🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاه
دستی روی شکمم می کشم،شاید این بچه داشت منو عوض می کرد،بزرگ می کرد،دیدم رو قشنگ می کرد.سختی های زندگی رو کمرنگ می کرد،آسمونی که کدر شده بود رو دوباره به همون زیبایی و زلالی سابق می کرد.
انگار قرار بود همه چیز قشنگ تر بشه.توی افکار خودم غوطه ورم که حضور هامون رو توی درگاه آشپزخونه حس می کنم:
_یه ساعت کجا موندی؟
با تکون شدیدی بر می گردم و با چشم های گرد شده نگاهش می کنم.با همون اخم های در هم بهم چشم می دوزه و با همون لحن ناملایم پرخاش می کنه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خوابت برده اینجا؟
دستپاچه قاشق ها رو بر می دارم و میگم:
_نه،فقط حواسم پرت شد.
زیر سنگینی نگاهش قاشق ها رو توی دستم فشار میدم،می خوام از کنارش عبور کنم که سد راهم میشه.
دیگه جسارت نگاه کردن به چشم های براقش رو هم ندارم،با لحنش تقریبا بهم دستور میده:
_نگام کن!
سرم رو بالا می گیرم،برعکس اون که برای دیدنم سر خم کرده.اخمالود نگاهش رو بین اجزای صورتم گردش می ده و در آخر میگه:
_موبایلتو بهت دادم سرحال شدی،با دمت گردو می شکنی،تو فکر می ری با خودت می خندی.خبریه؟
سکوت می کنم،توی اون روزها آخرین چیزی که برام اهمیت داشت موبایلم بود.اختیار زبونم رو هم ندارم اون لحظه که بدون فکر می گم:
_این چند شب اگه بهم گیر نمی دادی اما حواست بهم بود.
این حرف دقیقا فکر دخترونه و رویای خیالی اون لحظه م بود که جوابش شد کج خند تمسخر آمیز و لحن گزنده ش:
_آره حواسم بهت هست…
باز هم همون مکث بین حرف هاش :
_می دونی ترجیح می دم همون دختر رنگ و رو رفته باشی،وقتی عذاب می کشی حالم بهتره.
و چیزی در من می شکنه،مثل نهالی که تازه سر از خاک بیرون آورده و باغبانش بی اهمیت پا روش می ذاره و لگد می کنه:
_وقتی خوشحالی به این فکر می کنم که چرا؟چرا برادر من باید زیر خاک باشه و تو…
انگار عصبانی می شه،این از چهره ای که به مرور قرمز تر می شد معلوم بود.اما من هنوز حس اون نهال تازه جوونه زده رو دارم که صاحبش با بی رحمی قصد خشک کردن ریشه ش رو داره.
_اگه منم مثل تو پست فطرت بودم شک نکن می کشتمت،برام مهم نبود اگه اعدام بشم،یا کل عمرم توی زندان بمونم.فقط فکر این که قاتل برادرم مرده آرومم می کرد!
اشک به چشم هام هجوم میاره،چرا این حرف ها رو می زد؟اون هم الان،توی این موقعیت؟نکنه فهمیده بود؟نکنه فهمیده بود کم کم دارم پی به خوبیش می برم که می خواست بد بشه؟باشه بد بشه کتک بزنه،داد و فریاد بزنه اما این دست از گفتن این حرف های تیز و برنده برداره.
زمزمه می کنم :
_بس کن هامون!
_در واقع تو بس کن،می فهمی دیوونه میشم وقتی اون بچه اسم تو رو کنار اسم من میاره؟می فهمی حالم بد میشه وقتی اون بچه به من میگه بابا و به تو مامان؟داغونم،اینو بفهم!بفهم و یه کم بزرگ شو،بزرگ شو و چاک اون دهن واموندت و بکش و همه چی و بگو.
به سختی تن صداش رو کنترل می کرد و من به سختی اشک هام رو.
لب باز می کنم،اما هیچ کلمه ای از گوشه ی ذهنم نمی گذره پس بدترین کار ممکن و می کنم و نگاه از نگاه برزخیش می گیرم و فرار می کنم و به اتاق محمد رضا پناه می برم.حداقل جلوی اون نمی تونست دلم رو بشکنه!
بعد از مدت ها اینترنتم رو روشن می کنم،خداروشکر هامون برای کل این سه طبقه وای فای خریده بود و من هم از روی اول توی این اینترنت سهیم بودم.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
خبری از تلگرام و اینستاگرامم نبود،همش پاک شده بود.اما من امشب عجیب دلم هوای مجازی و آدم هاش رو کرده بود.
دوباره از نو برنامه هام رو دانلود می کنم و وارد صفحه ی اینستاگرامم می شم.تمام پست هام پاک شده و اکانتم قفل شده بود،می دونستم اگه بخوام دوباره پست بذارم هامون می فهمه وگرنه عجیب دلم می خواست یکی از اون عکس های دل گرفته ی مختص به خودم رو بذارم تا کمی دلداری از غریبه ها بشنوم.بی اعتنا به پیام هایی که برام اومده توی قسمت سرچ میرم و صفحه ی هامون رو پیدا می کنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوپنجاه
دستی روی شکمم می کشم،شاید این بچه داشت منو عوض می کرد،بزرگ می کرد،دیدم رو قشنگ می کرد.سختی های زندگی رو کمرنگ می کرد،آسمونی که کدر شده بود رو دوباره به همون زیبایی و زلالی سابق می کرد.
انگار قرار بود همه چیز قشنگ تر بشه.توی افکار خودم غوطه ورم که حضور هامون رو توی درگاه آشپزخونه حس می کنم:
_یه ساعت کجا موندی؟
با تکون شدیدی بر می گردم و با چشم های گرد شده نگاهش می کنم.با همون اخم های در هم بهم چشم می دوزه و با همون لحن ناملایم پرخاش می کنه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خوابت برده اینجا؟
دستپاچه قاشق ها رو بر می دارم و میگم:
_نه،فقط حواسم پرت شد.
زیر سنگینی نگاهش قاشق ها رو توی دستم فشار میدم،می خوام از کنارش عبور کنم که سد راهم میشه.
دیگه جسارت نگاه کردن به چشم های براقش رو هم ندارم،با لحنش تقریبا بهم دستور میده:
_نگام کن!
سرم رو بالا می گیرم،برعکس اون که برای دیدنم سر خم کرده.اخمالود نگاهش رو بین اجزای صورتم گردش می ده و در آخر میگه:
_موبایلتو بهت دادم سرحال شدی،با دمت گردو می شکنی،تو فکر می ری با خودت می خندی.خبریه؟
سکوت می کنم،توی اون روزها آخرین چیزی که برام اهمیت داشت موبایلم بود.اختیار زبونم رو هم ندارم اون لحظه که بدون فکر می گم:
_این چند شب اگه بهم گیر نمی دادی اما حواست بهم بود.
این حرف دقیقا فکر دخترونه و رویای خیالی اون لحظه م بود که جوابش شد کج خند تمسخر آمیز و لحن گزنده ش:
_آره حواسم بهت هست…
باز هم همون مکث بین حرف هاش :
_می دونی ترجیح می دم همون دختر رنگ و رو رفته باشی،وقتی عذاب می کشی حالم بهتره.
و چیزی در من می شکنه،مثل نهالی که تازه سر از خاک بیرون آورده و باغبانش بی اهمیت پا روش می ذاره و لگد می کنه:
_وقتی خوشحالی به این فکر می کنم که چرا؟چرا برادر من باید زیر خاک باشه و تو…
انگار عصبانی می شه،این از چهره ای که به مرور قرمز تر می شد معلوم بود.اما من هنوز حس اون نهال تازه جوونه زده رو دارم که صاحبش با بی رحمی قصد خشک کردن ریشه ش رو داره.
_اگه منم مثل تو پست فطرت بودم شک نکن می کشتمت،برام مهم نبود اگه اعدام بشم،یا کل عمرم توی زندان بمونم.فقط فکر این که قاتل برادرم مرده آرومم می کرد!
اشک به چشم هام هجوم میاره،چرا این حرف ها رو می زد؟اون هم الان،توی این موقعیت؟نکنه فهمیده بود؟نکنه فهمیده بود کم کم دارم پی به خوبیش می برم که می خواست بد بشه؟باشه بد بشه کتک بزنه،داد و فریاد بزنه اما این دست از گفتن این حرف های تیز و برنده برداره.
زمزمه می کنم :
_بس کن هامون!
_در واقع تو بس کن،می فهمی دیوونه میشم وقتی اون بچه اسم تو رو کنار اسم من میاره؟می فهمی حالم بد میشه وقتی اون بچه به من میگه بابا و به تو مامان؟داغونم،اینو بفهم!بفهم و یه کم بزرگ شو،بزرگ شو و چاک اون دهن واموندت و بکش و همه چی و بگو.
به سختی تن صداش رو کنترل می کرد و من به سختی اشک هام رو.
لب باز می کنم،اما هیچ کلمه ای از گوشه ی ذهنم نمی گذره پس بدترین کار ممکن و می کنم و نگاه از نگاه برزخیش می گیرم و فرار می کنم و به اتاق محمد رضا پناه می برم.حداقل جلوی اون نمی تونست دلم رو بشکنه!
بعد از مدت ها اینترنتم رو روشن می کنم،خداروشکر هامون برای کل این سه طبقه وای فای خریده بود و من هم از روی اول توی این اینترنت سهیم بودم.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
خبری از تلگرام و اینستاگرامم نبود،همش پاک شده بود.اما من امشب عجیب دلم هوای مجازی و آدم هاش رو کرده بود.
دوباره از نو برنامه هام رو دانلود می کنم و وارد صفحه ی اینستاگرامم می شم.تمام پست هام پاک شده و اکانتم قفل شده بود،می دونستم اگه بخوام دوباره پست بذارم هامون می فهمه وگرنه عجیب دلم می خواست یکی از اون عکس های دل گرفته ی مختص به خودم رو بذارم تا کمی دلداری از غریبه ها بشنوم.بی اعتنا به پیام هایی که برام اومده توی قسمت سرچ میرم و صفحه ی هامون رو پیدا می کنم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025