🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوشش
با اشک و لبخند سر تکون می دم و زمزمه می کنم:
_چقدر قلبش تند می تپه.
دکتر به حال غریبم لبخند میزنه و میگه:
_نگران نباش کاملا نرماله.وضعیت بچه خوبه اما خودت ضعیفی.چند سالته؟
خیره به اون موجود نامعلوم روی صفحه ی سیاه و سفید آهسته میگم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_هجده.
_چه مامان کوچولویی.اما از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی،تازه متوجه شدی بارداری؟
سر تکون میدم و اون ادامه میده:
_بچت حدود شش هفتشه،باباش می دونه یا میخوای سوپرایزش کنی؟
به جای هاکان تصویر هامون جلوی چشمم میاد،نمی گم باباش مرده.فقط زمزمه می کنم:
_نمی دونه.
لبخند می زنه و سکوت می کنه،جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم می گیره. ملتمسانه میگم:
_میشه یه کم دیگه صدای قلبشو گوش کنم؟
با مهربونی تایید می کنه:
_بله چرا نشه!
با لبخند به بهترین صدای دنیا گوش میدم،مارال دستم و می گیره. توی چشم های اونم اشک جمع شده.در حالی که علنا احساساتی شدنش رو بروز داده میگه:
_باورم نمیشه آرامش،فکر کن این بچه الان تو شکم توئه.
میون گریه می خندم.خدایاشکرت!
شکرت که توی این تنهایی یکی و فرستادی که امید به زندگیم باشه،شکرت که بهم دلخوشی دادی،دلیلی برای جنگیدن،برای نفس کشیدن.
نمی دونم احساس اون موقعم بود به خاطر شنیدن این صدابود ،یا مهر مادری که حالا به خاطر اثبات وجود این بچه به دلم افتاده بود اما هر چی بود حس قشنگی بود،اون قدر قشنگ که تلخی تمام این اتفاقات اخیر کمرنگ بشه و جاش رو به یه شیرینی وصف ناپذیر بده.
نمی دونم چقدر می گذره که بالاخره رضا می دم که دل از اون نقطه ی کوچولو و اون صدای دلنشین بگیرم.
شکمم رو پاک می کنم و با اکراه بلند می شم،انگار یه جون تازه توی وجودم دمیده شده.همون قدر سرخوش و سرمست از زندگی.
بعد از گرفتن نسخه و شنیدن توصیه های دکتر تشکر می کنیم و هر دو از مطب بیرون میایم؛مارال یکسره راجع به جنسیت بچه صحبت می کنه و با دلخوشی از رنگ سیسمونی گرفته تا لباس ها و کفش هاش رو طبقه بندی می کنه و اگه جلوش رو نمی گرفتی می خواست تا تولد پنج سالگی بچه هم پیش بره.ولی الحق که من و شرمنده ی خودش کرد،چون من هیچ پولی نداشتم و مارال با سخاوتمندی هم پول ویزیت رو حساب کرد و هم داروهام رو گرفت.
داروهایی که نمی دونستم کجا مخفیشون کنم تا چشم هامون بهشون نیوفته.هر چند از وقتی اتاق کار برای محمد رضا ساخته شده بود جای خواب من از روی کاناپه به اون اتاق منتقل شد و خداروشکر هامون چیزی در این رابطه بهم نگفت.
تاکسی به خواست خودم سر کوچه نگه می داره،مارال با تردید میگه:
_مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟اگه خدایی نکرده هاله یا ملیحه خانم خونه باشن چی؟
با اطمینان می گم:
_نیستن،این وقت ظهر خونه نمیان،نگران نباش!
ناچار سری تکون میده:
_مواظب خودت باش آرامش،بهم زنگ بزن!
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
سری تکون میدم و پیاده میشم،پلاستیک قرص هام رو توی کیفم جا میدم و با لبخند محوی روی لب هام به راه میوفتم. و به این فکر می کنم خبری از ترس صبح نیست،انگار واقعا داشت باورم می شد که دارم مادر میشم.غرق افکار شیرینم کوچه رو دور می زنم،لبخند روی لب هامه اما با دیدن ماشین هامون که مقابل خونه پارک شده حس می کنم تمام خون توی رگ هام یخ می بنده.
پاهام به زمین قفل شده و حتی نمی تونم تشخیص بدم که می تونم نفس بکشم یانه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوشش
با اشک و لبخند سر تکون می دم و زمزمه می کنم:
_چقدر قلبش تند می تپه.
دکتر به حال غریبم لبخند میزنه و میگه:
_نگران نباش کاملا نرماله.وضعیت بچه خوبه اما خودت ضعیفی.چند سالته؟
خیره به اون موجود نامعلوم روی صفحه ی سیاه و سفید آهسته میگم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_هجده.
_چه مامان کوچولویی.اما از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی،تازه متوجه شدی بارداری؟
سر تکون میدم و اون ادامه میده:
_بچت حدود شش هفتشه،باباش می دونه یا میخوای سوپرایزش کنی؟
به جای هاکان تصویر هامون جلوی چشمم میاد،نمی گم باباش مرده.فقط زمزمه می کنم:
_نمی دونه.
لبخند می زنه و سکوت می کنه،جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم می گیره. ملتمسانه میگم:
_میشه یه کم دیگه صدای قلبشو گوش کنم؟
با مهربونی تایید می کنه:
_بله چرا نشه!
با لبخند به بهترین صدای دنیا گوش میدم،مارال دستم و می گیره. توی چشم های اونم اشک جمع شده.در حالی که علنا احساساتی شدنش رو بروز داده میگه:
_باورم نمیشه آرامش،فکر کن این بچه الان تو شکم توئه.
میون گریه می خندم.خدایاشکرت!
شکرت که توی این تنهایی یکی و فرستادی که امید به زندگیم باشه،شکرت که بهم دلخوشی دادی،دلیلی برای جنگیدن،برای نفس کشیدن.
نمی دونم احساس اون موقعم بود به خاطر شنیدن این صدابود ،یا مهر مادری که حالا به خاطر اثبات وجود این بچه به دلم افتاده بود اما هر چی بود حس قشنگی بود،اون قدر قشنگ که تلخی تمام این اتفاقات اخیر کمرنگ بشه و جاش رو به یه شیرینی وصف ناپذیر بده.
نمی دونم چقدر می گذره که بالاخره رضا می دم که دل از اون نقطه ی کوچولو و اون صدای دلنشین بگیرم.
شکمم رو پاک می کنم و با اکراه بلند می شم،انگار یه جون تازه توی وجودم دمیده شده.همون قدر سرخوش و سرمست از زندگی.
بعد از گرفتن نسخه و شنیدن توصیه های دکتر تشکر می کنیم و هر دو از مطب بیرون میایم؛مارال یکسره راجع به جنسیت بچه صحبت می کنه و با دلخوشی از رنگ سیسمونی گرفته تا لباس ها و کفش هاش رو طبقه بندی می کنه و اگه جلوش رو نمی گرفتی می خواست تا تولد پنج سالگی بچه هم پیش بره.ولی الحق که من و شرمنده ی خودش کرد،چون من هیچ پولی نداشتم و مارال با سخاوتمندی هم پول ویزیت رو حساب کرد و هم داروهام رو گرفت.
داروهایی که نمی دونستم کجا مخفیشون کنم تا چشم هامون بهشون نیوفته.هر چند از وقتی اتاق کار برای محمد رضا ساخته شده بود جای خواب من از روی کاناپه به اون اتاق منتقل شد و خداروشکر هامون چیزی در این رابطه بهم نگفت.
تاکسی به خواست خودم سر کوچه نگه می داره،مارال با تردید میگه:
_مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟اگه خدایی نکرده هاله یا ملیحه خانم خونه باشن چی؟
با اطمینان می گم:
_نیستن،این وقت ظهر خونه نمیان،نگران نباش!
ناچار سری تکون میده:
_مواظب خودت باش آرامش،بهم زنگ بزن!
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
سری تکون میدم و پیاده میشم،پلاستیک قرص هام رو توی کیفم جا میدم و با لبخند محوی روی لب هام به راه میوفتم. و به این فکر می کنم خبری از ترس صبح نیست،انگار واقعا داشت باورم می شد که دارم مادر میشم.غرق افکار شیرینم کوچه رو دور می زنم،لبخند روی لب هامه اما با دیدن ماشین هامون که مقابل خونه پارک شده حس می کنم تمام خون توی رگ هام یخ می بنده.
پاهام به زمین قفل شده و حتی نمی تونم تشخیص بدم که می تونم نفس بکشم یانه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025