🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوپنج
_بالاخره که می فهمه!
این بار منم که آه می کشم:
_سقطش می کنم مارال،جز این چاره ای ندارم.
باز هم از شنیدن این حرف تکراری عصبانی میشه:
_مزخرف نگو!ببین با این کار زندگیت بد تباه میشه،خواست خدا بوده تو حق نداری اون بچه رو بکشی.
معترض می گم:
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_اما من…
وسط حرفم می پره:
_اما و اگر نداره آرامش،قبول دارم سخته،قبول دارم سنت کمه،ولی قبول کن حماقت زیاد کردی.این یه مورد خریت محضه می فهمی؟
_چهار روز دیگه شکمم بالا بیاد چی کار کنم؟اصلا همین حالت تهوع های گاه و بی گاهم.هامون حتی شک نکرده حاملم.فکر می کنه از بس به خودم گشنگی می دم مدام در حال غش و ضعفم اما از یه جا به بعد اونم می خواد بفهمه قضیه چیه!اومدیم و مجبورم کرد برم بیمارستان آزمایش بدم.من از این روزا می ترسم مارال،من از فهمیدن هامون می ترسم.
مارال: یعنی به خاطر یه ترس می خوای از بچت بگذری؟اون بچه اومده تا تنهاییاتو پر کنه.
سکوت می کنم و اون ادامه میده:
_فردا میام دنبالت،صبح هاله خونه نیست،امیدوارم که ملیحه خانمم نباشه برات هر جور شده از یه دکتر خوب وقت می گیرم.میریم و تو از سالم بودن بچت مطمئن میشی.خیلی زود هم برمی گردیم،برای حالت تهوع هم الان کلی قرص و دارو اومده.تو هم کم کم خودتو آماده کن اگه هامون از زبون خودت بشنوه خیلی بهتره تا این که خودش بفهمه.
سکوت می کنم،این هم یک درد دیگه.باید مخفیانه از خونه بیرون می رفتم،توی ذهنم هم این سوال تکراری رو نمی پرسم”اگه هامون بفهمه چی؟”
چون نباید به این سوال فکر می کردم،هر طوری بود باید می رفتم،اصلا شاید باردار نباشم!همیشه که قرار نیست این تست ها جواب درست بدن و باز خودم دلم به حال این دلداری های احمقانه می سوزه.
نفسی آزاد می کنم و میگم:
_باشه.
خوشحال از اینکه تونسته راضیم کنه نفسی آزاد می کنه و میگه:
_باشه پس ساعتشو بهت اس ام اس می کنم.
باشه ای میگم،کمی دیگه با مارال حرف می زنم و در نهایت تلفن رو قطع می کنم،از روزهای آینده می ترسیدم،از تصورش هم می ترسیدم،حتی از گذرش از گوشه ی ذهنمم می ترسیدم.خدایا روزهای بدی گذروندم می دونم روزهای بدتری در انتظارمه.توقع زیادیه که ازت مرگ بخوام اما به عنوان یه بنده ی کوچیک،ازت آرامش می خوام،تحمل می خوام،قدرت می خوام…
*
نگاهم رو به صفحه ی سیاه و سفید می دوزم،لبخندی روی لب های خوش فرم دکتر جوون نشسته.با مهربونی میگه:
_بله بارداری.
نفسم برای بار دوم حبس میشه،انگشتش رو روی صفحه ی سیاه و سفید می کشه و نقطه ای رو بهم نشون میده:
_می بینی؟این بچته.
اشک توی چشمم حلقه می زنه،چه قدر واژه غریبی بود بچه ی من و چقدر غریب تر بود مادری که من باشم. مارال با هیجان میگه:
_میشه صدای قلبش و بشنویم؟
دکتر سری تکون داده و میگه:
_بله،چرا نشه!
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و طولی نمی کشه که صدای ضربان قلبی فضای اتاق رو پر می کنه،احساسم به غلیان میوفته،برای اولین بار حس می کنم یه موجود کوچولو توی شکممه،برای اولین بار حس می کنم مالِ منه فقط من.برای اولین بار تمام ترس ها پر می کشه و من برای بغل کردن این موجود کوچولو مشتاق میشم.انگار مارال حالم رو می فهمه که میگه:
_می شنوی آرامش؟صدای قلب بچته.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلوپنج
_بالاخره که می فهمه!
این بار منم که آه می کشم:
_سقطش می کنم مارال،جز این چاره ای ندارم.
باز هم از شنیدن این حرف تکراری عصبانی میشه:
_مزخرف نگو!ببین با این کار زندگیت بد تباه میشه،خواست خدا بوده تو حق نداری اون بچه رو بکشی.
معترض می گم:
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_اما من…
وسط حرفم می پره:
_اما و اگر نداره آرامش،قبول دارم سخته،قبول دارم سنت کمه،ولی قبول کن حماقت زیاد کردی.این یه مورد خریت محضه می فهمی؟
_چهار روز دیگه شکمم بالا بیاد چی کار کنم؟اصلا همین حالت تهوع های گاه و بی گاهم.هامون حتی شک نکرده حاملم.فکر می کنه از بس به خودم گشنگی می دم مدام در حال غش و ضعفم اما از یه جا به بعد اونم می خواد بفهمه قضیه چیه!اومدیم و مجبورم کرد برم بیمارستان آزمایش بدم.من از این روزا می ترسم مارال،من از فهمیدن هامون می ترسم.
مارال: یعنی به خاطر یه ترس می خوای از بچت بگذری؟اون بچه اومده تا تنهاییاتو پر کنه.
سکوت می کنم و اون ادامه میده:
_فردا میام دنبالت،صبح هاله خونه نیست،امیدوارم که ملیحه خانمم نباشه برات هر جور شده از یه دکتر خوب وقت می گیرم.میریم و تو از سالم بودن بچت مطمئن میشی.خیلی زود هم برمی گردیم،برای حالت تهوع هم الان کلی قرص و دارو اومده.تو هم کم کم خودتو آماده کن اگه هامون از زبون خودت بشنوه خیلی بهتره تا این که خودش بفهمه.
سکوت می کنم،این هم یک درد دیگه.باید مخفیانه از خونه بیرون می رفتم،توی ذهنم هم این سوال تکراری رو نمی پرسم”اگه هامون بفهمه چی؟”
چون نباید به این سوال فکر می کردم،هر طوری بود باید می رفتم،اصلا شاید باردار نباشم!همیشه که قرار نیست این تست ها جواب درست بدن و باز خودم دلم به حال این دلداری های احمقانه می سوزه.
نفسی آزاد می کنم و میگم:
_باشه.
خوشحال از اینکه تونسته راضیم کنه نفسی آزاد می کنه و میگه:
_باشه پس ساعتشو بهت اس ام اس می کنم.
باشه ای میگم،کمی دیگه با مارال حرف می زنم و در نهایت تلفن رو قطع می کنم،از روزهای آینده می ترسیدم،از تصورش هم می ترسیدم،حتی از گذرش از گوشه ی ذهنمم می ترسیدم.خدایا روزهای بدی گذروندم می دونم روزهای بدتری در انتظارمه.توقع زیادیه که ازت مرگ بخوام اما به عنوان یه بنده ی کوچیک،ازت آرامش می خوام،تحمل می خوام،قدرت می خوام…
*
نگاهم رو به صفحه ی سیاه و سفید می دوزم،لبخندی روی لب های خوش فرم دکتر جوون نشسته.با مهربونی میگه:
_بله بارداری.
نفسم برای بار دوم حبس میشه،انگشتش رو روی صفحه ی سیاه و سفید می کشه و نقطه ای رو بهم نشون میده:
_می بینی؟این بچته.
اشک توی چشمم حلقه می زنه،چه قدر واژه غریبی بود بچه ی من و چقدر غریب تر بود مادری که من باشم. مارال با هیجان میگه:
_میشه صدای قلبش و بشنویم؟
دکتر سری تکون داده و میگه:
_بله،چرا نشه!
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و طولی نمی کشه که صدای ضربان قلبی فضای اتاق رو پر می کنه،احساسم به غلیان میوفته،برای اولین بار حس می کنم یه موجود کوچولو توی شکممه،برای اولین بار حس می کنم مالِ منه فقط من.برای اولین بار تمام ترس ها پر می کشه و من برای بغل کردن این موجود کوچولو مشتاق میشم.انگار مارال حالم رو می فهمه که میگه:
_می شنوی آرامش؟صدای قلب بچته.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025