🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستودو
حس می کردم عذاب وجدان داره به جنون می کشوندش،عذاب وجدان چی؟ اینکه نفهمید پسرک دست فروش کنار خیابون چه زندگی سختی داره؟
عذاب وجدان واقعی رو من باید تحمل کنم،منِ بی چشم و رو که قاتل برادر چنین مردیم!منِ احمق که جرمو انداختم گردن مادرم و دارم تحمل می کنم اون توی زندان باشه و من این جا…
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
هامون،آخ هامون… با من بدی،ازم متنفری اما هیچ وقت هیچ وقت نمیتونم منکر بشم که آدم خوبی هستی.همیشه بهت حسودیم میشه،به اینکه انقدر با وجدانی،به اینکه رابطه ت با خدا خوبه و نمازت قضا نمیشه،به اینکه بی خیال غرورت چهارشنبه شب ها میری حرم امام رضا.به عجزت وقتی سجده می کنی.به مهربونیت به این پسر بـچه!
سر بلند می کنه و با چشم هایی سرخ شده میگه:
_تا وقتی این جاست نذار بهش سخت بگذره!
لبخندی می زنم و از ته دل و رضایت مندانه میگم:
_خیالت راحت!
از بچه ها خوشم نمیومد درست،حوصله شونو نداشتم درست،اما وقتی برای هامون مهم بود دل منم می خواست که با رضایت کمکی بهش بکنم.
بدون اینکه بدنشو بالا بکشه روی تخت می خوابه و با همون لحن سرد همیشگیش می گه:
_برو بیرون می خوام بخوابم .
هیکل بزرگ و مردونه ش رو که توی قاب لباس های سیاه بود رو از نظر می گذرونم و بی حرف از اتاق بیرون میرم.
—-
نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ اشغال شده بود می گذرونم و زیر لب زمزمه می کنم :خیلی مَردی انصافا!
این تخت و این کمد در واقع مال من نه،مال محمد رضا بود.با این که به زودی عمل داشت اما هامون داشت آرزوهای کوچولوشو برآورده می کرد .چقدر این کارش قشنگ بود!
شب قبل بدون اینکه توجه به ظاهر و بدن زخم و زیلی و کثیف محمد نگاه کنه تختش رو باهاش قسمت کرد و صبح زود اونو با خودش بیمارستان برد.
دقیقا ساعت چهار ظهر هم مثل دیروز همراه محمد رضا به خونه اومد و چندی بعد زنگ آیفون نوید آوردن این وسایل ها رو داد.
دیدن ذوق محمد رضا حتی برای منم قشنگ بود،انقدر بالا پایین پرید،انقدر تشکر کرد که آخر هم به گریه کردن افتاد اما در نهایت پرید روی تخت سفید با رو تختی مشکی که روش طرح یه ماشین بزرگ قرمز رو داشت.به همین راحتی هامون آرزوی بزرگ یه پسر بچه رو برآورده کرد و چقدر خوب بود که یه آدم رویاهای بزرگ یه شخص دیگه رو تحقق ببخشه .
قدمی به جلو برمیدارم و به محمد رضا که روی تختش غرق خوابه نگاه می کنم،بچه انقدر ذوق کرده بود که خوابش برد .
در اتاقش رو می بندم و به اتاق هامون می رم،دیشب باز کابوس بدی دیدم و تا خود صبح بیدار بودم.خواب مادرم رو،خواب دیدم توی زندان چند نفر بهش حمله کردن و دارن کتکش می زنن،انقدر خواب وحشتناکی بود با جیغ از خواب پریدم و اولین چیزی که به چشمم اومد هامون بود که انگار طبق معمول وضو گرفته بود و داشت می رفت تا نماز صبحش رو بخونه.
نگاه وحشت زدم رو دید و خیره نگاهم کرد،اشک هایی که از ترس ریخته بودم رو دید و کلی حرف با چشماش بارم کرد.اما آخر طاقت نیاورد و به آشپزخونه رفت و لیوان آبی به دستم داد و بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت .
شاید همین حرکتش بهم جسارت داده بود تا بخوام بهش خواهش کنم اجازه بده مادرم رو ببینم.
چند تقه ای به در میزنم،با مکث صدای مردونه ش رو می شنوم :
_بیا!
در رو باز می کنم و می بینمش،روبه روی آینه ایستاده و داره آخر دکمه ی بلوزش رو می بنده،طبق معمول سیاه!
_چی میخوای؟
مردد داخل میرم و در رو می بندم،کمربند چرم سیاهش رو از روی تخت بر میداره و مشغول بستن دور شلوار خوش دوختش میشه.این که بهم نگاه نمی کنه کارم رو سخت تر کرده،عادت نداشتم کسی حواسش جای دیگه باشه و بتونم حرف بزنم.لب هامو با زبون تر می کنم و به کلمات ذهنم جسارت میدم و به حرف میام.
_هامون…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از توی آینه نگاهی بهم می ندازه ، مقدمه چینی نمی کنم و با عجز میگم:
_اجازه میدی برم دیدن مامانم؟
با تحکم و بدون مکث میگه:
_نه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستودو
حس می کردم عذاب وجدان داره به جنون می کشوندش،عذاب وجدان چی؟ اینکه نفهمید پسرک دست فروش کنار خیابون چه زندگی سختی داره؟
عذاب وجدان واقعی رو من باید تحمل کنم،منِ بی چشم و رو که قاتل برادر چنین مردیم!منِ احمق که جرمو انداختم گردن مادرم و دارم تحمل می کنم اون توی زندان باشه و من این جا…
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
هامون،آخ هامون… با من بدی،ازم متنفری اما هیچ وقت هیچ وقت نمیتونم منکر بشم که آدم خوبی هستی.همیشه بهت حسودیم میشه،به اینکه انقدر با وجدانی،به اینکه رابطه ت با خدا خوبه و نمازت قضا نمیشه،به اینکه بی خیال غرورت چهارشنبه شب ها میری حرم امام رضا.به عجزت وقتی سجده می کنی.به مهربونیت به این پسر بـچه!
سر بلند می کنه و با چشم هایی سرخ شده میگه:
_تا وقتی این جاست نذار بهش سخت بگذره!
لبخندی می زنم و از ته دل و رضایت مندانه میگم:
_خیالت راحت!
از بچه ها خوشم نمیومد درست،حوصله شونو نداشتم درست،اما وقتی برای هامون مهم بود دل منم می خواست که با رضایت کمکی بهش بکنم.
بدون اینکه بدنشو بالا بکشه روی تخت می خوابه و با همون لحن سرد همیشگیش می گه:
_برو بیرون می خوام بخوابم .
هیکل بزرگ و مردونه ش رو که توی قاب لباس های سیاه بود رو از نظر می گذرونم و بی حرف از اتاق بیرون میرم.
—-
نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ اشغال شده بود می گذرونم و زیر لب زمزمه می کنم :خیلی مَردی انصافا!
این تخت و این کمد در واقع مال من نه،مال محمد رضا بود.با این که به زودی عمل داشت اما هامون داشت آرزوهای کوچولوشو برآورده می کرد .چقدر این کارش قشنگ بود!
شب قبل بدون اینکه توجه به ظاهر و بدن زخم و زیلی و کثیف محمد نگاه کنه تختش رو باهاش قسمت کرد و صبح زود اونو با خودش بیمارستان برد.
دقیقا ساعت چهار ظهر هم مثل دیروز همراه محمد رضا به خونه اومد و چندی بعد زنگ آیفون نوید آوردن این وسایل ها رو داد.
دیدن ذوق محمد رضا حتی برای منم قشنگ بود،انقدر بالا پایین پرید،انقدر تشکر کرد که آخر هم به گریه کردن افتاد اما در نهایت پرید روی تخت سفید با رو تختی مشکی که روش طرح یه ماشین بزرگ قرمز رو داشت.به همین راحتی هامون آرزوی بزرگ یه پسر بچه رو برآورده کرد و چقدر خوب بود که یه آدم رویاهای بزرگ یه شخص دیگه رو تحقق ببخشه .
قدمی به جلو برمیدارم و به محمد رضا که روی تختش غرق خوابه نگاه می کنم،بچه انقدر ذوق کرده بود که خوابش برد .
در اتاقش رو می بندم و به اتاق هامون می رم،دیشب باز کابوس بدی دیدم و تا خود صبح بیدار بودم.خواب مادرم رو،خواب دیدم توی زندان چند نفر بهش حمله کردن و دارن کتکش می زنن،انقدر خواب وحشتناکی بود با جیغ از خواب پریدم و اولین چیزی که به چشمم اومد هامون بود که انگار طبق معمول وضو گرفته بود و داشت می رفت تا نماز صبحش رو بخونه.
نگاه وحشت زدم رو دید و خیره نگاهم کرد،اشک هایی که از ترس ریخته بودم رو دید و کلی حرف با چشماش بارم کرد.اما آخر طاقت نیاورد و به آشپزخونه رفت و لیوان آبی به دستم داد و بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت .
شاید همین حرکتش بهم جسارت داده بود تا بخوام بهش خواهش کنم اجازه بده مادرم رو ببینم.
چند تقه ای به در میزنم،با مکث صدای مردونه ش رو می شنوم :
_بیا!
در رو باز می کنم و می بینمش،روبه روی آینه ایستاده و داره آخر دکمه ی بلوزش رو می بنده،طبق معمول سیاه!
_چی میخوای؟
مردد داخل میرم و در رو می بندم،کمربند چرم سیاهش رو از روی تخت بر میداره و مشغول بستن دور شلوار خوش دوختش میشه.این که بهم نگاه نمی کنه کارم رو سخت تر کرده،عادت نداشتم کسی حواسش جای دیگه باشه و بتونم حرف بزنم.لب هامو با زبون تر می کنم و به کلمات ذهنم جسارت میدم و به حرف میام.
_هامون…
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از توی آینه نگاهی بهم می ندازه ، مقدمه چینی نمی کنم و با عجز میگم:
_اجازه میدی برم دیدن مامانم؟
با تحکم و بدون مکث میگه:
_نه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025