🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوهشت
همراه با بغض اون لقمه رو قورت می دم،بدون اینکه جواب حرفش و بدم زمزمه می کنم:
_نمی خورم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و جواب میده:
_جرئتشو نداری!
سرم رو پس می کشم و می گم:
_اشتهام و کور کردی نمی تونم بخورم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_رو تو کم کن،بیشتر از اینا حقته!
و قاشق را با اجبار به سمت لبم میاره،کلافه می خورم،مگه من جرئت سیر شدن داشتم؟مگه من اجازه ی بی اشتهایی داشتم؟نه!
تقریبا نصف بیشتر غذا رو به خوردم می ده که کاملا سیر میشم،سرم رو کنار می کشم و میگم:
_دیگه سیر شدم،ممنون.
قاشقی که آماده کرده بود رو توی بشقاب می ذاره و بهم نگاه می کنه،زیر سنگینی نگاهش سرم پایین میوفته و زمزمه می کنم:
_خودت شام نمی خوری؟
نگاه ازم بر نمی داره و جواب میده:
_نه،دست پختت مزخرفه،مثل خودت!
دلم با حرفاش می شکنه،دلخور میگم:
_مجـبور نیستی تحملم کنی،بذار برم!
باز هم همون لبخند تمسخر آمیز عایدم می شه،یک تای ابروش بالا می پره و می پرسه:
_من کی انقدر بهت رو دادم آرامش؟
توی صورتش کاوش می کنم و بی اختیار روی کلامم میگم:
_بی رحم شدی،دل می شکنی.
کشیده و بم زمزمه می کنه:
_چون تو ارزش رفتار خوب رو نداری،اینو قبلا ثابت کردی.
بغض می کنم:
_منم آدمم.
به بغضم پوزخند می زنه:
_از نظر من نیستی.
_پس چرا نمی ذاری برم؟به خاطر این عقد همه باهات پشت کردن،ازم بیزاری.دلیلی نداره بمونم.
صورتش رو نزدیک تر میاره و شمرده شمرده میگه:
_فقط وقتی می ذارم بری که مقصدت کلانتری باشه،که روی زبونت تمرین گفتن واقعیت پیش پلیس باشه و گرنه حتی اگه ازت متنفر بشم ،باز جات توی همین خونه ست .کنار من!
در مونده از قاطعیت کلامش با بغض سکوت می کنم،سینی غذا رو بر میداره و بدون حرف از اتاق میره.کاش پایان بده به این شکنجه ای که هر دومون رو می سوزونه.کاش تموم کنه و بفهمه غم روی دلم کم نیست. کاش درموندگیم رو حس کنه. ای کاش بگذره…
نگاهی به جای خالیش می ندازم تکیلف خودم رو نمی فهمم! نمی دونم باید روی تختش بخوابم یا برم.ده دقیقه ای منتظر میشم و وقتی نمیاد بی اراده چشم هام گرم میشه.
*
چشم باز می کنم،اولین چیزی که می بینم بالش سورمه ای تخت هامونه.خواب آلود بالش رو در آغوش می کشم و چشم هام رو می بندم.
بوی عطر آشنایی مشامم رو پر می کنه،لبخند محوی می زنم و صورتم رو به سرمای بالش می کشم.
لذت وافری وجودم رو پر می کنه،شاید به خاطر خنکای بالش،شاید هم به خاطر اون عطر خوش بو که حس امنیت رو بهت القا می کرد.
چشم هام دوباره در شرف گرم شدنه که صدای هامون خوابم رو زایل می کنه.
قبل از این که بلند بشم می بینه چطور بالشش رو در آغوش گرفتم و مثل همیشه از هیچ فرصتی برای تحقیر کردنم استفاده نمی کنه:
_انگار خوش گذشته.
بالش رو به کناری می ذارم و با بدنی کرخت شده بلند میشم و زمزمه می کنم:
_صبح بخیر.
بدون این که جوابم رو بده به سمت کمد لباس هاش می ره و عامرانه دستور میده:
_بلند شو یه چیزی بپوش باید بریم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
چشم های پف کردم رو می مالم و می پرسم:
_کجا؟
بلوز مشکی ماتی از توی کمدش بیرون می کشه،روبه روی آینه تیشترتش رو از تنش در میاره،با ناراحتی نگاهم رو روی اندام عضلانی و مردونه ش می بندم که صدای بم شدش رو می شنوم:
_امروز بیستم هاکانه،باید بریم سر خاکش!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوهشت
همراه با بغض اون لقمه رو قورت می دم،بدون اینکه جواب حرفش و بدم زمزمه می کنم:
_نمی خورم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و جواب میده:
_جرئتشو نداری!
سرم رو پس می کشم و می گم:
_اشتهام و کور کردی نمی تونم بخورم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_رو تو کم کن،بیشتر از اینا حقته!
و قاشق را با اجبار به سمت لبم میاره،کلافه می خورم،مگه من جرئت سیر شدن داشتم؟مگه من اجازه ی بی اشتهایی داشتم؟نه!
تقریبا نصف بیشتر غذا رو به خوردم می ده که کاملا سیر میشم،سرم رو کنار می کشم و میگم:
_دیگه سیر شدم،ممنون.
قاشقی که آماده کرده بود رو توی بشقاب می ذاره و بهم نگاه می کنه،زیر سنگینی نگاهش سرم پایین میوفته و زمزمه می کنم:
_خودت شام نمی خوری؟
نگاه ازم بر نمی داره و جواب میده:
_نه،دست پختت مزخرفه،مثل خودت!
دلم با حرفاش می شکنه،دلخور میگم:
_مجـبور نیستی تحملم کنی،بذار برم!
باز هم همون لبخند تمسخر آمیز عایدم می شه،یک تای ابروش بالا می پره و می پرسه:
_من کی انقدر بهت رو دادم آرامش؟
توی صورتش کاوش می کنم و بی اختیار روی کلامم میگم:
_بی رحم شدی،دل می شکنی.
کشیده و بم زمزمه می کنه:
_چون تو ارزش رفتار خوب رو نداری،اینو قبلا ثابت کردی.
بغض می کنم:
_منم آدمم.
به بغضم پوزخند می زنه:
_از نظر من نیستی.
_پس چرا نمی ذاری برم؟به خاطر این عقد همه باهات پشت کردن،ازم بیزاری.دلیلی نداره بمونم.
صورتش رو نزدیک تر میاره و شمرده شمرده میگه:
_فقط وقتی می ذارم بری که مقصدت کلانتری باشه،که روی زبونت تمرین گفتن واقعیت پیش پلیس باشه و گرنه حتی اگه ازت متنفر بشم ،باز جات توی همین خونه ست .کنار من!
در مونده از قاطعیت کلامش با بغض سکوت می کنم،سینی غذا رو بر میداره و بدون حرف از اتاق میره.کاش پایان بده به این شکنجه ای که هر دومون رو می سوزونه.کاش تموم کنه و بفهمه غم روی دلم کم نیست. کاش درموندگیم رو حس کنه. ای کاش بگذره…
نگاهی به جای خالیش می ندازم تکیلف خودم رو نمی فهمم! نمی دونم باید روی تختش بخوابم یا برم.ده دقیقه ای منتظر میشم و وقتی نمیاد بی اراده چشم هام گرم میشه.
*
چشم باز می کنم،اولین چیزی که می بینم بالش سورمه ای تخت هامونه.خواب آلود بالش رو در آغوش می کشم و چشم هام رو می بندم.
بوی عطر آشنایی مشامم رو پر می کنه،لبخند محوی می زنم و صورتم رو به سرمای بالش می کشم.
لذت وافری وجودم رو پر می کنه،شاید به خاطر خنکای بالش،شاید هم به خاطر اون عطر خوش بو که حس امنیت رو بهت القا می کرد.
چشم هام دوباره در شرف گرم شدنه که صدای هامون خوابم رو زایل می کنه.
قبل از این که بلند بشم می بینه چطور بالشش رو در آغوش گرفتم و مثل همیشه از هیچ فرصتی برای تحقیر کردنم استفاده نمی کنه:
_انگار خوش گذشته.
بالش رو به کناری می ذارم و با بدنی کرخت شده بلند میشم و زمزمه می کنم:
_صبح بخیر.
بدون این که جوابم رو بده به سمت کمد لباس هاش می ره و عامرانه دستور میده:
_بلند شو یه چیزی بپوش باید بریم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
چشم های پف کردم رو می مالم و می پرسم:
_کجا؟
بلوز مشکی ماتی از توی کمدش بیرون می کشه،روبه روی آینه تیشترتش رو از تنش در میاره،با ناراحتی نگاهم رو روی اندام عضلانی و مردونه ش می بندم که صدای بم شدش رو می شنوم:
_امروز بیستم هاکانه،باید بریم سر خاکش!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025