون میده:
_به مرحمت شما.
سر بر می گردونه،نگاهم به دختر زیبا و بی آلایشی میوفته که معصومیت از چهره ش بیداد می کنه.مخصوصا با اون حجاب و چادری که روی سرش انداخته!
مشغول سلام و احوالپرسی با هامون میشه و من فقط بهشون خیره میشم و به این فکر می کنم چرا هامون گرم تر از بقیه باهاش سلام و احوالپرسی می کنم.هر چند چهرش اخمالود بود،لحنش جدی بود اما گذشته هیچ وقت با من این طور احوالپرسی نمی کرد.نهایت حرفش یک سلام خشک و خالی و با اکراه بود.نمی دونم شاید هم من زیادی روی این مرد حساس شده بودم.
محمد با لبخند میگه:
_خوب معرفی می کنم ایشون مهراوه خواهر بنده.
نگاه معنا داری به هامون می ندازه و میگه:
_ایشون هم آرامش خانم از آشناهای نزدیک هامون.
مطمئنا هامون از محمد خواسته من رو همسرش معرفی نکنه،حق هم داره.من کجا و هامون صادقی کجا ؟
مهرواه دستی به سمتم دراز می کنه و میگه:
_خوشبختم آرامش جون.
سر تکون میدم و میگم:
_ممنون،همچنین!
محمد: خوب دیگه راه بیوفتیم که دیره زحمت بکشیم دوازده،یک شب برسیم.هامون… خوابت نبره پشت فرمون.
هامون همون طور که در ماشین رو باز می کنه جواب میده:
_تو حواست به خودت باشه.
سوار که میشه،سرسری از محمد و خواهرش خداحافظی می کنم و توی ماشین می شینم.
ماشین که راه میوفته،صندلی رو می خوابونم و چشم هام رو می بندم.خواب نداشتم اما خواب بودن رو ترجیح می دادم،حداقل با دیدن صورت گرفته ی هامون حال خرابم خراب تر نمیشد.
****
با صدای بسته شدن در ماشین پلک های سنگین شدم باز میشه.صاف می شینم و کسل به جای خالی هامون نگاه می کنم،نیست.معلومه پیاده شده…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم رو می چرخونم،توی تاریکی شب به سختی تشخیص میدم در صندوق عقب بازه و مشخصه که داره وسایلامونو بر می داره.
نگاهم رو دور تا دور می چرخونم،به خاطر تاریکی شب به سختی پیدا بود. اما چراغ خونه های کوچیک و همچنین سرسبزی درخت ها بهم می گفت این جا روستای خوش و آب هواییه که من حتی اسمش رو هم نمی دونم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025