🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیست
در که بسته میشه زیر لب سلامی می کنم و جوابم رو با نیم نگاهی که هامون حواله م می کنه می گیرم .
نگاه پسر بچه رو روی خودم می بینم،لبخندی با اجبار تحویلش میدم که خجالت زده بهم سلام می کنه.هیچ وقت میونه ی خوبی با بچه ها نداشتم،دوستشون نداشتم،حوصله شونو نداشتم… اما نگاه این پسر بچه اینقدر مظلوم بود که ناخودآگاه قدمی بهش نزدیک بشم و روی زانو بشینم.دستی به سرش می کشم و با مهربونی میگم:
_سلام،چه پسر خوبی!اسمت چیه؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
انگار لحنم باعث میشه از اون حالت تهاجمیش بیرون بیاد و با لبخند بگه:
_محمد رضا!
ابرویی بالا می ندازم،نگاهم رو به هامون می دوزم تا شاید توضیح بده این کیه اما دریغ از اینکه نگاهم کنه چه برسه به توضیح.
بلند میشم،میخوام پسر رو به داخل راهنمایی کنم که هامون دستش رو می گیره و به سمت مبل ها می بره.دنبالشون میرم که لحن دستوری هامون متوقفم می کنه:
_برو یه چیزی حاضر کن بخوره!
اخمی بین ابروهام جا خوش می کنه،آدم با خدمتکارش هم انقدر تند رفتار نمی کرد.حالا نه این که محترمانه تقاضا کنه اما می تونست از تندی لحنش کم کنه .
مثل این چند وقت اخیر در جواب توهینش سکوت می کنم و به آشپزخونه میرم،صدای حرف زدن هامون و اون پسر بچه میاد. توی لیوان آبمیوه می ریزم و همراه بیسکوئیت توی سینی می ذارم و به نشیمن می رم .
همزمان با خروجم متوجه ی صدای محمد رضا می شم که با کنجکاوی می پرسه:
_عمو این خانم زنت بود؟
نگاه هامون به من میوفته،سری با نشون تایید تکون میده.محمد رضا بدون اینکه متوجه ی من بشه ادامه میده:
_پس چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟
به روی خودم نمیارم،سینی رو جلوش می ذارم و برای این که هامون رو از جواب دادن خلاص کنم میگم:
_اینم خدمت مهمون افتخاری ما !
چشم هاش برق می زنه و سوالش رو فراموش می کنه ،اول چند ثانیه با خجالت به سینی نگاه می کنه اما بعد بی تعارف دست دراز می کنه و بیسکوئیتی برمی داره و با ولع مشغول خوردن میشه.روی مبل تک نفره کنار هامون می شینم ،سرم رو نزدیکش می برم و آهسته زمزمه می کنم:
_این پسر کیه هامون ؟
سر می گردونه و با اخم نگاهم می کنه،نا امید بودم از جواب دادنش که میگه:
_قراره یه مدت این جا بمونه.
حیرت زده از جوابش میگم:
_چرا؟
خشک جوابم رو میده:
_چون من میگم،اعتراضی داری؟
توی پَرم می خوره،صاف می شینم و با ترش رویی به گل های فرش نگاه می کنم که صداش به گوشم میرسه :
_براش شام آماده کن.بلدی که؟
پوزخندی می زنم و به رسم یادآوری جمله ی روز اولش میگم:
_آره،ازم خدمتکار خوبی ساختی!
با تمسخر جواب میده:
_بعید می دونم،گند زدی به کل لباسهام…حتی به درد خدمتکار شدن هم نمی خوری.
_تقصیر خودته که ماشین لباس شویی رو از کار می ندازی و لباسای مارکتو می ذاری جلوی من تا با دست بشورم.
هامون:باز که زبونت دراز شد!لازمه کوتاهش کنم؟
می خوام جواب بدم که صدای محمد رضا مانع میشه:
_عمو شما نمی خوری؟
اخم از چهره ی هامون پاک میشه،به سمت محمد رضا برمی گرده و با مهربونی میگه:
_نه عمو تو بخور.
دستی به سر پسربچه می کشه که لبخند خجولی میزنه و به من میگه:
_خوش به حالت خاله،عمو خیلی خوبه .
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
نمی تونم جلوی پوزخند صدادار و طعنه ی کلامم رو بگیرم :
_هه آره خیلی!
نگاه چپ چپ هامون رو به دل نمی گیرم و ادامه میدم:
_انقدر خوبه که آدم دلش میخواد صبح و شب بشینه نگاش کنه.
کنایه ی حرفم رو نمی گیره و دوباره مشغول خوردن میشه.
هامون بلند میشه و با جدیت میگه:
_بیا اتاق کارت دارم .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیست
در که بسته میشه زیر لب سلامی می کنم و جوابم رو با نیم نگاهی که هامون حواله م می کنه می گیرم .
نگاه پسر بچه رو روی خودم می بینم،لبخندی با اجبار تحویلش میدم که خجالت زده بهم سلام می کنه.هیچ وقت میونه ی خوبی با بچه ها نداشتم،دوستشون نداشتم،حوصله شونو نداشتم… اما نگاه این پسر بچه اینقدر مظلوم بود که ناخودآگاه قدمی بهش نزدیک بشم و روی زانو بشینم.دستی به سرش می کشم و با مهربونی میگم:
_سلام،چه پسر خوبی!اسمت چیه؟
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
انگار لحنم باعث میشه از اون حالت تهاجمیش بیرون بیاد و با لبخند بگه:
_محمد رضا!
ابرویی بالا می ندازم،نگاهم رو به هامون می دوزم تا شاید توضیح بده این کیه اما دریغ از اینکه نگاهم کنه چه برسه به توضیح.
بلند میشم،میخوام پسر رو به داخل راهنمایی کنم که هامون دستش رو می گیره و به سمت مبل ها می بره.دنبالشون میرم که لحن دستوری هامون متوقفم می کنه:
_برو یه چیزی حاضر کن بخوره!
اخمی بین ابروهام جا خوش می کنه،آدم با خدمتکارش هم انقدر تند رفتار نمی کرد.حالا نه این که محترمانه تقاضا کنه اما می تونست از تندی لحنش کم کنه .
مثل این چند وقت اخیر در جواب توهینش سکوت می کنم و به آشپزخونه میرم،صدای حرف زدن هامون و اون پسر بچه میاد. توی لیوان آبمیوه می ریزم و همراه بیسکوئیت توی سینی می ذارم و به نشیمن می رم .
همزمان با خروجم متوجه ی صدای محمد رضا می شم که با کنجکاوی می پرسه:
_عمو این خانم زنت بود؟
نگاه هامون به من میوفته،سری با نشون تایید تکون میده.محمد رضا بدون اینکه متوجه ی من بشه ادامه میده:
_پس چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟
به روی خودم نمیارم،سینی رو جلوش می ذارم و برای این که هامون رو از جواب دادن خلاص کنم میگم:
_اینم خدمت مهمون افتخاری ما !
چشم هاش برق می زنه و سوالش رو فراموش می کنه ،اول چند ثانیه با خجالت به سینی نگاه می کنه اما بعد بی تعارف دست دراز می کنه و بیسکوئیتی برمی داره و با ولع مشغول خوردن میشه.روی مبل تک نفره کنار هامون می شینم ،سرم رو نزدیکش می برم و آهسته زمزمه می کنم:
_این پسر کیه هامون ؟
سر می گردونه و با اخم نگاهم می کنه،نا امید بودم از جواب دادنش که میگه:
_قراره یه مدت این جا بمونه.
حیرت زده از جوابش میگم:
_چرا؟
خشک جوابم رو میده:
_چون من میگم،اعتراضی داری؟
توی پَرم می خوره،صاف می شینم و با ترش رویی به گل های فرش نگاه می کنم که صداش به گوشم میرسه :
_براش شام آماده کن.بلدی که؟
پوزخندی می زنم و به رسم یادآوری جمله ی روز اولش میگم:
_آره،ازم خدمتکار خوبی ساختی!
با تمسخر جواب میده:
_بعید می دونم،گند زدی به کل لباسهام…حتی به درد خدمتکار شدن هم نمی خوری.
_تقصیر خودته که ماشین لباس شویی رو از کار می ندازی و لباسای مارکتو می ذاری جلوی من تا با دست بشورم.
هامون:باز که زبونت دراز شد!لازمه کوتاهش کنم؟
می خوام جواب بدم که صدای محمد رضا مانع میشه:
_عمو شما نمی خوری؟
اخم از چهره ی هامون پاک میشه،به سمت محمد رضا برمی گرده و با مهربونی میگه:
_نه عمو تو بخور.
دستی به سر پسربچه می کشه که لبخند خجولی میزنه و به من میگه:
_خوش به حالت خاله،عمو خیلی خوبه .
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
نمی تونم جلوی پوزخند صدادار و طعنه ی کلامم رو بگیرم :
_هه آره خیلی!
نگاه چپ چپ هامون رو به دل نمی گیرم و ادامه میدم:
_انقدر خوبه که آدم دلش میخواد صبح و شب بشینه نگاش کنه.
کنایه ی حرفم رو نمی گیره و دوباره مشغول خوردن میشه.
هامون بلند میشه و با جدیت میگه:
_بیا اتاق کارت دارم .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025