🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستوپنج
صورت گرفتم رو می بینه و قدمی بهم نزدیک میشه،از فکر بیرون میام و سرم رو برای دیدنش بالا میبرم. ریشش بلند تر شده و به چهره ش مردونگی بیشتری بخشیده.
انگار از سکوتم برداشت دلخواهش رو کرده،که لحنش رو بدون خشونت به گوشم می رسونه:
_حرف بزن! مادرت گناه داره.واقعا عذاب وجدان نداری؟دلت راضی میشه مادرت توی این سن به جای تو توی زندان باشه؟
بالاخره با حرفاش اشکمو در میاره،سرمو به نشونه ی منفی تکون میدم.قدرت کلامش بیشتر میشه و میگه :
_پس این بازیو تمومش کن آرامش!من تحملتو توی این خونه ندارم.می فهمی؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می نالم:
_نمی تونم.
عصبی میشه:
_چرا؟خودت خسته نشدی از این جهنمی که توش دست و پا می زنی؟خودت میدونی این خونه زندان توئه،پس فرقی به حالت نداره،حداقل اگه اعتراف کنی جلوی وجدانت شرمنده نیستی.
دوباره همون کلمه رو تکرار می کنم،این بار درمونده تر از بار قبل:
_نمی تونم.
دوباره همون خشونت چشم های شب زده ش رو ترسناک میکنه،با فکی قفل شده می غره:
_گمشو بیرون!نمیخوام جلوی بچه بزنم لت و پارِت کنم.
بی توجه به لحنش با هق هق میگم:
_هامون من…
با چشم های به خون نشسته منتظر نگاهم می کنه،تمام حرف های نگفتم رو توی چشم هام میریزم و با اشک زمزمه می کنم:
_معذرت می خوام.
بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه از اتاق بیرون میرم.معذرت خواهی برای چی؟با معذرت خواهی هاکان زنده می شد؟ با معذرت خواهی داغ دلش کم می شد؟ نمی شد.پس من با چه رویی می خواستم منو ببخشه؟با چه رویی ازش توقع مهربونی داشتم؟
روی مبل می شینم،دلم از هجوم این همه غم و غصه به درد اومده.دلم آرامش گذشتمو می خواد،شادی و خنده ی از ته دلی که روی لب هام نقش می بست.دلم همون هامون بی تفاوت و سرد رو می خواست،همون هامونی که کاری به کارم نداشت و بچه خطابم می کرد.
دلم هاله رو می خواست،هاله ای که ساعت ها بشینم و باهاش حرف بزنم… دلم مهربونی های خاله ملیحه رو میخواست،اما هاکان…حتی تصور دیدنش هم برام وحشتناکه.خاطره ی اون شب اون قدر پررنگ شده که تمام خوبی هاش،خنده هاش،شیطنت هاش محو بشه و ازش یه تصویر وحشتناک توی ذهنم به جا بذاره.
تصویر چشم های آبی که سرخی خماری سفیدیش رو در بر گرفته بود و نگاه بدی داشت.
باز یاد اون شب لرز به تنم می ندازه،نمی دونم چقدر روی اون مبل بی وقفه اشک می ریزم،فقط وقتی به خودم میام که دست های کوچیک محمد رضا روی شونم می شینه.
سرم رو بلند می کنم و می بینم با چشم های قهوه ای سوختش نگاهم می کنه،اشک هام رو که می بینه،با غم میگه:
_داری گریه می کنی خاله؟
با پشت دست اشک هامو پاک می کنم و با لبخند تصنعی میگم:
_نه عزیزم،گریه نکردم.گرسنه ت شده ؟
سرش رو به طرفین تکون میده و کنارم می شینه،عجیبه که این بچه با این سن طوری نگاهم می کنه که انگار دردم رو می فهمه.
با لحنی تسکین دهنده میگه:
_تو و عمو خیلی آدمای خوبی هستین.اما تو چرا گریه می کنی؟ مگه آدم های خوبم گریه می کنن؟
حرفش آتیش بدی به دلم می ندازه،می خواستم بگم من آدم خوبی نیستم این اشک ها حقمه اما عموت آدم خوبیه،اون قدر خوب که این عذاب حقش نیست.
سکوتم رو که می بینه دوباره میگه:
_می دونی آدم های بد خیلی ترسناکن.وقتی می زنم به شیشه ی ماشینشون بهم فحش میدن،یه بارم یکیشون تمام گلامو گرفت و پرت کرد.دیگه کسی اون گلای پلاسیده رو ازم نخرید…
خنده ای می کنه و دندون های یکی در میونش رو نشونم میده :
_اما عمو هامون خیلی خوبه،هر بار به شیشه ی ماشینش زدم دعوام نکرد تازه یه بار کل گلامو خرید.
حتی این بچه هم خوبی هامون رو درک کرده بود،زمزمه می کنم:
_خیلی وقته عمو هامونت رو می شناسی؟
سر تکون میده:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
_آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستوران رو می خوردیم
عمو هامون و عمو محمد اومدن و برامون غذا خریدن… حسین هشت سالش بود اما چون پول نداشت نمی تونست بره مدرسه.برای همین عموهامون توی مدرسه ثبت نامش کرد تازه براش لباس هم خرید.اما من هنوز هفت سالم نشده بود برای همین منو ثبت نام نکرد ولی قول داده ثبت نام کنه البته اگه قوی باشم و بتونم خوب بشم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستوپنج
صورت گرفتم رو می بینه و قدمی بهم نزدیک میشه،از فکر بیرون میام و سرم رو برای دیدنش بالا میبرم. ریشش بلند تر شده و به چهره ش مردونگی بیشتری بخشیده.
انگار از سکوتم برداشت دلخواهش رو کرده،که لحنش رو بدون خشونت به گوشم می رسونه:
_حرف بزن! مادرت گناه داره.واقعا عذاب وجدان نداری؟دلت راضی میشه مادرت توی این سن به جای تو توی زندان باشه؟
بالاخره با حرفاش اشکمو در میاره،سرمو به نشونه ی منفی تکون میدم.قدرت کلامش بیشتر میشه و میگه :
_پس این بازیو تمومش کن آرامش!من تحملتو توی این خونه ندارم.می فهمی؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می نالم:
_نمی تونم.
عصبی میشه:
_چرا؟خودت خسته نشدی از این جهنمی که توش دست و پا می زنی؟خودت میدونی این خونه زندان توئه،پس فرقی به حالت نداره،حداقل اگه اعتراف کنی جلوی وجدانت شرمنده نیستی.
دوباره همون کلمه رو تکرار می کنم،این بار درمونده تر از بار قبل:
_نمی تونم.
دوباره همون خشونت چشم های شب زده ش رو ترسناک میکنه،با فکی قفل شده می غره:
_گمشو بیرون!نمیخوام جلوی بچه بزنم لت و پارِت کنم.
بی توجه به لحنش با هق هق میگم:
_هامون من…
با چشم های به خون نشسته منتظر نگاهم می کنه،تمام حرف های نگفتم رو توی چشم هام میریزم و با اشک زمزمه می کنم:
_معذرت می خوام.
بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه از اتاق بیرون میرم.معذرت خواهی برای چی؟با معذرت خواهی هاکان زنده می شد؟ با معذرت خواهی داغ دلش کم می شد؟ نمی شد.پس من با چه رویی می خواستم منو ببخشه؟با چه رویی ازش توقع مهربونی داشتم؟
روی مبل می شینم،دلم از هجوم این همه غم و غصه به درد اومده.دلم آرامش گذشتمو می خواد،شادی و خنده ی از ته دلی که روی لب هام نقش می بست.دلم همون هامون بی تفاوت و سرد رو می خواست،همون هامونی که کاری به کارم نداشت و بچه خطابم می کرد.
دلم هاله رو می خواست،هاله ای که ساعت ها بشینم و باهاش حرف بزنم… دلم مهربونی های خاله ملیحه رو میخواست،اما هاکان…حتی تصور دیدنش هم برام وحشتناکه.خاطره ی اون شب اون قدر پررنگ شده که تمام خوبی هاش،خنده هاش،شیطنت هاش محو بشه و ازش یه تصویر وحشتناک توی ذهنم به جا بذاره.
تصویر چشم های آبی که سرخی خماری سفیدیش رو در بر گرفته بود و نگاه بدی داشت.
باز یاد اون شب لرز به تنم می ندازه،نمی دونم چقدر روی اون مبل بی وقفه اشک می ریزم،فقط وقتی به خودم میام که دست های کوچیک محمد رضا روی شونم می شینه.
سرم رو بلند می کنم و می بینم با چشم های قهوه ای سوختش نگاهم می کنه،اشک هام رو که می بینه،با غم میگه:
_داری گریه می کنی خاله؟
با پشت دست اشک هامو پاک می کنم و با لبخند تصنعی میگم:
_نه عزیزم،گریه نکردم.گرسنه ت شده ؟
سرش رو به طرفین تکون میده و کنارم می شینه،عجیبه که این بچه با این سن طوری نگاهم می کنه که انگار دردم رو می فهمه.
با لحنی تسکین دهنده میگه:
_تو و عمو خیلی آدمای خوبی هستین.اما تو چرا گریه می کنی؟ مگه آدم های خوبم گریه می کنن؟
حرفش آتیش بدی به دلم می ندازه،می خواستم بگم من آدم خوبی نیستم این اشک ها حقمه اما عموت آدم خوبیه،اون قدر خوب که این عذاب حقش نیست.
سکوتم رو که می بینه دوباره میگه:
_می دونی آدم های بد خیلی ترسناکن.وقتی می زنم به شیشه ی ماشینشون بهم فحش میدن،یه بارم یکیشون تمام گلامو گرفت و پرت کرد.دیگه کسی اون گلای پلاسیده رو ازم نخرید…
خنده ای می کنه و دندون های یکی در میونش رو نشونم میده :
_اما عمو هامون خیلی خوبه،هر بار به شیشه ی ماشینش زدم دعوام نکرد تازه یه بار کل گلامو خرید.
حتی این بچه هم خوبی هامون رو درک کرده بود،زمزمه می کنم:
_خیلی وقته عمو هامونت رو می شناسی؟
سر تکون میده:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
_آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستوران رو می خوردیم
عمو هامون و عمو محمد اومدن و برامون غذا خریدن… حسین هشت سالش بود اما چون پول نداشت نمی تونست بره مدرسه.برای همین عموهامون توی مدرسه ثبت نامش کرد تازه براش لباس هم خرید.اما من هنوز هفت سالم نشده بود برای همین منو ثبت نام نکرد ولی قول داده ثبت نام کنه البته اگه قوی باشم و بتونم خوب بشم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025