🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستوهشت
لبخندی روی لبم میاد،به غذاهای بی رنگ و رو بدمزه ی من می گفت خوب ؟
نگاهش رو سمت من می چرخونه و این بار من رو مخاطب قرار میده:
_تو هم همش نون و پنیر می خوری،این طوری لاغر می شی ها!
بالاخره نگاه هامون رو حس می کنم،دستپاچه قاشق رو برمیدارم و منکرانه می گم:
_نه،من می خورم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
و قاشق رو پر از برنج می کنم و بی خورش به سمت دهنم می برم.هنوز چند لقمه ای نخوردم که باز همون حالت تهوع وحشتناک به سراغم میاد،سعی می کنم بروز ندم،اما هر لحظه حالم بدتر میشه.قاشقی که بالا بردم از دستم میوفته،نگاه جفتشون به من میوفته و محمد رضا میگه :
_چیشد خاله؟
به سختی زمزمه می کنم.
_چیزیم نیست،فقط قاشق از دستم افتاد.
دستم به سمت قاشقم میره که بین راه،دستی که گرماش متضاد با تن یخ زدم بود،روی دستم می شینه.
سر می گردونم و به هامون نگاه می کنم،با اخم دستش رو روی دستم گذاشته و انگار داره دمای بدنم رو می سنجه.
نگاه نافذش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنه:
_فشارت افتاده،سرگیجه داری؟
خدایا… خدایا… خدایا… کاش هامون دکتر نبود،کاش پی به حالم نبره،کاش دستش این طوری روی دست یخ زدم نشینه.لب می گزم و زمزمه می کنم:
_من خوبم!
از روی صندلی بلند میشه و با جدیت میگه:
_بیا توی اتاق،فشارتو بگیرم!
قبل از اینکه اعتراض کنم بلند میشه،ناچار من هم بلند میشم و پشت سرش از آشپزخونه خارج میشم.داره به سمت اتاقش میره که همون لحظه تلفن زنگ می خوره.
متوقف میشه و مسیر رفتش رو بر می گرده و به سمت تلفن راه کج می کنه.
هاج و واج ایستادم و به هامون نگاه می کنم،تلفن رو برمی داره.لب هاش تکون می خورن اما حرف نمی زنه،رفته رفته اخماش در هم میره و تیر نگاهش درست من رو نشونه می گیره. تصور اینکه پشت خط ماراله سخت نیست،بهش نگفته بودم هامون ظهرا خونه میاد…لعنت به این سهل انگاری.
طوری نگاهم می کنه انگار مچم رو هنگام خیانت کردن گرفته.طوری نگاهش می کنم انگار گناهکار ترین فرد عالمم.
تلفن رو می کوبه و به سمتم میاد،از ترس قدمی به عقب برمیدارم. بهم می رسه و بازومو محکم توی دستش می فشاره،با ترس میگم:
_هامون من…
وسط کلامم می غره:
_ببند دهنتو جلوی بچه نمی خوام بلایی سرت بیارم.
منو کشون کشون به سمت اتاقش می بره،فشار دستش مزید بر علت شده تا دلم بیشتر و بیشتر ضعف بره و خودم رو توی مرز سقوط کردن ببینم.
داخل اتاق پرتم می کنه و درو می بنده.
تند و بی وقفه شروع می کنم به حرف زدن:
_هامون باور کن من…
باز هم با لحن خشونت بارش کلامم رو نصفه می ذاره:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بهت گفتم بفهمم پشت سر من گه اضافه خوردی چه بلایی سرت میارم؟گفتم یا نگفتم؟
قدمی به سمتم برمیداره،عقب میرم و با ترس سر تکون می دم،ادامه میده:
_دیگه به کیا با این تلفن سگ مصب زنگ می زنی هوم؟دوست پسرات؟
وحشت زده از نگاهش می نالم:
_نه بخدا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستوهشت
لبخندی روی لبم میاد،به غذاهای بی رنگ و رو بدمزه ی من می گفت خوب ؟
نگاهش رو سمت من می چرخونه و این بار من رو مخاطب قرار میده:
_تو هم همش نون و پنیر می خوری،این طوری لاغر می شی ها!
بالاخره نگاه هامون رو حس می کنم،دستپاچه قاشق رو برمیدارم و منکرانه می گم:
_نه،من می خورم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
و قاشق رو پر از برنج می کنم و بی خورش به سمت دهنم می برم.هنوز چند لقمه ای نخوردم که باز همون حالت تهوع وحشتناک به سراغم میاد،سعی می کنم بروز ندم،اما هر لحظه حالم بدتر میشه.قاشقی که بالا بردم از دستم میوفته،نگاه جفتشون به من میوفته و محمد رضا میگه :
_چیشد خاله؟
به سختی زمزمه می کنم.
_چیزیم نیست،فقط قاشق از دستم افتاد.
دستم به سمت قاشقم میره که بین راه،دستی که گرماش متضاد با تن یخ زدم بود،روی دستم می شینه.
سر می گردونم و به هامون نگاه می کنم،با اخم دستش رو روی دستم گذاشته و انگار داره دمای بدنم رو می سنجه.
نگاه نافذش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنه:
_فشارت افتاده،سرگیجه داری؟
خدایا… خدایا… خدایا… کاش هامون دکتر نبود،کاش پی به حالم نبره،کاش دستش این طوری روی دست یخ زدم نشینه.لب می گزم و زمزمه می کنم:
_من خوبم!
از روی صندلی بلند میشه و با جدیت میگه:
_بیا توی اتاق،فشارتو بگیرم!
قبل از اینکه اعتراض کنم بلند میشه،ناچار من هم بلند میشم و پشت سرش از آشپزخونه خارج میشم.داره به سمت اتاقش میره که همون لحظه تلفن زنگ می خوره.
متوقف میشه و مسیر رفتش رو بر می گرده و به سمت تلفن راه کج می کنه.
هاج و واج ایستادم و به هامون نگاه می کنم،تلفن رو برمی داره.لب هاش تکون می خورن اما حرف نمی زنه،رفته رفته اخماش در هم میره و تیر نگاهش درست من رو نشونه می گیره. تصور اینکه پشت خط ماراله سخت نیست،بهش نگفته بودم هامون ظهرا خونه میاد…لعنت به این سهل انگاری.
طوری نگاهم می کنه انگار مچم رو هنگام خیانت کردن گرفته.طوری نگاهش می کنم انگار گناهکار ترین فرد عالمم.
تلفن رو می کوبه و به سمتم میاد،از ترس قدمی به عقب برمیدارم. بهم می رسه و بازومو محکم توی دستش می فشاره،با ترس میگم:
_هامون من…
وسط کلامم می غره:
_ببند دهنتو جلوی بچه نمی خوام بلایی سرت بیارم.
منو کشون کشون به سمت اتاقش می بره،فشار دستش مزید بر علت شده تا دلم بیشتر و بیشتر ضعف بره و خودم رو توی مرز سقوط کردن ببینم.
داخل اتاق پرتم می کنه و درو می بنده.
تند و بی وقفه شروع می کنم به حرف زدن:
_هامون باور کن من…
باز هم با لحن خشونت بارش کلامم رو نصفه می ذاره:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بهت گفتم بفهمم پشت سر من گه اضافه خوردی چه بلایی سرت میارم؟گفتم یا نگفتم؟
قدمی به سمتم برمیداره،عقب میرم و با ترس سر تکون می دم،ادامه میده:
_دیگه به کیا با این تلفن سگ مصب زنگ می زنی هوم؟دوست پسرات؟
وحشت زده از نگاهش می نالم:
_نه بخدا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025