🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوپنج
جواب نمی دم اما لای پلکم رو باز می کنم،از پشت دیده ی تار شده م می بینمش،هامون رو.
با همون ریشی که این روز ها کوتاه نمی شد،با همون چشم های شب زده.
نگاه بی رمقم رو می بینه و انگار عمق حالم رو درک می کنه.چشم هام دوباره بسته می شه اما حس می کنم بغلم کرد،بلندم کرد. راه رفتش رو حس می کنم،صدای نفس هاش رو می شنوم و در آخر صدای خودش رو :
_چقدر ضعیف شدی تو!
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
هه… ضعیف شدم،دقیقا از همون شب لعنتی بود که فهمیدم ضعیفم و قدرت جنگیدن ندارم.
روی تخت می ذارتم،بیدارم اما نمی خوام چشم هامو باز کنم.این تاریکی قشنگ تره.
چند دقیقه ای می گذره که دوباره گرمای دستش رو روی دست یخ زدم حس می کنم،برای بار دومه که دستش روی دستم نشسته و برای بار دومه که پی می برم چه تضادی دارن دست های یخ زده ی من با دست های گرم هامون.
فشارم رو می گیره و دوباره صداش به گوش می رسه.انگار می دونه بیدارم:
_چی کار کردی که فشارت انقدر پایینه،کسی هم بخواد شکنجه بده منم نه خودت.
بلند میشه،صدای خش خش پلاستیک میاد. لای پلکم رو که باز می کنم می فهمم می خواد بهم سرم بزنه.برای اولین بار خداروشکر می کنم که دکتره،چون اگه می خواست منو ببره بیمارستان قطعا از ترس سکته می کردم.
دوباره کنارم می شینه ،این بار با چشم باز نگاهش می کنم،نگران نیست،متنفر نیست انگار هیچ حسی توی اون صورت اخمالودش پیدا نمیشه.
آستین بلوزم رو بالا میده،نگاهش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنم:
_انگار دیگه از آمپول نمی ترسی!
لبخندی روی لبم میاد،توی زندگیم تا سر حد مرگ از این سوزن لعنتی می ترسیدم.یادمه سرمای سختی خورده بودم که مامان از هامون خواست بیاد و معاینه ام کنه.اون هم برام آمپول پنیسیلین تجویز کرد. یادمه با اون حال خراب چنان با داد و بی داد حرفم رو به کرسی نشوندم که هامون سرسخت هم بی خیال شد و از خیر آمپول زدن گذشت.
به اون سوزن نگاه می کنم و میگم:
_من حالم خوبه،نیازی به سرم نیست.
کش سفتی رو دور بازوم می بنده.
لب هاش انحنا پیدا می کنن،معلومه پوزخندش رو مهار کرده.انگار نمی خواد توی اون حال بد اذیتم کنه.اما لحنش،شاید خشونت نداشته باشه اما هنوز مثل گذشته ست:
_اون موقع هایی که با جیغ جیغ از زیر آمپول در می رفتی مال مامان جونت بودی،اما الان جونت دست منه.تا من نخوام نه حق پس افتادن داری نه حق مردن،کار دارم باهات،هنوز خیلی کار دارم.
به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم.
از فکر این که اون سوزن قراره توی تنم فرو بره کل بدنم منقبض میشه،انگار این انقباض اعصابش رو خورد می کنه که می گه:
_شل کن بدن تو،سفت کنی بدتره.
سرم رو دوباره به سمتش می چرخونم و مظلومانه میگم:
_می ترسم.
سکوت می کنه،سکوتی که پر شده از حرف های نگفته،به چشم های نم دارم خیره شده،به چشم های به رنگ شبش خیره شدم که صداش رو خش دار تر از همیشه می شنوم:
_ازت متنفرم.
تمام تنم از این سردی کلام یخ می بنده،سوزن رو به سمت رگم نزدیک می کنه اما من تمام حواسم به صورت گرفته اشه،به چشم هایی که حتی رغبت نگاه کردنم رو هم نداره.
سوزش سوزن رو حس می کنم،اما حرف هامون بیشتر دل می سوزونه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_اگه کاری برات می کنم به حساب بخشش نذار!هیچ وقت من هیچ وقت نمی بخشمت.
دلم می گیره از این تحکم کلامش،از جاش بلند شده و میگه:
_دستتو تکون نده!
سکوت می کنم،جلوی آیینه مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال صدای بی تفاوتش رو می شنوم:
_شام خوردی؟
به سختی زمزمه می کنم:
_نه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوپنج
جواب نمی دم اما لای پلکم رو باز می کنم،از پشت دیده ی تار شده م می بینمش،هامون رو.
با همون ریشی که این روز ها کوتاه نمی شد،با همون چشم های شب زده.
نگاه بی رمقم رو می بینه و انگار عمق حالم رو درک می کنه.چشم هام دوباره بسته می شه اما حس می کنم بغلم کرد،بلندم کرد. راه رفتش رو حس می کنم،صدای نفس هاش رو می شنوم و در آخر صدای خودش رو :
_چقدر ضعیف شدی تو!
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
هه… ضعیف شدم،دقیقا از همون شب لعنتی بود که فهمیدم ضعیفم و قدرت جنگیدن ندارم.
روی تخت می ذارتم،بیدارم اما نمی خوام چشم هامو باز کنم.این تاریکی قشنگ تره.
چند دقیقه ای می گذره که دوباره گرمای دستش رو روی دست یخ زدم حس می کنم،برای بار دومه که دستش روی دستم نشسته و برای بار دومه که پی می برم چه تضادی دارن دست های یخ زده ی من با دست های گرم هامون.
فشارم رو می گیره و دوباره صداش به گوش می رسه.انگار می دونه بیدارم:
_چی کار کردی که فشارت انقدر پایینه،کسی هم بخواد شکنجه بده منم نه خودت.
بلند میشه،صدای خش خش پلاستیک میاد. لای پلکم رو که باز می کنم می فهمم می خواد بهم سرم بزنه.برای اولین بار خداروشکر می کنم که دکتره،چون اگه می خواست منو ببره بیمارستان قطعا از ترس سکته می کردم.
دوباره کنارم می شینه ،این بار با چشم باز نگاهش می کنم،نگران نیست،متنفر نیست انگار هیچ حسی توی اون صورت اخمالودش پیدا نمیشه.
آستین بلوزم رو بالا میده،نگاهش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنم:
_انگار دیگه از آمپول نمی ترسی!
لبخندی روی لبم میاد،توی زندگیم تا سر حد مرگ از این سوزن لعنتی می ترسیدم.یادمه سرمای سختی خورده بودم که مامان از هامون خواست بیاد و معاینه ام کنه.اون هم برام آمپول پنیسیلین تجویز کرد. یادمه با اون حال خراب چنان با داد و بی داد حرفم رو به کرسی نشوندم که هامون سرسخت هم بی خیال شد و از خیر آمپول زدن گذشت.
به اون سوزن نگاه می کنم و میگم:
_من حالم خوبه،نیازی به سرم نیست.
کش سفتی رو دور بازوم می بنده.
لب هاش انحنا پیدا می کنن،معلومه پوزخندش رو مهار کرده.انگار نمی خواد توی اون حال بد اذیتم کنه.اما لحنش،شاید خشونت نداشته باشه اما هنوز مثل گذشته ست:
_اون موقع هایی که با جیغ جیغ از زیر آمپول در می رفتی مال مامان جونت بودی،اما الان جونت دست منه.تا من نخوام نه حق پس افتادن داری نه حق مردن،کار دارم باهات،هنوز خیلی کار دارم.
به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم.
از فکر این که اون سوزن قراره توی تنم فرو بره کل بدنم منقبض میشه،انگار این انقباض اعصابش رو خورد می کنه که می گه:
_شل کن بدن تو،سفت کنی بدتره.
سرم رو دوباره به سمتش می چرخونم و مظلومانه میگم:
_می ترسم.
سکوت می کنه،سکوتی که پر شده از حرف های نگفته،به چشم های نم دارم خیره شده،به چشم های به رنگ شبش خیره شدم که صداش رو خش دار تر از همیشه می شنوم:
_ازت متنفرم.
تمام تنم از این سردی کلام یخ می بنده،سوزن رو به سمت رگم نزدیک می کنه اما من تمام حواسم به صورت گرفته اشه،به چشم هایی که حتی رغبت نگاه کردنم رو هم نداره.
سوزش سوزن رو حس می کنم،اما حرف هامون بیشتر دل می سوزونه:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_اگه کاری برات می کنم به حساب بخشش نذار!هیچ وقت من هیچ وقت نمی بخشمت.
دلم می گیره از این تحکم کلامش،از جاش بلند شده و میگه:
_دستتو تکون نده!
سکوت می کنم،جلوی آیینه مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال صدای بی تفاوتش رو می شنوم:
_شام خوردی؟
به سختی زمزمه می کنم:
_نه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025