🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوسه
وسط حرفم می پره:
_قبل از این که بفهمه تو بهش بگو.
سرمو به طرفین تکون میدم:
_اگه قرار باشه این بچه به دنیا بیاد باید یه طوری از دست هامون فرار کنم چون نه منو زنده می ذاره نه این بچه رو.
مارال:هه…کی؟ هامون؟ اون آدمی نیست که بخواد به بچت آسیب برسونه.ازش غول نساز،رفتارش حتی اگه بد باشه اما ظالمانه نیست ،خودتم خوب می دونی می تونست بلاهایی بدتر از اون دو تا سیلی و دعوا کردن باهات سرت بیاره.اما می بینی با وجود خشمی که داره باز هم مراعات می کنه.اگه بفهمه بارداری… اگه بفهمه بچه از هاکانه…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با مکث ادامه می ده:
_هامون الان به یه دل خوشی مثل این بچه نیاز داره آرامش،نگران نباش!وقتی خدا خواسته این بچه باشه حق نداری نه بیاری،شاید این به نفعته.
درمونده می نالم:
_من تحمل خودمم ندارم چه برسه به بچه،اصلا بچه ها رو دوست ندارم.
با تبسم ریزی روی لب هاش جواب می ده:
_تو به محمد رضا که یک هفته خونتون بود انقدر عادت کردی از صبح همش فکرت پی اونه بعد می خوای نسبت به بچه ی خودت بی مهر باشی؟مسخرست.
دوباره یاد محمدرضا میوفتم،امروز عمل داشت.
بعد از اون روزی که هامون جریان تماس های مارال رو فهمید تلفن رو جمع کرد،دیگه تنها راه ارتباطی من و مارال همین دیدار های مخفیانه بود.هر چند دو دفعه ی قبل فقط در حد پنج دقیقه اومد دم در اما امروز،بعید می دونستم هامون حتی شب هم به خونه بیاد. حتی خاله ملیحه و هاله هم خونه نبودن،برای همین بود که مارال با خیال راحت بعد از این که یک ساعت پشت در خونمون کشیک می داد اومد و پیشم موند.
دستم رو به سمت مبل می کشه.انگار می خواد متقاعدم کنه به اون چیزی که فکر می کنه درسته ،اما من حتی متوجه ی حرف هاش هم نمیشم،اون قدر فکرم مشغوله که هیچ درکی از منطق صحبت هاش ندارم. وسط دوراهی بدی موندم. نمی تونم خوب و بد رو تشخیص بدم،تنها چیزی که می دونم اینه که هامون اگر بفهمه ،فاجعه میشه.
فاجعه ای که حتی فکر کردن بهش هم درست مثل یه کابوس بهت وحشت رو القا می کرد.
.
.
.
صدای باز شدن در که میاد دست پاچه می شینم.ساعت یک شب بود و بالاخره هامون اومد،اون قدر نگران محمد رضا بودم که سراسیمه از جا می پرم و به سمتش میرم.
چشم های قرمزش خستگی تنش رو فریاد می زنه.با نگرانی می پرسم:
_سلام.حالش خوبه؟
فقط سر تکون میده،دوست داشتم بیشتر بگه از اینکه خطر رفع شده یا نه! اما بی توجه به من به سمت اتاقش میره.
دنبالش می رم و بی اعتنا به کم محلیش ابراز نگرانی می کنم:
_دیگه مشکلی نداره هامون ؟ خوب می شه؟
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
کتش رو از تنش بیرون میاره و به طرفی پرت می کنه.روی تخت دراز می کشه و با صدایی که فرط خستگی خش دار شده،کشیده و خمار میگه:
_نگران نباش خوب می شه.
چشم هاش رو می بنده،خیره به قامت مردونش صدای مارال توی سرم می پیچه:
_حماقت های گذشته رو نکن آرامش به هامون بگو بارداری،بگو از هاکان بارداری.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوسیوسه
وسط حرفم می پره:
_قبل از این که بفهمه تو بهش بگو.
سرمو به طرفین تکون میدم:
_اگه قرار باشه این بچه به دنیا بیاد باید یه طوری از دست هامون فرار کنم چون نه منو زنده می ذاره نه این بچه رو.
مارال:هه…کی؟ هامون؟ اون آدمی نیست که بخواد به بچت آسیب برسونه.ازش غول نساز،رفتارش حتی اگه بد باشه اما ظالمانه نیست ،خودتم خوب می دونی می تونست بلاهایی بدتر از اون دو تا سیلی و دعوا کردن باهات سرت بیاره.اما می بینی با وجود خشمی که داره باز هم مراعات می کنه.اگه بفهمه بارداری… اگه بفهمه بچه از هاکانه…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با مکث ادامه می ده:
_هامون الان به یه دل خوشی مثل این بچه نیاز داره آرامش،نگران نباش!وقتی خدا خواسته این بچه باشه حق نداری نه بیاری،شاید این به نفعته.
درمونده می نالم:
_من تحمل خودمم ندارم چه برسه به بچه،اصلا بچه ها رو دوست ندارم.
با تبسم ریزی روی لب هاش جواب می ده:
_تو به محمد رضا که یک هفته خونتون بود انقدر عادت کردی از صبح همش فکرت پی اونه بعد می خوای نسبت به بچه ی خودت بی مهر باشی؟مسخرست.
دوباره یاد محمدرضا میوفتم،امروز عمل داشت.
بعد از اون روزی که هامون جریان تماس های مارال رو فهمید تلفن رو جمع کرد،دیگه تنها راه ارتباطی من و مارال همین دیدار های مخفیانه بود.هر چند دو دفعه ی قبل فقط در حد پنج دقیقه اومد دم در اما امروز،بعید می دونستم هامون حتی شب هم به خونه بیاد. حتی خاله ملیحه و هاله هم خونه نبودن،برای همین بود که مارال با خیال راحت بعد از این که یک ساعت پشت در خونمون کشیک می داد اومد و پیشم موند.
دستم رو به سمت مبل می کشه.انگار می خواد متقاعدم کنه به اون چیزی که فکر می کنه درسته ،اما من حتی متوجه ی حرف هاش هم نمیشم،اون قدر فکرم مشغوله که هیچ درکی از منطق صحبت هاش ندارم. وسط دوراهی بدی موندم. نمی تونم خوب و بد رو تشخیص بدم،تنها چیزی که می دونم اینه که هامون اگر بفهمه ،فاجعه میشه.
فاجعه ای که حتی فکر کردن بهش هم درست مثل یه کابوس بهت وحشت رو القا می کرد.
.
.
.
صدای باز شدن در که میاد دست پاچه می شینم.ساعت یک شب بود و بالاخره هامون اومد،اون قدر نگران محمد رضا بودم که سراسیمه از جا می پرم و به سمتش میرم.
چشم های قرمزش خستگی تنش رو فریاد می زنه.با نگرانی می پرسم:
_سلام.حالش خوبه؟
فقط سر تکون میده،دوست داشتم بیشتر بگه از اینکه خطر رفع شده یا نه! اما بی توجه به من به سمت اتاقش میره.
دنبالش می رم و بی اعتنا به کم محلیش ابراز نگرانی می کنم:
_دیگه مشکلی نداره هامون ؟ خوب می شه؟
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
کتش رو از تنش بیرون میاره و به طرفی پرت می کنه.روی تخت دراز می کشه و با صدایی که فرط خستگی خش دار شده،کشیده و خمار میگه:
_نگران نباش خوب می شه.
چشم هاش رو می بنده،خیره به قامت مردونش صدای مارال توی سرم می پیچه:
_حماقت های گذشته رو نکن آرامش به هامون بگو بارداری،بگو از هاکان بارداری.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025