🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوچهار
لب هامو با زبون تر می کنم،می گفتم؟یا باور می کرد،یا باور نمی کرد و دوباره بهم لقب فاحشه رو می داد.شاید این بار رفتارش بدتر میشد.
لب می گزم،یک بار سکوت کردم چیزی عایدم نشد این بار مجبور بودم حرف بزنم چون هامون دیر یا زود می فهمید.
صدای خستش رشته ی افکار مشوش و پریشونم رو پاره می کنه :
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
_برو بیرون!
تکون خفیفی می خورم و بی هوا به حرف میام:
_هامون باید یه چیزی بهت بگم.
گوشه ی پلک هاش باز میشه و چشم های سیاهش با خستگی مفرط بهم خیره میشه.
قدمی نزدیک میشم،می ترسم.از این راه نامشخص می ترسم.
لرزش دست هامو با مشت کردن مهار می کنم.نگاهش جسارت رو ازم می گیره.
بی ملایمت میگه:
_می شنوم.
خدایا خودت بهم قدرت بده،ساده نبود.خبر حاملگیت رو به شوهری بدی که حتی یک بار هم لمست نکرده.
بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر.نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ پیدا کنم،تا از نگاه دوستانش جسارت حرف زدن بگیرم اما هر چقدر بیشتر به چهره ش خیره میشم،بیشتر پی می برم حرف زدن راجع به همچین موضوعی اون هم با هامون،چیزی فراتر از جسارت می خواد،یه حسی مثل حماقت.مارال نمی دونست،هامون رو ندیده بود،زهر کلامش رو نچشیده بود،تیر نگاهش رو به جون نخریده بود اما من تجربه داشتم.تجربه ی خشم هامون رو داشتم،تجربه ی نگاه سنگین و نفرت بارش رو داشتم و حالا که کمتر از گذشته به کارم کار داشت نمی تونستم همه ی پل ها رو خراب کنم.
نفسی راست می کنم و میگم:
_هیچی،می خواستم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم تا شاید اجازه بدی برم ملاقات مامانم.
کلافه چشم می بنده و جواب میده:
_وقتی خودت جوابشو می دونی چرا می گی؟ برو بیرون حوصله تو ندارم.
چیزی نمی گم اون لحظه این سکوت بیشتر دلم رو راضی می کرد.
بی حرف از اتاق بیرون میرم و هم خودم رو هم هامون رو به یه تنهایی و خلوت یک نفره مهمون می کنم.
****
بی رمق کنار دستشویی می شینم،لعنت به این حس تهوع.انقدر عق زدم که نایی برام نمونده،حتی یادم نمیاد چی خوردم که به این روز افتادم.
دستی به شکمم می کشم وبی توجه به سردی موزائیک ها سرم رو روی زمین می ذارم و جنین وار توی خودم جمع میشم.چرا میگن حس مادری از همون روز اول توی وجود آدم شکل می گیره؟ من هیچ حسی به این بچه نداشتم،چون باورش نداشتم. هنوز هضم نکردم که من هم می تونم مادر بشم،این بچه به دنیا بیاد،بزرگ بشه از پدرش بپرسه چی باید بگم؟شبیه هاکان باشه،پسر باشه،چشم هاش آبی باشه،بی رحم باشه دنیای یه دختر رو روی سرش خراب کنه چی کار باید بکنم ؟ از پسش بر میام؟من همین اول راه زانوهام خم شده،هنوز اکثر ورق های زندگیم سفید و توخالیه که من باختم. همین اول راه.
نمی دونم چرا انقدر نفس کشیدن سخت شده،حس می کنم اون قدر ضعیف شدم که مرزی تا مردنم باقی نمونده.اصلا شاید بمیرم و این بچه هم هیچ وقت به دنیا نیاد.
کم کم فارغ می شم از هر فکر و خیالی،فراموش می کنم ضعف و حالت تهوع شدیدم رو .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشم می بندم،فقط تاریکی مطلقه و بس،نمی دونم چقدر توی اون تاریکی ایستادم،یک ساعت،دوساعت،سه ساعت.
فقط می دونم توی اون تاریکی صدای آشنای مردونه ای رو می شنوم:
_آرامش!
صدا متعلق به همون مرد حامی بود،همون مردی که علارغم بدی هاش زیادی خوب به نظر می رسید.
_باز کن چشماتو بگو ببینم چته!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوچهار
لب هامو با زبون تر می کنم،می گفتم؟یا باور می کرد،یا باور نمی کرد و دوباره بهم لقب فاحشه رو می داد.شاید این بار رفتارش بدتر میشد.
لب می گزم،یک بار سکوت کردم چیزی عایدم نشد این بار مجبور بودم حرف بزنم چون هامون دیر یا زود می فهمید.
صدای خستش رشته ی افکار مشوش و پریشونم رو پاره می کنه :
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
_برو بیرون!
تکون خفیفی می خورم و بی هوا به حرف میام:
_هامون باید یه چیزی بهت بگم.
گوشه ی پلک هاش باز میشه و چشم های سیاهش با خستگی مفرط بهم خیره میشه.
قدمی نزدیک میشم،می ترسم.از این راه نامشخص می ترسم.
لرزش دست هامو با مشت کردن مهار می کنم.نگاهش جسارت رو ازم می گیره.
بی ملایمت میگه:
_می شنوم.
خدایا خودت بهم قدرت بده،ساده نبود.خبر حاملگیت رو به شوهری بدی که حتی یک بار هم لمست نکرده.
بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر.نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ پیدا کنم،تا از نگاه دوستانش جسارت حرف زدن بگیرم اما هر چقدر بیشتر به چهره ش خیره میشم،بیشتر پی می برم حرف زدن راجع به همچین موضوعی اون هم با هامون،چیزی فراتر از جسارت می خواد،یه حسی مثل حماقت.مارال نمی دونست،هامون رو ندیده بود،زهر کلامش رو نچشیده بود،تیر نگاهش رو به جون نخریده بود اما من تجربه داشتم.تجربه ی خشم هامون رو داشتم،تجربه ی نگاه سنگین و نفرت بارش رو داشتم و حالا که کمتر از گذشته به کارم کار داشت نمی تونستم همه ی پل ها رو خراب کنم.
نفسی راست می کنم و میگم:
_هیچی،می خواستم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم تا شاید اجازه بدی برم ملاقات مامانم.
کلافه چشم می بنده و جواب میده:
_وقتی خودت جوابشو می دونی چرا می گی؟ برو بیرون حوصله تو ندارم.
چیزی نمی گم اون لحظه این سکوت بیشتر دلم رو راضی می کرد.
بی حرف از اتاق بیرون میرم و هم خودم رو هم هامون رو به یه تنهایی و خلوت یک نفره مهمون می کنم.
****
بی رمق کنار دستشویی می شینم،لعنت به این حس تهوع.انقدر عق زدم که نایی برام نمونده،حتی یادم نمیاد چی خوردم که به این روز افتادم.
دستی به شکمم می کشم وبی توجه به سردی موزائیک ها سرم رو روی زمین می ذارم و جنین وار توی خودم جمع میشم.چرا میگن حس مادری از همون روز اول توی وجود آدم شکل می گیره؟ من هیچ حسی به این بچه نداشتم،چون باورش نداشتم. هنوز هضم نکردم که من هم می تونم مادر بشم،این بچه به دنیا بیاد،بزرگ بشه از پدرش بپرسه چی باید بگم؟شبیه هاکان باشه،پسر باشه،چشم هاش آبی باشه،بی رحم باشه دنیای یه دختر رو روی سرش خراب کنه چی کار باید بکنم ؟ از پسش بر میام؟من همین اول راه زانوهام خم شده،هنوز اکثر ورق های زندگیم سفید و توخالیه که من باختم. همین اول راه.
نمی دونم چرا انقدر نفس کشیدن سخت شده،حس می کنم اون قدر ضعیف شدم که مرزی تا مردنم باقی نمونده.اصلا شاید بمیرم و این بچه هم هیچ وقت به دنیا نیاد.
کم کم فارغ می شم از هر فکر و خیالی،فراموش می کنم ضعف و حالت تهوع شدیدم رو .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشم می بندم،فقط تاریکی مطلقه و بس،نمی دونم چقدر توی اون تاریکی ایستادم،یک ساعت،دوساعت،سه ساعت.
فقط می دونم توی اون تاریکی صدای آشنای مردونه ای رو می شنوم:
_آرامش!
صدا متعلق به همون مرد حامی بود،همون مردی که علارغم بدی هاش زیادی خوب به نظر می رسید.
_باز کن چشماتو بگو ببینم چته!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025