🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوهشت
توی دلم به خودم پوزخند می زنم،خجالت کشیدم یا ترسیدم؟
سکوت می کنه،از اون حالت جبهه گیری بیرون میاد اما همچنان عبوس نگاهم می کنه.ساده محمد که فکر می کرد درد زنونم عادت های ماهیانه ست،خبر نداشت دختری که به اصطلاح زن داداششه حامله ست!
از موضعش کوتاه میاد و با لحن آروم و متقاعد کننده ای میگه:
_ببین آرامش،من درکت می کنم.درکت می کنم سختته توی خونه حبس بشی،اما اینو بهت بگم هامون از این که یه نفر زیرزیرکی پشت سرش نقشه بکشه یا کاری انجام بده بیزاره.اگه بفهمه…
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
وسط حرفش می پرم:
_بهش می گی؟
عمیق نگاهم می کنه و جواب میده:
_نمی گم،اما این کلید ساختن،یواشکی بیرون رفتنت کار درستی نیست.به کارت ادامه بدی دیر یا زود می فهمه.
لبخندی روی لبم می شینه،امروز که گذشت تا فردا هم… خدابزرگه! از ته دل میگم:
_ممنون محمد.
چپ چپ نگاهم می کنه و میگه:
_ببین بهم قول بده دیگه این کارو نمی کنی!
و من چه ساده زمزمه می کنم :
_قول می دم.
_حالا هم بلند شو در بالا رو باز کن تو کشوی پایین کمد هامون یه پوشه ست،زرد رنگه اونو برام بیار!یک ساعت پشت در منتظرم جنابعالی صدا بدی بیام داخل، اگه هامون تهدید نمی کرد بی خبر وارد نشم کم مونده بود درو بشکنم .هه… ما رو بگو فکر می کردیم جنابعالی خوابی یا تو حمومی.
با سکوت لبخند می زنم و بعد از برداشتن کیفم بی حرف به سمت پله ها می رم.این بار خطر از بیخ گوشم گذشت اما به قول محمد همیشه نمی تونستم با مخفی کاری پیش برم. به قول معروف،یک بار جستی ملخک،دو بار جستی ملخک،بار سوم توی مشتی ملخک.
درحالی که با شال جلوی دماغم و گرفتم در قابلمه رو باز می کنم،هنوز که هنوزه آشپزیم لنگ می زنه اما به لطف مارال از قبل بهتر شده.حداقل این که مثل گذشته ظاهر بدی نداره؛وقتی مطمئن میشم مرغ پخته زیر گاز رو خاموش می کنم.طرف های عصر بود که هامون پیام داد قراره محمدرضا امشب بیاد،هر چند تاکید کرد غذام ادویه نداشته باشه اما باز هم یه کم داخلشون ریخته بودم تا طعم بد نده.
از وقتی دکتر رفته بودم و قرص می خوردم،حالت تهوعی که داشتم به مرور بهتر شد و اشتهام بیشتر.هر چند سرگیجه های مزمن و گاه و بی گاه هنوز دست از سرم برنداشته بودن.
صدای چرخش کلید توی قفل در میاد،با لبخند از آشپزخونه بیرون میرم.هامون محمد رضا رو به داخل هدایت می کنه،بالاخره می بینمش،لاغر تر شده و رنگش به زردی می زنه.
با دیدنم با لبخند به سمتم میاد،اون انرژی همیشه رو نداره اما نگاهش به همون معصومیت و پاکی بهم دوخته شده.
دستشو می گیرم و روی زانو خم میشم،با محبت دستی به گونه ش می کشم و می پرسم:
_خوبی؟
صدای کودکانش دلم رو شاد می کنه:
_خوبم خاله آرامش عمو هامون خوبم کرد.
نگاهم به هامون میوفته،کلیدش رو روی اپن پرت می کنه و همون طور که خودش رو روی مبل رها می کنه میگه:
_تو خودت شیرمرد بودی.
محمدرضا می خنده و به یک باره صورتش جمع میشه. نگران نگاهش می کنم که هامون میگه:
_برو سرجات بخواب بچه بهت گفتم شیرمردی دلیل نمیشه با اون حالت وایستی.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از جام بلند میشم و بدون اینکه دستش رو ول کنم اون رو به سمت اتاقش می برم.با لذت به اطراف نگاه می کنه:
_چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود.می دونی خاله آرامش اتاق های بیمارستان خیلی دلگیره.
دلسوزانه نگاهش می کنم،روی تخت دراز می کشه،ملافه رو روش می کشم و میگم:
_تا تو یه خورده استراحت کنی شامتو می کشم و میارم این جا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوهشت
توی دلم به خودم پوزخند می زنم،خجالت کشیدم یا ترسیدم؟
سکوت می کنه،از اون حالت جبهه گیری بیرون میاد اما همچنان عبوس نگاهم می کنه.ساده محمد که فکر می کرد درد زنونم عادت های ماهیانه ست،خبر نداشت دختری که به اصطلاح زن داداششه حامله ست!
از موضعش کوتاه میاد و با لحن آروم و متقاعد کننده ای میگه:
_ببین آرامش،من درکت می کنم.درکت می کنم سختته توی خونه حبس بشی،اما اینو بهت بگم هامون از این که یه نفر زیرزیرکی پشت سرش نقشه بکشه یا کاری انجام بده بیزاره.اگه بفهمه…
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
وسط حرفش می پرم:
_بهش می گی؟
عمیق نگاهم می کنه و جواب میده:
_نمی گم،اما این کلید ساختن،یواشکی بیرون رفتنت کار درستی نیست.به کارت ادامه بدی دیر یا زود می فهمه.
لبخندی روی لبم می شینه،امروز که گذشت تا فردا هم… خدابزرگه! از ته دل میگم:
_ممنون محمد.
چپ چپ نگاهم می کنه و میگه:
_ببین بهم قول بده دیگه این کارو نمی کنی!
و من چه ساده زمزمه می کنم :
_قول می دم.
_حالا هم بلند شو در بالا رو باز کن تو کشوی پایین کمد هامون یه پوشه ست،زرد رنگه اونو برام بیار!یک ساعت پشت در منتظرم جنابعالی صدا بدی بیام داخل، اگه هامون تهدید نمی کرد بی خبر وارد نشم کم مونده بود درو بشکنم .هه… ما رو بگو فکر می کردیم جنابعالی خوابی یا تو حمومی.
با سکوت لبخند می زنم و بعد از برداشتن کیفم بی حرف به سمت پله ها می رم.این بار خطر از بیخ گوشم گذشت اما به قول محمد همیشه نمی تونستم با مخفی کاری پیش برم. به قول معروف،یک بار جستی ملخک،دو بار جستی ملخک،بار سوم توی مشتی ملخک.
درحالی که با شال جلوی دماغم و گرفتم در قابلمه رو باز می کنم،هنوز که هنوزه آشپزیم لنگ می زنه اما به لطف مارال از قبل بهتر شده.حداقل این که مثل گذشته ظاهر بدی نداره؛وقتی مطمئن میشم مرغ پخته زیر گاز رو خاموش می کنم.طرف های عصر بود که هامون پیام داد قراره محمدرضا امشب بیاد،هر چند تاکید کرد غذام ادویه نداشته باشه اما باز هم یه کم داخلشون ریخته بودم تا طعم بد نده.
از وقتی دکتر رفته بودم و قرص می خوردم،حالت تهوعی که داشتم به مرور بهتر شد و اشتهام بیشتر.هر چند سرگیجه های مزمن و گاه و بی گاه هنوز دست از سرم برنداشته بودن.
صدای چرخش کلید توی قفل در میاد،با لبخند از آشپزخونه بیرون میرم.هامون محمد رضا رو به داخل هدایت می کنه،بالاخره می بینمش،لاغر تر شده و رنگش به زردی می زنه.
با دیدنم با لبخند به سمتم میاد،اون انرژی همیشه رو نداره اما نگاهش به همون معصومیت و پاکی بهم دوخته شده.
دستشو می گیرم و روی زانو خم میشم،با محبت دستی به گونه ش می کشم و می پرسم:
_خوبی؟
صدای کودکانش دلم رو شاد می کنه:
_خوبم خاله آرامش عمو هامون خوبم کرد.
نگاهم به هامون میوفته،کلیدش رو روی اپن پرت می کنه و همون طور که خودش رو روی مبل رها می کنه میگه:
_تو خودت شیرمرد بودی.
محمدرضا می خنده و به یک باره صورتش جمع میشه. نگران نگاهش می کنم که هامون میگه:
_برو سرجات بخواب بچه بهت گفتم شیرمردی دلیل نمیشه با اون حالت وایستی.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از جام بلند میشم و بدون اینکه دستش رو ول کنم اون رو به سمت اتاقش می برم.با لذت به اطراف نگاه می کنه:
_چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود.می دونی خاله آرامش اتاق های بیمارستان خیلی دلگیره.
دلسوزانه نگاهش می کنم،روی تخت دراز می کشه،ملافه رو روش می کشم و میگم:
_تا تو یه خورده استراحت کنی شامتو می کشم و میارم این جا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025