🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلودو
فقط زمزمه می کنم:
_اشتباه می کنی،هاکان فقط دوست من بود.
تمسخر آمیز می خنده:
_پس این که الان توی قبر خوابیده عوارض دوستی با شماست!
سکوت می کنم،اون ادامه میده:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_چی کار کردی که هامون مجبور شد صیغه ت کنه؟ نگو علاقه که باور نمی کنم.هامون از دخترای بچه سال خوشش نمیاد،معلومه مجبورش کردی!
کلافه چند ثانیه چشم هامو می بندم،کافیه دیگه!بر می گردم و کوبنده جواب می دم:
_آره،چاقو گذاشتم بیخ گلوش مجبورش کردم عقدم کنه ربطش به شما چیه؟
پوزخندی می زنه:
_عقد؟از کی تا حالا به یه صیغه ی موقت میگن عقد؟
_صیغه رو نمی دونم اما به همون خطبه ی دائم،النکاح و سنتی میگن عقد،همون که اسم دو نفر می ره توی شناسنامه ی هم.
جا می خوره،اما با همون موضع جبهه گیرانش میگه:
_یعنی میگی هامون عقدت کرده؟هه…خوش خیال.
خدایا من حالم آشفته تر از اونه که بخوام با این کل کل کنم،صاف می ایستم و در حالی که سعی دارم حالم رو بروز ندم میگم:
_اگه برام مهم بودی حتما صفحه ی دوم شناسناممو نشونت می دادم بفهمی خیال کی باطله!
کم میاره،در ظاهر جوابش رو دادم اما خشنود نیستم از این حاضر جوابی.دلم از جای دیگه پره،به این راحتیا خالی نمیشم.
نگاهم به هامون میوفته،اون سمت با اخم ایستاده و با دست هایی گره خورده به مزار هاکان چشم دوخته.عینک زده اما می تونم غم چشماش رو بفهمم.
قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر می کنه.مخصوصا هاله و خاله ملیحه که با گریه ها و ناله هاشون اشک همه رو در آوردن!
نمی دونم چقدر از زمان می گذره تا اینکه مرد بالاخره تموم می کنه.انقدر که زیر آفتاب ایستادم و خاطرات رو مرور کردم و اشک ریختم باز هم همون سرگیجه ی لعنتی به سراغم اومده،نگاهم به هامون میوفته.گفت اگه حالت بد شد بگو اما نمی خواستم باری روی شونه هاش باشم،ناچارا کمی از جمعیت فاصله می گیرم.
در ظاهر کسی حواسش به من نبود اما در واقع همه زیر چشمی منو نگاه می کردن و پچ می زدند.
می خوام سرم رو پایین بندازم که فروزان رو می بینم،کنار هامون ایستاده و با اعتراض حرف می زنه،استرس می گیرم از فکر این که حرف هام رو کف دست هامون یا بقیه بذاره.اگه هامون صلاح می دونست به همه می گفت عقدم کرده،اگه نگفت لابد صلاح نبوده و منِ احمق باز هم گند زدم.
وقتی اخم های در هم رفته ی هامون رو می بینم مطمئن میشم که فروزان زهر خودش رو ریخته.تیر خلاصم با نگاه سرزنش گرانه ی هامون خورده میشه.
با همون جدیت چیزی به فروزان میگه که کرک و پرش می ریزه و عقب نشینی می کنه.هامون به سمتم میاد،قبل از این که بهم برسه دو زن نا آشنایی مقابلم می ایستند،یکی که جوون تر بود نگاهی به سر تا پام می ندازه و نه چندان دوستانه میگه:
_تو دختر زهرایی؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
فقط به تکون دادن سر اکتفا می کنم،زنی که به ظاهر جاافتاده تره با کلامی زهر دار به قلب تیکه پارم نیشتر می زنه:
_چطوری روت شده بیای این جا؟جوون مردم و دستی دستی کشتین حالا اومدی سر خاکش که داغ دل مادر بدبختش و تازه کنی؟
لب هام می لرزن،با صدایی که علنا می لرزه به حرف میام:
_من واقعا…
_مشکلی پیش اومده؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوچهلودو
فقط زمزمه می کنم:
_اشتباه می کنی،هاکان فقط دوست من بود.
تمسخر آمیز می خنده:
_پس این که الان توی قبر خوابیده عوارض دوستی با شماست!
سکوت می کنم،اون ادامه میده:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_چی کار کردی که هامون مجبور شد صیغه ت کنه؟ نگو علاقه که باور نمی کنم.هامون از دخترای بچه سال خوشش نمیاد،معلومه مجبورش کردی!
کلافه چند ثانیه چشم هامو می بندم،کافیه دیگه!بر می گردم و کوبنده جواب می دم:
_آره،چاقو گذاشتم بیخ گلوش مجبورش کردم عقدم کنه ربطش به شما چیه؟
پوزخندی می زنه:
_عقد؟از کی تا حالا به یه صیغه ی موقت میگن عقد؟
_صیغه رو نمی دونم اما به همون خطبه ی دائم،النکاح و سنتی میگن عقد،همون که اسم دو نفر می ره توی شناسنامه ی هم.
جا می خوره،اما با همون موضع جبهه گیرانش میگه:
_یعنی میگی هامون عقدت کرده؟هه…خوش خیال.
خدایا من حالم آشفته تر از اونه که بخوام با این کل کل کنم،صاف می ایستم و در حالی که سعی دارم حالم رو بروز ندم میگم:
_اگه برام مهم بودی حتما صفحه ی دوم شناسناممو نشونت می دادم بفهمی خیال کی باطله!
کم میاره،در ظاهر جوابش رو دادم اما خشنود نیستم از این حاضر جوابی.دلم از جای دیگه پره،به این راحتیا خالی نمیشم.
نگاهم به هامون میوفته،اون سمت با اخم ایستاده و با دست هایی گره خورده به مزار هاکان چشم دوخته.عینک زده اما می تونم غم چشماش رو بفهمم.
قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر می کنه.مخصوصا هاله و خاله ملیحه که با گریه ها و ناله هاشون اشک همه رو در آوردن!
نمی دونم چقدر از زمان می گذره تا اینکه مرد بالاخره تموم می کنه.انقدر که زیر آفتاب ایستادم و خاطرات رو مرور کردم و اشک ریختم باز هم همون سرگیجه ی لعنتی به سراغم اومده،نگاهم به هامون میوفته.گفت اگه حالت بد شد بگو اما نمی خواستم باری روی شونه هاش باشم،ناچارا کمی از جمعیت فاصله می گیرم.
در ظاهر کسی حواسش به من نبود اما در واقع همه زیر چشمی منو نگاه می کردن و پچ می زدند.
می خوام سرم رو پایین بندازم که فروزان رو می بینم،کنار هامون ایستاده و با اعتراض حرف می زنه،استرس می گیرم از فکر این که حرف هام رو کف دست هامون یا بقیه بذاره.اگه هامون صلاح می دونست به همه می گفت عقدم کرده،اگه نگفت لابد صلاح نبوده و منِ احمق باز هم گند زدم.
وقتی اخم های در هم رفته ی هامون رو می بینم مطمئن میشم که فروزان زهر خودش رو ریخته.تیر خلاصم با نگاه سرزنش گرانه ی هامون خورده میشه.
با همون جدیت چیزی به فروزان میگه که کرک و پرش می ریزه و عقب نشینی می کنه.هامون به سمتم میاد،قبل از این که بهم برسه دو زن نا آشنایی مقابلم می ایستند،یکی که جوون تر بود نگاهی به سر تا پام می ندازه و نه چندان دوستانه میگه:
_تو دختر زهرایی؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
فقط به تکون دادن سر اکتفا می کنم،زنی که به ظاهر جاافتاده تره با کلامی زهر دار به قلب تیکه پارم نیشتر می زنه:
_چطوری روت شده بیای این جا؟جوون مردم و دستی دستی کشتین حالا اومدی سر خاکش که داغ دل مادر بدبختش و تازه کنی؟
لب هام می لرزن،با صدایی که علنا می لرزه به حرف میام:
_من واقعا…
_مشکلی پیش اومده؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025