🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوهفت
باز هم این بغض لعنتی به جنگ غرورم میره و واین بار پیروز میشه،اشکی از گوشه چشمم سر می خوره،حتی اشک چشمم رو نمی بینه:
_من می دونستم تو آشغالی اما نه تا این حد که بخوای آدم بکشی اونم کیو؟هاکانو!
صداش آرومه،حرکت دستش هم روی صورتم آرومه.این وسط فقط حرفاشه که کوبنده ست و غرورم رو جریحه دار می کنه.
_ازت بدم میاد آرامش،همون اندازه ای که داداشم می خواستت من ازت متنفرم!
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
دیگه نمی تونم طاقت بیارم و با نفرت از اون شب می گم:
_برادرت عاشق من نبود هامون.
این بار اونه که سکوت کرده ، این بار منم که با نفرت کلامم مکث می کنم و ادامه میدم:
_من عوضیم آره. اما هاکان…
شصتش رو مماس با لبم قرار میده و هشدار دهنده نگاهم می کنه.
_حتی فکرشم نکن بخوای بهش توهین کنی.اون بار اگه جواب توهینت سیلی بود قرار نیست این بار هم به راحتی هموم بار بگذرم.
لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه:
_می گی توضیح بده،اما نمی خوای بشنوی.
_چون داری مزخرف میگی تو می تونی به کل شهر دروغ بگی اما به من نه!
سرش خم میشه،این بار می تونم برق نفرت نگاهش رو از نزدیک ببینم.می تونم همراه با صداش دم و بازدم سوزنده ش رو روی پوست یخ زدم حس کنم:
_تو نمی تونی برای من مظلوم نمایی کنی،من می شناسمت!
حق داشت،از نظر اون من یه دختر آشغال و پست فطرت بودم که برادرش رو کشتم و قتل رو انداختم گردن مادرم. خوب مگه غیر از این بود؟نه!پس هامون حق داشت به من بگه عوضی،اما حق نداشت برادرش رو تبرئه کنه و نخواد بشنوه!
بلند میشه،نگاهی به سرمم می ندازه و سوزنش رو از دستم می کشه.
می خوام بلند بشم که با تحکم میگه:
_یادم نمیاد بهت گفته باشم بلند بشی.
بی اعتنا می شینم و میگم:
_خوشت نمیاد روی تختت باشم،میرم اون یکی اتاق.
جدی جوابم رو میده:
_آره خوشم نمیاد،اما مجبوری بتمرگی همینجا چون که من میخوام.
از اتاق بیرون میره،سرکشی بیشتر فقط توانم رو کم می کرد.خداروشکر از اون حالت تهوع و سرگیجه ی وحشتناک خبری نیست اما همچنان بدنم تهی از هر انرژی و نیروییه.
دوباره روی تختش دراز می کشم،نفسی می کشم که همزمان عطر سردش هم وارد ریه هام میشه.
عطری که درست مثل صاحبش لرز به تن آدم می نداخت.
بیست دقیقه ای می گذره که در نیم باز کاملا باز میشه،با همون لباس های عوض نشده داخل میاد.نگاهم به سینی غذای توی دستش میوفته.
کنارم روی تخت می شینه،غذاهای امروز ظهر رو گرم کرده.لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت می ذاره،همون طوری که قاشق رو پر می کنه از برنج دستوری میگه:
_بلند شو بشین!
دستم رو بند تخت می کنم و تکیه می زنم.منتظرم سینی رو به دستم بده که در کمال تعجب قاشق رو به سمت دهنم نزدیک می کنه.معذب زمزمه می کنم:
_خودم می خورم،ممنون!
نگاه گذرایی بهم می ندازه و قاشق رو به مصرانه به سمت لب هام میاره. به سختی دهن باز می کنم و برنج های قاشق رو می بلعم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و بدون اینکه نگاهم کنه بی مقدمه میگه:
_هاکان می گفت زیادی خوشگلی.
با همین حرفش تمام اشتهام کور میشه ،بی میل لقمه رو می جوم تا همراه بغضم فرو بدم و به حرف هاش گوش می کنم:
_می گفت شیرینی،پاکی،دلربایی،هه…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قاشق رو دوباره به سمت دهنم میاره و این بار خیره به چشم هام ادامه میده:
_تو نفرت انگیزی،منزجر کننده ای…
با بغض لقمه ی دیگه رو می بلعم، چی میشد اگه امشب عذابم نمی داد؟ محبتش رو نخواستم،این حرف ها رو هم نمی خوام.
_اگه دارم با دستای خودم بهت غذا می دم برای اینه که منتظرم ببینم چطور گاز می گیری دستی که به سمتت میاد و کمکت می کنه رو.این بار می خوام ببینم،می خوام ببینم این بار گربه صفتی خودتو چطور نشون میدی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوهفت
باز هم این بغض لعنتی به جنگ غرورم میره و واین بار پیروز میشه،اشکی از گوشه چشمم سر می خوره،حتی اشک چشمم رو نمی بینه:
_من می دونستم تو آشغالی اما نه تا این حد که بخوای آدم بکشی اونم کیو؟هاکانو!
صداش آرومه،حرکت دستش هم روی صورتم آرومه.این وسط فقط حرفاشه که کوبنده ست و غرورم رو جریحه دار می کنه.
_ازت بدم میاد آرامش،همون اندازه ای که داداشم می خواستت من ازت متنفرم!
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
دیگه نمی تونم طاقت بیارم و با نفرت از اون شب می گم:
_برادرت عاشق من نبود هامون.
این بار اونه که سکوت کرده ، این بار منم که با نفرت کلامم مکث می کنم و ادامه میدم:
_من عوضیم آره. اما هاکان…
شصتش رو مماس با لبم قرار میده و هشدار دهنده نگاهم می کنه.
_حتی فکرشم نکن بخوای بهش توهین کنی.اون بار اگه جواب توهینت سیلی بود قرار نیست این بار هم به راحتی هموم بار بگذرم.
لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه:
_می گی توضیح بده،اما نمی خوای بشنوی.
_چون داری مزخرف میگی تو می تونی به کل شهر دروغ بگی اما به من نه!
سرش خم میشه،این بار می تونم برق نفرت نگاهش رو از نزدیک ببینم.می تونم همراه با صداش دم و بازدم سوزنده ش رو روی پوست یخ زدم حس کنم:
_تو نمی تونی برای من مظلوم نمایی کنی،من می شناسمت!
حق داشت،از نظر اون من یه دختر آشغال و پست فطرت بودم که برادرش رو کشتم و قتل رو انداختم گردن مادرم. خوب مگه غیر از این بود؟نه!پس هامون حق داشت به من بگه عوضی،اما حق نداشت برادرش رو تبرئه کنه و نخواد بشنوه!
بلند میشه،نگاهی به سرمم می ندازه و سوزنش رو از دستم می کشه.
می خوام بلند بشم که با تحکم میگه:
_یادم نمیاد بهت گفته باشم بلند بشی.
بی اعتنا می شینم و میگم:
_خوشت نمیاد روی تختت باشم،میرم اون یکی اتاق.
جدی جوابم رو میده:
_آره خوشم نمیاد،اما مجبوری بتمرگی همینجا چون که من میخوام.
از اتاق بیرون میره،سرکشی بیشتر فقط توانم رو کم می کرد.خداروشکر از اون حالت تهوع و سرگیجه ی وحشتناک خبری نیست اما همچنان بدنم تهی از هر انرژی و نیروییه.
دوباره روی تختش دراز می کشم،نفسی می کشم که همزمان عطر سردش هم وارد ریه هام میشه.
عطری که درست مثل صاحبش لرز به تن آدم می نداخت.
بیست دقیقه ای می گذره که در نیم باز کاملا باز میشه،با همون لباس های عوض نشده داخل میاد.نگاهم به سینی غذای توی دستش میوفته.
کنارم روی تخت می شینه،غذاهای امروز ظهر رو گرم کرده.لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت می ذاره،همون طوری که قاشق رو پر می کنه از برنج دستوری میگه:
_بلند شو بشین!
دستم رو بند تخت می کنم و تکیه می زنم.منتظرم سینی رو به دستم بده که در کمال تعجب قاشق رو به سمت دهنم نزدیک می کنه.معذب زمزمه می کنم:
_خودم می خورم،ممنون!
نگاه گذرایی بهم می ندازه و قاشق رو به مصرانه به سمت لب هام میاره. به سختی دهن باز می کنم و برنج های قاشق رو می بلعم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و بدون اینکه نگاهم کنه بی مقدمه میگه:
_هاکان می گفت زیادی خوشگلی.
با همین حرفش تمام اشتهام کور میشه ،بی میل لقمه رو می جوم تا همراه بغضم فرو بدم و به حرف هاش گوش می کنم:
_می گفت شیرینی،پاکی،دلربایی،هه…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قاشق رو دوباره به سمت دهنم میاره و این بار خیره به چشم هام ادامه میده:
_تو نفرت انگیزی،منزجر کننده ای…
با بغض لقمه ی دیگه رو می بلعم، چی میشد اگه امشب عذابم نمی داد؟ محبتش رو نخواستم،این حرف ها رو هم نمی خوام.
_اگه دارم با دستای خودم بهت غذا می دم برای اینه که منتظرم ببینم چطور گاز می گیری دستی که به سمتت میاد و کمکت می کنه رو.این بار می خوام ببینم،می خوام ببینم این بار گربه صفتی خودتو چطور نشون میدی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025