🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلونه
همزمان با اتمام جمله م حضور هامون رو پشت سرم حس می کنم،بر می گردم.کنار محمدرضا می شینه و میگه:
_حال شیرمرد چطوره؟
_خوبم.
هامون:غذاتم که کامل بخوری بهتر میشی.
نیم نگاهی به من می ندازه و با لحنی متفاوت از لحنی که با محمد رضا داشت دستور می ده:
_شامشو بیار.
سر تکون میدم،می خوام برم که محمدرضا میگه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خاله می شه شما و عمو هم شامتونو این جا بخورید؟لطفا!تنهایی اصلا مزه نمیده.
نگاهی به هامون می ندازم. با بستن پلک هاش تایید می کنه. بی حرف به آشپزخونه می رم و بساط یک سفره ی سه نفره رو آماده می کنم.
غذا رو که می کشم سر و کله ی هامون پیدا می شه،نگاهش رو بین من و غذاها می چرخونه و بی حرف سفره و پارچ آب رو بر می داره و به اتاق می بره.از پشت سر نگاهش می کنم،برای لحظه ای احساس خوبی کل وجودم رو فرا گرفت. احساس خوش این که خانم خونه ای باشی که مردش هامونه.لبخند محوی روی لبم میاد،حتی تصورش هم شیرینه.
نیشگونی از کنار پام می گیرم و به خودم تشر می زنم:
_انقدر بی جنبه شدی که از هر حرکتی یه خیال بافی می کنی.
بی جنبه شده بودم؟شاید…شاید هم از تنهایی زیاد رو آورده بودم به همین خیال بافی ها!
غذا رو بر می دارم و به اتاق میرم،هامون سفره رو پهن کرده بود و داشت با محمد رضا حرف می زد.
غذاها رو سر سفره می ذارم،می خوام برم قاشق بیارم که با حرف محمد رضا مات می مونم:
_مامان!
بر می گردم و متعجب نگاهش می کنم،لبخند دلنشینی می زنه و میگه:
_عمو هامون گفت امشب فکر کنم تو مامان منی،اونم بابامه.
نگاهم روی هامون سر می خوره،وقتی متوجه میشه نگاهش می کنم با اخم سر بر می گردونه.من مامان و هامون بابا!
از این تصور لبخندی به لبم میاد،از خدا خواسته لبه ی تخت کنار محمد رضا می شینم و میگم:
_پس چه پسر خوبی دارم من .
خوشحال می خنده و دستم رو می گیره،نگاهم رو زیر زیرکی به هامون می دوزم،امشب عجیب گرفته و کم حرفه.با لبخند تلخی به محمد رضا خیره شده،باز هم این بچه با این سنش غم نگاه آدم بزرگا رو می خونه.دست هامون رو توی اون یکی دستش می گیره.کاش یکی بود یه تصویر از این لحظه ثبت می کرد،یا همه ی این بازی ها رو به واقعیت تبدیل می کرد.من این همه سال هامون رو می دیدم،اما انگار تازه دارم می شناسمش.
برام مهم نیست چه فکری راجع بهم بکنه،بی پروا نگاهش می کنم.به ابروهای پهن و مردونه ش، به چشم های شب زده و سیاهش،به ریشی که روی صورتش جا خوش کرده و هر روز بلند تر از روز قبل می شه.
سنگینی نگاهم رو حس می کنه و چشم هاش رو از روی محمد رضا به روی من سوق می ده.توی عمق چشم هاش هیچ حسی نیست،وقتی بهم نگاه می کنه انگار وجودش تهی از هر احساسیه.
مثل همیشه اخم بین ابروهاش رو خط انداخته،محمد رضا نگاهی بین ما رد و بدل می کنه و دست هاش رو نزدیک به هم میاره و توی همین لحظه ست که گرمای دست هامون،حس حال امشبم رو تکمیل می کنه.گر می گیرم از دست هایی که توسط محمد رضا به هم گره خورده.من که آدم خجالتی نبودم!حتی شده بارها و بارها با یه پسر دست بدم پس الان این چه حس خجالتی بود؟حس خجالتی که در عین حال یه لذت وافر داشت.این بار نگاه هامون روی من سنگینی می کنه،بی طاقت دستم رو می کشم و با سری پایین افتاده از اتاق بیرون میرم و به آشپزخونه پناه می برم.
دستم رو روی قلبم می ذارم،تند می زنه.اون قدری که می ترسم برم توی اتاق و رسوام کنه.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
چشم می بندم، گرمای شیرینی رو زیر پوستم حس می کنم و میون اون همه استرس می خندم.حس قشنگی بود،هیجان داشت نه از جنس هیجان هایی که قبلا با چرخ زدن توی دنیای مجازی و قرار گذاشتن با پسر ها بعد مدرسه تجربه می کردم،چیزی فراتر از اون تغییر هورمون های زودگذر و پوچ.
لذت داشت،اما آلوده به گناه نبود،ناپاک نبود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلونه
همزمان با اتمام جمله م حضور هامون رو پشت سرم حس می کنم،بر می گردم.کنار محمدرضا می شینه و میگه:
_حال شیرمرد چطوره؟
_خوبم.
هامون:غذاتم که کامل بخوری بهتر میشی.
نیم نگاهی به من می ندازه و با لحنی متفاوت از لحنی که با محمد رضا داشت دستور می ده:
_شامشو بیار.
سر تکون میدم،می خوام برم که محمدرضا میگه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خاله می شه شما و عمو هم شامتونو این جا بخورید؟لطفا!تنهایی اصلا مزه نمیده.
نگاهی به هامون می ندازم. با بستن پلک هاش تایید می کنه. بی حرف به آشپزخونه می رم و بساط یک سفره ی سه نفره رو آماده می کنم.
غذا رو که می کشم سر و کله ی هامون پیدا می شه،نگاهش رو بین من و غذاها می چرخونه و بی حرف سفره و پارچ آب رو بر می داره و به اتاق می بره.از پشت سر نگاهش می کنم،برای لحظه ای احساس خوبی کل وجودم رو فرا گرفت. احساس خوش این که خانم خونه ای باشی که مردش هامونه.لبخند محوی روی لبم میاد،حتی تصورش هم شیرینه.
نیشگونی از کنار پام می گیرم و به خودم تشر می زنم:
_انقدر بی جنبه شدی که از هر حرکتی یه خیال بافی می کنی.
بی جنبه شده بودم؟شاید…شاید هم از تنهایی زیاد رو آورده بودم به همین خیال بافی ها!
غذا رو بر می دارم و به اتاق میرم،هامون سفره رو پهن کرده بود و داشت با محمد رضا حرف می زد.
غذاها رو سر سفره می ذارم،می خوام برم قاشق بیارم که با حرف محمد رضا مات می مونم:
_مامان!
بر می گردم و متعجب نگاهش می کنم،لبخند دلنشینی می زنه و میگه:
_عمو هامون گفت امشب فکر کنم تو مامان منی،اونم بابامه.
نگاهم روی هامون سر می خوره،وقتی متوجه میشه نگاهش می کنم با اخم سر بر می گردونه.من مامان و هامون بابا!
از این تصور لبخندی به لبم میاد،از خدا خواسته لبه ی تخت کنار محمد رضا می شینم و میگم:
_پس چه پسر خوبی دارم من .
خوشحال می خنده و دستم رو می گیره،نگاهم رو زیر زیرکی به هامون می دوزم،امشب عجیب گرفته و کم حرفه.با لبخند تلخی به محمد رضا خیره شده،باز هم این بچه با این سنش غم نگاه آدم بزرگا رو می خونه.دست هامون رو توی اون یکی دستش می گیره.کاش یکی بود یه تصویر از این لحظه ثبت می کرد،یا همه ی این بازی ها رو به واقعیت تبدیل می کرد.من این همه سال هامون رو می دیدم،اما انگار تازه دارم می شناسمش.
برام مهم نیست چه فکری راجع بهم بکنه،بی پروا نگاهش می کنم.به ابروهای پهن و مردونه ش، به چشم های شب زده و سیاهش،به ریشی که روی صورتش جا خوش کرده و هر روز بلند تر از روز قبل می شه.
سنگینی نگاهم رو حس می کنه و چشم هاش رو از روی محمد رضا به روی من سوق می ده.توی عمق چشم هاش هیچ حسی نیست،وقتی بهم نگاه می کنه انگار وجودش تهی از هر احساسیه.
مثل همیشه اخم بین ابروهاش رو خط انداخته،محمد رضا نگاهی بین ما رد و بدل می کنه و دست هاش رو نزدیک به هم میاره و توی همین لحظه ست که گرمای دست هامون،حس حال امشبم رو تکمیل می کنه.گر می گیرم از دست هایی که توسط محمد رضا به هم گره خورده.من که آدم خجالتی نبودم!حتی شده بارها و بارها با یه پسر دست بدم پس الان این چه حس خجالتی بود؟حس خجالتی که در عین حال یه لذت وافر داشت.این بار نگاه هامون روی من سنگینی می کنه،بی طاقت دستم رو می کشم و با سری پایین افتاده از اتاق بیرون میرم و به آشپزخونه پناه می برم.
دستم رو روی قلبم می ذارم،تند می زنه.اون قدری که می ترسم برم توی اتاق و رسوام کنه.
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
چشم می بندم، گرمای شیرینی رو زیر پوستم حس می کنم و میون اون همه استرس می خندم.حس قشنگی بود،هیجان داشت نه از جنس هیجان هایی که قبلا با چرخ زدن توی دنیای مجازی و قرار گذاشتن با پسر ها بعد مدرسه تجربه می کردم،چیزی فراتر از اون تغییر هورمون های زودگذر و پوچ.
لذت داشت،اما آلوده به گناه نبود،ناپاک نبود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025