🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستویک
با ترس نگاهش می کنم،خدا می دونه باز می خواست چطور جواب یه حرف سادم رو بده،شاید داد و فریاد،کتک یا زخم زبون زدن!
بدون اینکه نگاهم کنه به سمت اتاقش میره،برعکس هامون انگار محمد رضا با همون سنش نگاهم رو درک کرده که می پرسه:
_از عمو می ترسی؟
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
لب می گزم.حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لبخند اجباری رو تحویلش میدم:
_نه عزیزم،چرا باید بترسم؟
محمدرضا: عمو باهات قهره؟آخه بهت اخم می کنه .
خدایا این بچه چقدر فضوله؟بلند میشم تا باز بهونه دست آقا ندم و در همون حال هم جواب محمد رضا رو میدم:
_نه،عموت کلا بداخلاقه.
_اما خیلی مهربونه که!هر دفعه ازمون گل می خره،تازه ثبت ناممون کرد مدرسه برامون لباس خرید منم چون مریض شدم می خواد خودش خوبم کنه .
دلگیر از حرفش می خوام بپرسم چرا مریض شدی که صدای ناملایم هامون بلند میشه:
_آرامــــش!
به سمت اتاقش پا تند می کنم و وارد میشم،در رو محکم می بنده و با خشم میگه:
_کارت به جایی رسیده حرف منو پشت گوش می ندازی؟
بدون سرکشی زمزمه می کنم:
_ببخشید محمد رضا حرف می زد،نتونستم دل بچه رو بشکنم.
خداروشکر که فقط به اخم غلیظ بسنده می کنه.بعد از یه مکث طولانی به حرف میاد:
_یه مدت قراره اینجا باشه.
منتظر نگاهش می کنم تا ادامه بده،عادت داشت بین جملاتش وقفه بندازه.
_مریضه هواشو داشته باش!
متعجب از لحن متفاوتش که دور از خشونت و دستور دادنه می پرسم:
_چرا؟مگه چشه؟
با کلافگی نگاه ازم می گیره و جواب میده :
_بیماری قلبی داره.
دلم می گیره،مگه این بچه چند سالش بود؟مغموم زمزمه می کنم:
_تو می خوای عملش کنی؟
سر تکون میده.
_قبل از عمل میخوام آرزوهاشو برآورده کنم.
انگار که داره با خودش حرف می زنه که زمزمه وار زیر لب میگه:
_کاش زودتر می فهمیدم .
توی ذهنم سوالات زیادی چرخ میخوره،اما می ترسم بپرسم و تحقیر بشم،اما انگار هامون امروز یه فرق با بقیه روزهاش داره،انگار انقدر فکرش مشغوله که بدرفتاری رو فراموش کرده،دلو به دریا می زنم و می پرسم:
_این بچه کیه؟
با چهره ای در هم رفته بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_یه طفل معصوم که گیر یه لاابالی افتاد.
منتظر بهش چشم می دوزم،روی تخت می شینه و سرش رو بین دست هاش می گیره.مثل همیشه وقفه بین حرفاش رو از بین می بره و ادامه میده:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_این بچه رو از خونه انداختن بیرون!آخه یه آدم چطور می تونه انقدر پست باشه؟
هر چی بیشتر حرف میزنه،عذاب توی کلماتش بیشتر می شه:
_ننه ی احمقش می دونست پسرش مریضه اما ولش کرد و رفت پی هرزگی خودش.این پسر شبا توی خیابون میخوابه!بین دود و دم و کلی آدم کثافت حروم لقمه.اون وقت من… منِ خر هر روز دیدمش اما نفهمیدم مریضه،نفهمیدم کارتون خوابه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستویک
با ترس نگاهش می کنم،خدا می دونه باز می خواست چطور جواب یه حرف سادم رو بده،شاید داد و فریاد،کتک یا زخم زبون زدن!
بدون اینکه نگاهم کنه به سمت اتاقش میره،برعکس هامون انگار محمد رضا با همون سنش نگاهم رو درک کرده که می پرسه:
_از عمو می ترسی؟
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
لب می گزم.حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لبخند اجباری رو تحویلش میدم:
_نه عزیزم،چرا باید بترسم؟
محمدرضا: عمو باهات قهره؟آخه بهت اخم می کنه .
خدایا این بچه چقدر فضوله؟بلند میشم تا باز بهونه دست آقا ندم و در همون حال هم جواب محمد رضا رو میدم:
_نه،عموت کلا بداخلاقه.
_اما خیلی مهربونه که!هر دفعه ازمون گل می خره،تازه ثبت ناممون کرد مدرسه برامون لباس خرید منم چون مریض شدم می خواد خودش خوبم کنه .
دلگیر از حرفش می خوام بپرسم چرا مریض شدی که صدای ناملایم هامون بلند میشه:
_آرامــــش!
به سمت اتاقش پا تند می کنم و وارد میشم،در رو محکم می بنده و با خشم میگه:
_کارت به جایی رسیده حرف منو پشت گوش می ندازی؟
بدون سرکشی زمزمه می کنم:
_ببخشید محمد رضا حرف می زد،نتونستم دل بچه رو بشکنم.
خداروشکر که فقط به اخم غلیظ بسنده می کنه.بعد از یه مکث طولانی به حرف میاد:
_یه مدت قراره اینجا باشه.
منتظر نگاهش می کنم تا ادامه بده،عادت داشت بین جملاتش وقفه بندازه.
_مریضه هواشو داشته باش!
متعجب از لحن متفاوتش که دور از خشونت و دستور دادنه می پرسم:
_چرا؟مگه چشه؟
با کلافگی نگاه ازم می گیره و جواب میده :
_بیماری قلبی داره.
دلم می گیره،مگه این بچه چند سالش بود؟مغموم زمزمه می کنم:
_تو می خوای عملش کنی؟
سر تکون میده.
_قبل از عمل میخوام آرزوهاشو برآورده کنم.
انگار که داره با خودش حرف می زنه که زمزمه وار زیر لب میگه:
_کاش زودتر می فهمیدم .
توی ذهنم سوالات زیادی چرخ میخوره،اما می ترسم بپرسم و تحقیر بشم،اما انگار هامون امروز یه فرق با بقیه روزهاش داره،انگار انقدر فکرش مشغوله که بدرفتاری رو فراموش کرده،دلو به دریا می زنم و می پرسم:
_این بچه کیه؟
با چهره ای در هم رفته بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_یه طفل معصوم که گیر یه لاابالی افتاد.
منتظر بهش چشم می دوزم،روی تخت می شینه و سرش رو بین دست هاش می گیره.مثل همیشه وقفه بین حرفاش رو از بین می بره و ادامه میده:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_این بچه رو از خونه انداختن بیرون!آخه یه آدم چطور می تونه انقدر پست باشه؟
هر چی بیشتر حرف میزنه،عذاب توی کلماتش بیشتر می شه:
_ننه ی احمقش می دونست پسرش مریضه اما ولش کرد و رفت پی هرزگی خودش.این پسر شبا توی خیابون میخوابه!بین دود و دم و کلی آدم کثافت حروم لقمه.اون وقت من… منِ خر هر روز دیدمش اما نفهمیدم مریضه،نفهمیدم کارتون خوابه!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025